eitaa logo
دانلود
🔸🌿🔸🌿🔸 🌸یه سوغاتِ تبرک برایِ دختر خاله عروسکِ قشنگی که خیلی‌ام باحاله 🌿 🌼خریدم اونو واسش از مشهدِ رضاجان تا که توو بازیاش او یاد کنه ازآقاجان 🌿 🌸دختر خاله‌ی نازم وقتی عروسکو دید خوشحال شد‌و با گریه بغل گرفت و بوسید 🌿 🌼بعدش‌میگفت‌با لبخند با تعارف و خوشامد قبول باشه زیارت که اومدی زِ مشهد 🌿 🌸اونو گذاشت رو پاهاش که بود بی حس و حرْکت میگفت الٰهی خوب شه به خاطرِ تو برْکت 🌿 🌼گفت که عروسکِ من کی باشه خوب شه این پا عروسکم تو آیا خواستی شفام از آقا؟ 🌿 🌸عروسکش رو پاش بود که کردن اون دو لالا یهو که بیدار شدن تکون میخورد هردو پا 🌿 🌼گفت که دیدم توو مشهد امام رضا شفام داد باید بِرَم به مشهد به مسجدِگوهرشاد 🌿 🌸نمازِ شکر بخونم بعدش برم زیارت امام رضا فداتشم که دادی این لیاقت 🌸🍂🍃🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
درباره عليه السلام رضا(ع)که نور خداست امام هشتم ماست رئوف و مهربونه دردامونو می­دونه می­کنه ما رو دعوت می­ریم مشهد زیارت اونجا مثل بهشته پر شده از فرشته با پدر و مادرم وقتی که می­ریم حرم کنار در می­مونیم اذن دخول می­خونیم دست میذاریم رو سینه به اون ماه مدینه با ادب و احترام می­گیم به آقا سلام قربون قبر پاکت چه عطری داره خاکت کاشکی می­شد که من هم اینجا کبوتر بشم پر بکشم تا خدا توی حریم رضا(ع) 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
بین تمام آدما آدم خوبا،آدم بدا یه مردی بود مرد خدا اسمش؛آقا امام رضا(ع) اون که خدا دوستش داره قشنگه مثل ستاره به خاطر دعای اون بارون میاد از آسمون اون که برای بچه ها عزیزه مثل یک بابا با دشمناش مهربونه دلش مثل آسمونه 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
. ✨«صیادوآهو» امام رضا (ع) و همراهانش از مدینه به خراسان می‌رفتند. دیگر به نزدیکی‌های سمنان رسیده بودند. ظهر بود و هوا گرم. امام و همراهانش از اسب‌ها و شترهایشان پیاده شدند، نمازشان را خواندند و ناهار خوردند. همه خسته بودند. قرار شد مدتی همانجا استراحت کنند و بعد به سفرشان ادامه دهند. هر کس به دنبال سایه درختی رفت تا در آنجا استراحت کند. جوی آبی از کنار درخت‌ها می‌گذشت. کمی دورتر کلاغی کنار جوی نشسته بود و آب می‌خورد. امام مثل بقیه زیر سایه درختی نشست و به صحرا چشم دوخت. گاهی صدای پرنده‌ای از دور به گوش می‌رسید. امام که به آن دورها چشم دوخته بود، ناگهان حیوانی را دید که به سرعت می‌دوید و به طرف آنها می‌آمد. وقتی خوب دقت کرد، دید که آهوست. آهو با تمام قدرتش می‌دوید و به طرف امام می‌آمد. سرانجام نفس نفس زنان خودش را به امام رساند و کنار پاهای او خوابید. همه یاران امام صدای دویدن آهو را شنیده بودند و به این منظره چشم دوخته بودند. آهو خیلی ترسیده بود و از کنار امام تکان نمی‌خورد. به سختی نفس نفس می‌زد. معلوم بود که راه خیلی زیادی را دویده است. در همین موقع، صیادی را از دور دیدند که او هم با سرعت می‌دوید و به آن طرف می‌آمد. صیاد که آهو را کنار امام دید، با خوشحالی به آنجا رفت و گفت: «بالاخره گیرش انداختم.» و آن وقت، طناب بزرگی را از توی کیسه بیرون آورد تا دست و پای آهو را ببندد. ولی امام جلویش را گرفت. آهو را پیش خود نگه داشت و گفت: «صبر کن صیاد...» صیاد که مرد جوانی بود، با تندی گفت: «برای چه صبر کنم؟ این آهوی من است. اول من او را دیدم و مدت‌هاست که در این گرما به دنبالش دویده‌ام.» امام به آرامی گفت: «بسیار خوب، ولی من این آهو را از تو می‌خرم.» صیاد گفت: «نمی‌فروشم!» امام گفت: «هر چقدر قیمت‌اش باشد، من بیشتر می‌دهم.» مرد باز هم قبول نکرد. هر چه امام اصرار کرد و هر قیمتی گفت، مرد صیاد نپذیرفت. او می‌گفت: «این آهوی من است و به هیچ قیمتی هم آن را نمی‌فروشم.» آهو به چشمان امام خیره شده بود. انگار امام چیزهایی در چشم آن آهو می‌خواند. امام گفت: «پس، بگذار این آهو برود. من قول می‌دهم که برگردد. تا موقعی که او بیاید، من گروگان تو هستم.» صیاد خندید و گفت: «خیلی جالب شد! چه حرف‌هایی می زنید! آهو می‌رود و بر می‌گردد؟ من چند ساعت دنبالش دویده‌ام و نتوانسته‌ام او را بگیرم. حالا او می‌رود و خودش برمی‌گردد؟ باشد، قبول! ولی تا موقعی که آهو برنگردد، کسی نباید از اینجا برود.» آهو، دو بچه داشت که منتظرش بودند. او رفت و به بچه‌هایش شیر داد، بعد هم دوباره پیش امام رضا (ع) برگشت. صیاد، وقتی از دور آهو را دید، از تعجب نزدیک بود شاخ بیاورد. چشم‌هایش را مالید و به آهو خیره شد. اصلاً باورش نمی‌شد که آن حیوان با پاهای خودش برگشته باشد. حالا دیگر او فهمیده بود که گروگان او کسی نیست جز امام رضا (ع). مرد وقتی این را فهمید، شروع کرد به گریه کردن. به دست و پای امام افتاد و گفت: «مرا ببخش ای پسر پیامبر! خیلی بد کردم! خودخواه و نادان بودم!» امام او را آرام کرد و گفت: «حالا بهترین کار این است که آهو را به من بفروشی. بیا این پول را بگیر و آهو را به من بده.» مرد با شرمندگی گفت: «آهو مال شما. هیچ پولی هم نمی‌خواهم.» ولی امام با اصرار پول را به او داد. آهو هم با خیال راحت پیش بچه‌هایش برگشت 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
D1737775T15241485(Web)-mc.mp3
3.92M
😔کوچولوی داستان ما وقتی فهمید خاله اش داره میره به شهر مشهد، به مامانش اصرار کرد که اون هم باهاشون بره. 🤔اما مادرش قبول نکرد و از اون دلیل دلتنگی هاش برای حرم امام رضا علیه السلام رو پرسید. دختر داستان ما یه نذر داشت که فکر می کرد حتمن باید توی حرم گفته بشه. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
41.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون سینمایی آقای مهربان 🇮🇷 قسمت اول 📀 💿 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6