🔸️شعر بچهی پاکیزه
🌸صبح که میشه با شادی
🌱بلند میشم من از خواب
🌸یه کمی لیلی میکنم
🌱میرم سر شیر آب
🌸میشویم دست و رویم
🌱شانه میزنم به مویم
🌸به پیرهنم عطر میزنم
🌱بعدش مسواک میزنم
🌸دندانهایم سفیده
🌱شبیه مرواریده
🌸سفیده و تمیزه
🌱حالا شدم پاکیزه
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌼حضرت یوسف
#قسمت_چهارم
-حداقل پیراهنم را به بدین تا اگه زنده موندم بپوشمش و اگه بمیرم کفنم باشه.
یکی از آنها سیلی محکمی به صورت حضرت یوسف زد و گفت:
-از همان یازده ستاره و خوشید و ماه بخواه تا پیراهن بهت بدن و در چاه همدمت باشن،حالا میخوام ببینم چه طور ماه و ستارهها در این چاه ترسناک به تو سجده میکنن! آیا دیگه زنده هستی که جانشین پدر ما باشی!
خندید و حضرت یوسف را به چاه انداخت. وقتی حضرت یوسف به چاه افتاد خدا کاری کرد که تنش زخمی نشود و استخوانهایش نشکند.
حضرت یوسف اصلا باورش نمی شد که برادرهایش این کار را کرده باشند.
حضرت یوسف آن قدر ناراحت شده بود که گریه میکرد و با خدا درد و دل میکرد.
در همین لحظه بود که جبرئیل از طرف خدا آمد و گفت:
-یوسف، سلام بر تو.
حضرت یوسف از جا بلند شد و گفت:
-تو کی هستی؟
جبرئیل به حضرت یوسف گفت:
-من از طرف خدا آمدم.
یوسف این قدر غصه نخور. روزی میرسه که آنها عاقبت کارهای بد خود را میبینند خدا راه نجات تو را میداند و به خدای بزگ توکل کن.
قلب حضرت یوسف آرام گرفت و امیدوار شد و خدا را شکر کرد.
برادرها که از مردن حضرت یوسف مطمئن شدند پیراهن حضرت یوسف را به خون یک گوسفند زدند تا پیراهن خونی شود و به خانه برگشتند و در حالی که الکی گریه میکردند روبه روی حضرت یعقوب ایستادند .
حضرت یعقوب به آنها نگاه کرد، وقتی حضرت یوسف را با آنها ندید گفت:
-پس یوسف کجاست؟ چرا یوسف رو نیاوردین.
یکی از برادرها که پیراهن خونی را در دست داشت جلو آمد و گفت:
-پدر از چیزی که میخوام بگم شرمنده ام اما یوسف را گرگ خورده و ازش فقط این پیراهن خونی به جا مونده.
قلب حضرت یعقوب شکست و از شدت ناراحتی تیر میکشید.
حضرت یعقوب پیراهن را از دستش گرفت و گفت:
-ای وای بر من، یوسف، یوسف.
نگاهی به پیراهن حضرت یوسف انداخت و گفت:
-چه طور ممکنه که گرگ پسرم رو خورده باشه اما پیراهنش سالمه.
یوسف کجاست؟ چه بلایی سرش اومده.
از بس ناراحت شده بود غش کرد و بیهوش شد به طوری که همه ترسیده بودند و فکر کردند قلب حضرت یعقوب از داغ از دست دادن حضرت یوسف از تپش ایستاده.
حضرت یوسف در چاه مشغول عبادت خدا بود که با شنیدن سرو صدای چند نفر از جا بلند شد و به دقت گوش کرد.
یک کاروان که از راه دوری آمده بودند کنار چاه برای استراحت ایستاده بودند. دلو خود را توی چاه انداختند. (دلو وسیله ای است که از آن برای آوردن آب از چاه استفاده میشود.)
حضرت یوسف با شنیدن دلو خوشحال شد و به دستور خدا بدون سر وصدا توی دلو ایستاد.
مردی که دلو را از چاه میکشید احساس میکرد که دلو سنگین است. او دلو را بالا کشید و حضرت یوسف از چاه بیرون آمد.
وقتی مسافرها حضرت یوسف را دیدند با تعجب به یکدیگر نگاه کردند.
مردی که دلو را میکشید فریاد زد:
-بیاین، خیلی عجیبه، همه بیاین نگاه کنین یه پسر بچه به جای آب از چاه بیرون آمد.
همه با تعجب به حضرت یوسف نگاه میکردند.
حضرت یوسف بسیار زیبا بود و هر کسی او را میدید از زیبایی اش تعجب میکرد.
یکی از آنها گفت:
-من تعجب میکنم این پسر زیبا چرا توی این چاه است.
یکی دیگر گفت:...
#ادامه_دارد..
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون اتل متل یه جنگل
این داستان : گل مهربان🌸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
48.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استوری #زیارتنامه_عشق❤️
تقدیم به خادمان بارگاه ملکوتی امام رضا علیه السلام
D1737775T15241485(Web)-mc.mp3
3.92M
😔کوچولوی داستان ما وقتی فهمید خاله اش داره میره به شهر مشهد، به مامانش اصرار کرد که اون هم باهاشون بره.
🤔اما مادرش قبول نکرد و از اون دلیل دلتنگی هاش برای حرم امام رضا علیه السلام رو پرسید. دختر داستان ما یه نذر داشت که فکر می کرد حتمن باید توی حرم گفته بشه.
#امام_رضا
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌺یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
در در یک دشت سرسبز مامان آهوی مهربانی، با دو تا بچّه آهوی کوچکش زندگی می کردند. مامان آهو همیشه برای پیدا کردن غذا به دشت می رفت و به بچه های خود می گفت که در لانه خود بمانند و بیرون نروند تا او بازگردد.
بچه ها هم همیشه حرف مامان آهوی مهربان خود را گوش می دادند و تا برگشت مامان آهو در لانه می ماندند. روزی از روزها مامان آهوی مهربان برای پیدا کردن غذا به دشت سرسبز رفت اما زمانی که می خواست غذا جمع کند، پایش در دام شکارچی گیر کرد و در دام افتاد.
مامان آهو که خیلی ترسیده و نگران دو بچه آهوی خود بود، در دل خود از خدا کمک خواست و گفت خدایا بعد از من چه بلایی بر سر بچّه های کوچکم می آید.
شکارچی مامان آهو را اسیر کرده و می خواست با خود ببرد اما با دیدن مردی که از آنجا عبور می کرد، آهو را زمین گذاشت.
در همین هنگام مامان آهو به سمت آقای مهربان رفت و پشت سر او پنهان شد. آقای مهربان رو به شکارچی کرد و گفت :این آهو را به من بفروش و مقدار زیادی پول بگیر.
شکارچی گفت:این آهو برای من هست و آن را نمی فروشم.
مامان آهو که دید شکارچی حاضر به فروش او نیست، رو به آقای مهربان کرد و گفت :من دو تا بچه دارم.
مرد مهربان که زبان حیوانات را می دانست شروع به صحبت با آهو کرد و وقتی آهو دید که مرد مهربان زبان او را می فهمد، ادامه داد:ای آقای خوب، من دو تا بچه کوچک دارم، از شما خواهش می کنم ضامن من شوید تا به نزد کودکانم بروم و به آنها غذا بدهم و سریع برگردم.
مرد مهربان قبول کرد و به شکارچی گفت :من ضامن این آهو می شوم و از تو خواهش می کنم اجازه دهی تا این آهو برود و به بچّه های کوچکش غذا دهد و برگردد.
شکارچی که تعجّب کرده بود، گفت:مگر می شود یک آهو برود و دوباره برگردد؟! اما من شما را به عنوان ضامن می پذیرم تا زمانی که آهو برگردد.
مامان آهو با سرعت به لانه اش برگشت و به بچّه هایش غذا داد وبه آنها سفارش کرد مواظب خود باشند و به خاطر قولی که به آقای مهربان داده بود، سریع برگشت.
وقتی شکارچی دید آهو به قولش عمل کرده و برگشته است، خیلی تعجّب کرد و گفت:آقا من این آهو را آزاد می کنم. اما فقط شما بگویید شما چه کسی هستید؟ آقای مهربان خودش را معرّفی کرد و گفت:من امام رضا (علیه السّلام) هستم.
شکارچی با شنیدن اسم امام رضا خیلی متاثر شد و اشک ریخت و سریع به طرف شهر حرکت کرد تا خبر آمدن امام را به مردم بدهد.
مامان آهو هم وقتی نام امام رضا را شنید ، خود را به پای امام رضا انداخت و از او بسیار تشکر کرد. امام رضا مامان آهو را نوازش کرد و فرمود:
پیش بچّه های کوچکت برو و مواظب خودتان باشید. من هم دعا می کنم، که هیچ وقت در دام هیچ شکارچی دیگری نیافتید. آهو که از دیدن امام خوبی ها بسیار خوشحال شده بود ، به نزد بچه هایش برگشت و داستان ضامن شدن امام را برای آنها تعریف کرد.
بله بچه های خوبم ، امام رضا (ع ) مانند همه امامان ما بسیار مهربان بودند و وقتی می خواستند غذا بخورند؛ به پرنده ها و حیوانات هم غذا می دادند. بچه های عزیزم شما نیز مانند امام رضا (ع) با حیوانات مهربان باشید و گاهی در صورت توان برای حیووانات غذا ببرید.
#قصه_کودکانه
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫کلیپ زیبای شعر امام رضایی کاش من یک بچه آهو میشدم
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
38.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥کلیپ امام رضا علیه السلام 💥
🖤💔شهادت امام رضای مهربون رو به امام مهدی عزیزمون تسلیت میگیم🏴
دعا برای ظهور یادتون نره🙏😍
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
recording-20240829-125731.mp3
3.43M
قصه:بازگشت مکروحیله به خودمان
قصه گو:فاطمه سادات افروزه
#قصه #صوتی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6