🍲💭آش نخورده و دهن سوخته💭🍲
روزی روزگاری در زمان های قدیم، توی دهی نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک؛ بالای تپه، توی یک خانه ی گِلی مشهدی حسن و زنش باهم زندگی می کردند.
یک روز مشهدی حسن دلش برای رفیق شفیقش که مدت ها از او بی خبر بود تنگ شد. برای همین تصمیم گرفت او را به خانه اش دعوت کند.
فردای آن روز دوستش قرار شد به خانه ی آن ها بیاید. به زنش گفت: «ای زن! فردا مهمان داریم؛ آشی درست کن!»
فردا مشهدی حسن خوش حال با صدای قوقولی قوقوی خروسش از خواب بیدار شد. زنش را هم فوری صدا زد تا آش بپزد. کنار در خانه را آب و جارو کرد و منتظر شد تا دوستش از راه برسد.
ساعتی نگذشته بود که مهمان سر رسید. مشهدی حسن با دیدن دوست قدیمی اش گُل از رویش شکفت و گفت: «به به؛ رفیق قدیمی. خوش آمدی. دلم برایت خیلی تنگ شده بود. اهل و عیال چه طورند؟»
بعد از احوال پرسی او را به مهمان خانه برد. آن ها تا ظهر باهم از این در و آن در حرف زدند. گل گفتند و گل شنیدند.
زن مشهدی حسن هم از آن ها پذیرایی کرد.
ظهر که شد مشهدی حسن گفت: «این جا خانه ی خودت است. تعارف نکن و ناهار پیش ما بمان!» و توانست او را راضی کند.
زن مشهدی حسن فوری سفره را آورد و پهن کرد. بعد هم یک کاسه آش برای مشهدی حسن و یک کاسه برای مهمان سر سفره گذاشت.
بوی آش توی اتاق پیچید. مهمان گفت: «به به، دستت درد نکند مشهدی حسن جان! از بویش معلوم است که آش خیلی خوش مزه ای است.»
مشهدی حسن گفت: «بسم ا...» و زودی رفت تا قاشق هم بیاورد.
مهمان کنار سفره نشست. آب دهانش راه افتاده بود. کاسه ی آش را برداشت و کنارش گذاشت؛ که همان موقع دندانش درد گرفت و گفت: «ای وای. چه بی موقع دندانمان درد گرفت. حالا چه کنم؟»
همان طور که دستش روی لپش بود گفت: «مشهدی حسن جان به دادم برس!»
مشهدی حسن قاشق ها را توی سفره گذاشت و گفت: «چه شده؟»
بعد خنده ی بلندی کرد و گفت: «آی آقا جان، درست است که بوی آش مجال صبر کردن نمی دهد اما چرا با این عجله خوردی؟ صبر می کردی که هم قاشق می آوردم و هم کمی آش سرد می شد و این جوری دهانت نمی سوخت.»
دوستش از دندان درد شدید نتوانست جواب او را بدهد و بگوید من هنوز آشی نخورده ام که این جوری قضاوت می کنی.
بعد با خودش گفت: «افسوس که آش نخورده و دهان سوخته شدم.»
ا ز خجالت سرش را پایین انداخت و رفت تا فکری برای دندان دردش بکند. آشش هم در سفره ماند.
#ضرب_المثل
💭
🍲💭
💭🍲💭
🍲💭🍲💭
💭🍲💭🍲💭
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
MaryamNashiba.Com4_6008306166432531692_1.mp3
زمان:
حجم:
2.26M
دُم به تله دادن 🦊
❣️با اجرای بانو مریم نشیبا
#ضرب_المثل
#قصه #صوتی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#ضرب_المثل
کسی که بخواهد به قلّه ی یک کوه برسد، باید قدم قدم به طرف بالا حرکت کند.
نمی شود یک دفعه از پایین کوه به قله 🗻 آن رسید.
مثلا اگر بخواهی به قلّه دماوند⛰ برسی، بایدحتما دو سه روز کوهنوردی🚶♂ کنی.
کسی که بخواهد همه ی شاهنامه 📖 را بخواند، باید هر روز چند صفحه را مطالعه کند.
امکان ندارد که کسی یک روزه این کتاب📕 بزرگ را بخواند.
کسی که یک نقاش ماهر بشود، باید چند سال کلاس برود و برای تمرین، ده ها تابلوی نقاشی بکشد.
با دو سه روز نقاشی کردن، کسی نقاش نمی شود.
این مثال ها را زدم تا بدانی که رسیدن به هر هدفی📍، صبر می خواهد.
باید قدم به قدم به طرف هدف برویم.
وقتی که کسی از نردبان بالا می رود، یک دفعه پایش را از پله ی اول روی پلّه ی دهم نمی گذارد.
برای بالا رفتن از نردبان، باید پلّه پلّه به طرف بالا رفت.
هر کاری همین طور است. یعنی باید گام به گام به هدف نزدیک شد.
معنی ضرب المثل « نردبان پلّه پلّه»🪜 هم همین است.
📚برگرفته از کتاب شهر ضرب المثل ها نوشته غلامرضا حیدری ابهری
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
@iranseda1_5433974105.mp3
زمان:
حجم:
1.76M
☆زاغ سیاه کسی رو چوب زدن ☆
#ضرب_المثل
#قصه #صوتی
#زاغ_سیاه_کسی_را_چوب_زدن
ضرب المثل «زاغ سیاه کسی رو چوب زدن» وقتی به کار می ره که کسی، کسی دیگه رو می پاد و می خواد ببینه اون چی کار می کنه، و از چیزهای پنهان و رازهایی آگاه بشه که براش سودمنده...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#ضرب_المثل
#دو_قورت_و_نیمش_باقی_است
روزی حضرت سلیمان از تمام حیوانات و پرندگان در قصر خود دعوت کرد و برای آن ها سفره ای پر از انواع غذا پهن کرد؛ قبل از همه نهنگ سرش را از آب بیرون کرد و از حضرت سلیمان درخواست غذا کرد؛ سلیمان به او غذا داد و او دوباره طلب غذا کرد و دوباره و چند باره به نهنگ غذا دادند.
حضرت سلیمان که از رفتار حیوان تعجب کرد؛ از او پرسید مگر غذای روزانه تو چقدر است؟
نهنگ پاسخ داد: من روزی سه قورت غذا می خورم و تمام غذاهای این سفره که به من دادید، نیم قورت بود و هنوز دو قورت و نیمم باقی است!
این ضرب المثل و داستان آن اشاره به مواقعی دارد که فرد زیاده خواه است و به راحتی راضی نمی شود
#داستان_متنی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر_کودکانه
✨❣مادر مهربون❣✨
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
سوسک سیاه نشسته بود
بچه ی او رو دیوار
ایستاده بود خبردار
تا مادره نگاش کنه
نگاه به سر تا پاش کنه
سوسکه تا بچه شو دید
با شادمانی خندید
گفت:« عزیزم
بچه ی خوب و تمیزم
قربونت برم مهربونم
کوچولوی شیرین زبونم
قربون اون دست و پای بلوریت
قربون اون صورت مثل حوریت
برای من تو خوشگلی،مثل گلی
قشنگ و ناز و تپلی
بیا تو را ببوسم
کوچولوی ملوسم»
بچه ی سوسکه خندید
به سوی مادر دوید
گفت:«مامان مهربونم
مامان شاد و خندونم
منم تو را دوس دارم
فدات بشم مادرم.»
#ضرب_المثل
"سوسکه به دیوار راه میرفت، ننه اش می گفت:قربون اون دست و پای بلوریت
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#ضرب_المثل
#از_هول_حلیم_افتاد_تو_دیگ
روزی روزگاری در محله ای مرد شکمو و فربه ای زندگی می کرد که علاقه زیادی به خوردن داشت و بیشتر روز خود را صرف غذا خوردن می کرد.
یک روز مرد کمی پس از آنکه از خانه بیرون رفته بود، دوباره به خانه بازگشت و وقتی همسرش علت برگشت او را به خانه جویا شد به او گفت همسایه امروز حلیم می پزد من هم زود برگشتم تا حلیم بخورم.
از آنجایی که او با عجله از خانه خارج شد، فراموش کرد که ظرفی برای بردن حلیم با خود ببرد؛ پس ابتدا با قاشق شروع به خوردن حلیم کرد اما کمی بعد احساس کرد که اینگونه حلیم خوردن فایده ندارد، او از هول اینکه مبادا نتواند به اندازه کافی حلیم بخورد داخل دیگ خم شد و با دو دست مشغول خوردن حلیم شد و ناگهان با سر در دیگ حلیم افتاد.
مردم با صدای بلند و خنده گفتند: بیچاره مرد! از هول حلیم افتاد تو دیگ!
از این ضرب المثل هنگامی که فرد برای کسب سود زیاد تلاش می کند اما در نهایت دچار خسران و ضرر می شود، استفاده می کنند. هرگز نباید برای به دست آوردن چیزی طمع یا عجله زیاد داشت.
#داستان_متنی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#ضرب_المثل
وقتی که کسی بعد از چند بار تلاش و کوشش از آرزویش صرف نظر می کند و آن را کنار می گذارد می گویند #نه_خانی_آمده_نه_خانی_رفته_است .
داستان از این قرار است که مرد ساده ای به اسم صفر قلی که خیلی دوست داشت مثل رئیس قبیله باشد ولی زندگی خیلی ساده ای داشت ، سعی می کرد خودش را مال دار و زورمند نشان بدهد . بعضی وقت ها در بعضی کارها هم زیاده روی می کرد تا مردم بگویند که او خیلی دست و دل باز است و مثل آدم های ثروتمند زندگی می کند . مردم هم این را فهمیده بودند و او را صفر قلی خان ، صدا می زدند .
یک روز از یک دِه به سمت دِه دیگر می رفت ، می خواست چیزی بخرد و توی راه بخورد که دید پولش کم است .
تا به میدان رفت که یک خربزه ی کوچک بخرد ، مردم آن قدر صفر قلی خان می کردند که مجبور شد یک خربزه ی بزرگ بخرد تا آبرویش نرود ! بعد هم خربزه را برداشت و به سفر خود ادامه داد .
وقت ظهر که دید خیلی گرسنه است . زیر درختی نشست و خربزه را قاچ کرد و شروع به خوردن آن کرد . بعد با خود گفت , من که نمی توانم بقیه ی آن را با خودم ببرم بهتر است پوست آن را به همراه کمی گوشتش باقی بگذارم تا اگر کسی دید بگوید که آدم چشم و دل سیری از این جا رد شده است . بعد چشمهایش را بست تا کمی استراحت کند وقتی بیدار شد احساس گرسنگی کرد ، تمام گوشتهای خربزه را خورد و پوست نازکی از آن باقی گذاشت ، با خودش گفت : باز هم سیر نشدم ، بهتر است که پوست ها را هم بخورم و تخمه ها را بگذارم . هر کس هم به اینجا برسد می گوید خان اسب داشت ، خودش خربزه را خورد و اسبش هم پوست آن را خورده است . ولی باز هم احساس گرسنگی کرد ، تخم ها را خورد و گفت : اصلاً چه کسی خبر داشته که من از این راه آمده ام ، اصلاً نه خانی آمده ، نه خانی رفته است .
#داستان_متنی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#ضرب_المثل
#از_هول_حلیم_افتاد_تو_دیگ
روزی روزگاری در محله ای مرد شکمو و فربه ای زندگی می کرد که علاقه زیادی به خوردن داشت و بیشتر روز خود را صرف غذا خوردن می کرد.
یک روز مرد کمی پس از آنکه از خانه بیرون رفته بود، دوباره به خانه بازگشت و وقتی همسرش علت برگشت او را به خانه جویا شد به او گفت همسایه امروز حلیم می پزد من هم زود برگشتم تا حلیم بخورم.
از آنجایی که او با عجله از خانه خارج شد، فراموش کرد که ظرفی برای بردن حلیم با خود ببرد؛ پس ابتدا با قاشق شروع به خوردن حلیم کرد اما کمی بعد احساس کرد که اینگونه حلیم خوردن فایده ندارد، او از هول اینکه مبادا نتواند به اندازه کافی حلیم بخورد داخل دیگ خم شد و با دو دست مشغول خوردن حلیم شد و ناگهان با سر در دیگ حلیم افتاد.
مردم با صدای بلند و خنده گفتند: بیچاره مرد! از هول حلیم افتاد تو دیگ!
از این ضرب المثل هنگامی که فرد برای کسب سود زیاد تلاش می کند اما در نهایت دچار خسران و ضرر می شود، استفاده می کنند. هرگز نباید برای به دست آوردن چیزی طمع یا عجله زیاد داشت.
#داستان_متنی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔅داستان ضربالمثل بیلش را پارو کرده🔅
مي گويند، اگر کسي چهلروز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو کند، حضرت خضر به ديدنش ميآيد و آرزوهايش را برآورده ميکند.
سي و نه روز بود که مرد بيچاره هر روز صبح خيلي زود از خواب بيدار ميشد و جلو در خانهاش را آب ميپاشيد و جارو ميکرد. او از فقر و تنگدستي رنج ميکشيد. به خودش گفته بود: .اگر خضر را ببينم، به او ميگويم که دلم ميخواهد ثروتمند بشوم. مطمئن هستم که تمام بدبختيها و گرفتاريهايم از فقر و بی پولی است.
روز چهلم فرارسيد. هنوز هوا تاريک و روشن بود که مشغول جارو کردن شد.
کمي بعد متوجه شد مقداري خاروخاشاک آنطرفتر ريخته شده است. با خودش گفت: .با اينکه آن آشغالها جلو در خانه من نيست، بهتر آنجا را هم تميز کنم. هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نبايد جاهاي ديگر هم کثيف باشد.
مرد بيچاره با اين فکر آب و جارو کردن را رها کرد و داخل خانه شد تا بيلي بياورد و آشغالها را بردارد. وقتي بيل بهدست برميگشت، همهاش به فکر ملاقات با خضر بود با اين فکرها مشغول جمع کردن آشغالها شد.
ناگهان صداي پايي شنيد. سربلند کرد و ديد پيرمردي به او نزديک ميشود. پيرمرد جلوتر که آمد سلام کرد.
مرد جواب سلامش را داد.
پيرمرد پرسيد: .صبح به اين زودي اينجا چه ميکني؟
مرد جواب داد: .دارم جلو خانهام را آب و جارو ميکنم. آخر شنيدهام که اگر کسي چهل روز تمام جلو خانهاش را آب و جارو کند، حضرت خضر را ميبيند..
پيرمرد گفت: .حالا براي چي ميخواهي خضر را ببيني؟
مرد گفت: .آرزويي دارم که ميخواهم به او بگويم.
پيرمرد گفت: .چه آرزويي داري؟ فکر کن من خضر هستم، آرزويت را به من بگو..
مرد نگاهي به پيرمرد انداخت و گفت: .برو پدرجان! برو مزاحم کارم نشو..
پيرمرد اصرار گرد: .حالا فکر کن که من خضر باشم. هر آرزويي داري بگو..
مرد گفت: .تو که خضر نيستي. خضر ميتواند هر کاري را که از او بخواهي انجام بدهد..
پيرمرد گفت: .گفتم که، فکر کن من خضر باشم هر کاري را که ميخواهي به من بگو شايد بتوانم برايت انجام بدهم..
مرد که حال و حوصلهي جروبحث کردن نداشت، رو به پيرمرد کرد و گفت: .اگر تو راست ميگويي و حضرت خضر هستي، اين بيلم را پارو کن ببينم..
پيرمرد نگاهي به آسمان کرد. چيزي زيرلب خواند و بعد نگاهي به بيل مرد بيچاره انداخت. در يک چشم بههم زدن بيل مرد بيچاره پارو شد. مرد که به بيل پارو شدهاش خيره شده بود، تازه فهميد که پيرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است. چند لحظهاي که گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسي کند و آرزوي اصلياش را به او بگويد، اما از او خبري نبود.
مرد بيچاره فهميد که زحماتش هدر رفته است. به پارو نگاه کرد و ديد که جز در فصل زمستان بهدرد نميخورد در حالي که از بيلش در تمام فصلها ميتوانست استفاده کند.
از آن بهبعد به آدم سادهلوحي که براي رسيدن به هدفي تلاش کند، اما در آخرين لحظه به دليل ناداني و سادگي موفقيت و موقعيتش را از دست بدهد، ميگويند بيلش را پارو کرده است.
#ضرب_المثل
#داستان_متنی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
13.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون #ضرب_المثل
🔅آموزش ضرب المثل های فارسی
به کودکان با کارتون 😍
☆بازی اشکنک داره ، سر شکستنک داره ☆
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
💭🐪خواب شتر 🐪💭
هوا گرم و شتر بی حال و خسته
به زیر سایه ی نخلی نشسته
دو چشمش بسته بود و خواب می دید
دوباره خواب دشت و آب می دید
چه شیرین بود خواب پنبه زاران
نه باری بود و نه چوب شتربان
در آن جا می چرید و شادمان بود
زِ لب هایش روان آب دهان بود
شتربان آمد و فریاد زد هِی
بجنب از جا شتر جان خواب تا کِی
زبان بسته پرید از خواب شیرین
دوباره خواند این آواز غمگین
شتر در خواب بیند پنبه دانه
گَهی لُف لُف خورد گَه دانه دانه
#ضرب_المثل
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob