#قصه_روز
🌷 به نام خدای قصه های قشنگ 🌷
خورشید خانم تازه از خواب بیدار شده بود. موهای طلایی رنگ و پرنورش را شانه زد و به زمین نگاه کرد.🌞
بچه ها دستهایشان رابه هم گره کرده بودند و میچرخیدند.👧🧒👦👧🧒👦
گلها و درختان سرسبز، شبنم روی برگهایشان را نوازش میکردند. پروانه ها خنده کنان دور گلها پرواز میکردند و بالاخره همه و همه شاد و خوشحال بودند.
خورشید خانم با نوک انگشتش پشت گنجشک کوچکی را قلقلک داد. اما گنجشک عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت: وای ...چقدر امروز هوا گرم شده، فکرکنم بهتره بروم جایی که خورشید به هم نتابد. بعد هم پرواز کرد و در سایه درختی نشست.🐤
خورشید خانم خیلی دلش گرفت. او دلش میخواست مثل همه موجودات، شاد و دوست داشتنی باشد وهمه او را دوست داشته باشند. خورشید خانم با دلخوری انگشتش را روی سر قورباغه ای که کنار برکه نشسته بود کشید و گفت: سلام دوست من. قورباغه جستی در برکه زد و بعد از چند دقیقه سرش را بالا آورد و گفت: آخی ...چقدر خنک شدم. خیلی گرمم شده بود.🐸
اشک در چشمهای خورشید خانم پیچید. با خودش گفت: مثل اینکه هیچ کس من را دوست ندارد. باهر کسی که میخواهم بازی کنم خودش را از من دور میکند. کسی از بودن من خوشحال نیست. آن شب خورشید خانم گریه کنان پشت کوهها رفت و تصیم گرفت دیگر هیچ وقت از خانه اش بیرون نیاید.🌑
آن شب حیوانها هر چقدر خوابیدند، صبح نشد. با اینکه ساعتها بود که از خوابشان میگذشت اما هنوز هم شب بود وهوا روشن نمیشد.
حیوانها در تاریکی شب دنبال غذا رفتند اما چیزی برای شکار پیدا نکردند. بچه ها دیگر نتوانستند در دل شب دور هم جمع شوند و بازی کنند. گلهای رنگارنگ و قشنگ که هر روز با سپیده صبح گلبرگهایشان را باز میکردند دیگر نتوانستند گلبرگها یشان را باز کنند. خانم گنجشکه نمیتوانست در آن تاریکی غذایی برای بچه هایش پیدا کند و جوجه هایش گرسنه مانده بودند.
بالاخره بعد از چند روز عقاب بزرگ روی شاخه درخت بلوط نشست و گفت: همه گوش کنید. به نظر من خورشید خانم با همه ما قهر کرده او تصمیم گرفته دیگر از خانه اش بیرون نیاد.🦅
همه با تعجب به عقاب نگاه کردند و گفتند: خواهش میکنیم پیش خورشید خانم برو و ازش بخواه که یک بار دیگر برگرده. اگر او از خانه اش بیرون نیاید همه ما میمیریم. عقاب به طرف کوههای بلند و دوردست پرواز کرد. چند روز در راه بود تا اینکه به پشت کوهها که خانه خورشید خانم بود، رسید. خورشید خانم را دید که غمگین و ناراحت نشسته بود. عقاب فریاد زد: آهای ...خورشید خانم! نمیخواهی از خانه ات بیرون بیایی؟ خورشید خانم با صدای غمگینی گفت: نه ...وقتی هیچ کس از بودن من خوشحال نمیشود برای چی برگردم. عقاب روی قله کوه نشست و گفت: وقتی تو نباشی هیچ کسی نمیتواند زندگی کند. همه از گرسنگی و تاریکی میمیرند. برگرد پیش ما تا یک بار دیگر شادی و زندگی شیرین را برای همه بیاوری.🦅
خورشید خانم گفت: یعنی الان که من نیستم شما دیگر شاد نیستید؟ شما از نبودن من ناراحتید؟ عقاب بالهایش را به هم زد و گفت: خب معلومه که همه ناراحتند. ما برای برگشتن تو لحظه شماری میکنیم. خورشید خانم لبخندی زد و آهسته از پشت کوه سرک کشید.🌞
آقا عقاب راست میگفت، چقدر دنیا عوض شده بود. هیچ کس و هیچ چیز سرجای خودش نبود. حالا دیگر خورشید خانم مطمئن بود که همه دوستش دارند و به او حتیاج دارند. آرام آرام از پشت کوه بیرون آمد و خودش را به وسط آسمان رساند. همه جا روشن و نورانی شد. حیوانها از خوشحالی شروع به جست وخیز کردند، گلها باز شدند. درختها شاخه هایشان را بالا گرفتند. بچه ها با صدای بلند فریاد کشیدند: خورشید خانم دوستت داریم.😌
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ شاد حیوانات🦁🐻🦊🐰🐹🐼
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#داستان_کودکانه
🦋فلوت زن و پروانه ها
روزی روزگاری در یک سرزمین خیلی دور، یک روستا در لبهی یک جنگل قرار داشت به نام هملین. هملین یک روستای عادی بود! اونجا مادرها و پدرها زندگی میکردن! مادربزرگها و پدربزرگها! بچهها! و حتی حیوانات اهلی!
ولی این روستا فقط یک چیز نداشت و آن هم پروانه بود!
تا روزی رسید که بالاخره هملین پروانه هم داشت!
دستههای بزرگی از پروانهها از کوهها پایین اومدن و توی خیابونها پرواز کردن. پروانهها اونقدر زیاد بودن که خورشید پشت بالهای اونا پنهان شده بود.
یک فرش از پروانهها،کل خیابونها، سقفها و شیروونیها رو پوشوند!
بچههای توی روستا عاشق پروانهها شده بودن!اونا توی خیابونهاوپارکها دنبال پروانههامیکردن وسعی میکردن که اونارو بگیرن!اما پروانهها خیلی باهوش بودن و بالاترپروازمیکردن ازدست بچههافرار میکردن وبه بچههامیخندیدن!
مردم هملین،یک روزتوی شورای روستا دور هم جمع شدن تاتصمیم بگیرن که چه کار بایدبکنن!
شهردارگفت:
این پروانهها حسابی شهر رو شلوغ و نامرتب کردن!همه جای شهرآبی وقرمز و زردشده!
آقای شهردارانگشتش روبالا آورد!انگشت آقای شهردارمثل رنگین کمون شده بود!
خانم مدیر گفت:
بچهها اصلا توی مدرسه حواسشون به درس نیست!اوناهمش ازپنجرهها به پروانههانگاه میکنن.
یکی ازپدرهاگفت:
شایدبایدیک عالمه تورپروانه بخریم و همهی اوناروبندازیم توی تله!
پس به همهی افراد روستا،یک تورپروانه دادن!
همهی مردم تلاش کردن که پروانههاروبا تور بگیرن!
اما اون پروانههای باهوش بالاتر و بالاتر پرواز کردن وبال زدن وبه اوناخندیدن!
بعدازچندروز که همه ناامیدشدن،آقای نانوا گفت:
من یک پسر رو میشناسم که به گرفتن پروانههامعروفه!
پس مردم هملین یک نامه برای اون پسر فرستادن وفردای اون روز،اون پسربه شورای هملین اومد!
پسر گفت:
من میتونم شماروازدست این پروانهها خلاص کنم!اما به جای دست مزد باید به مردم فقیر روستای بغلی غذابدید!سیب و پرتقال کافی برای یک سال!فقط بااین شرط من شمارو از شر این پروانهها خلاص میکنم!
مردم هملین گفتن:
ماهرکاری حاضریم بکنیم!تو ازشر پروانهها خلاص شو و ما به مردم فقیر غذا میدیم!
صبح روزبعد،پسرک با یک فلوت جادویی برگشت!لحظهای که شروع به نواحتن آهنگ گوش نوازش کرد،تمام پروانهها شیفتهی آهنگ اون شدن وبه دنبالش پرواز کردن!اونهادنبال پسرک پروازکردندتا پسرک از روستا خارج شد!انگارکه یک رنگین کمان زیباپشت پسرک درحال حرکت بود.
مردم هملین به روستاشون نگاه کردن! اونهاروستاشون رو پس گرفته بودن! درختها شبیه درخت بودن و دیگه زیر پروانهها قایم نشده بودن!
باد،گرد جادویی پروانهها رو هم با خودش برد.حالا دیگه بچهها هیچ چیزی نداشتن که از پشت پنجره بهش نگاه کنن!برای همین سرشون رو برگردوندن و دوباره حواسشون رو به درس جمع کردن!
شایدبچهها کمی کمتر خوشحال بودن!اما اونا مدت خیلی کمی پروانهها رو میشناختن!برای همین خیلی زود اونا رو فراموش کردن!
ولی مردم روستا انگار یک چیز دیگه رو هم فراموش کرده بودن!اونا سیبها و پرتقالها رو به مردم فقیر روستای بغلی ندادن و وقتی که پسرفلوت زن بهشون یادآوری کرد،اونا گفتن:
اینا همش چرته!اون پروانههاخودشون پروازکردن و رفتن!تو که کاری نکردی!
پس سحرگاه فرداصبح،پسرک روی تپهی روستاایستاد و شروع کرد به فلوت زدن! این بارپسرک یک آهنگی رو نواخت که بچهها رو شیفتهی خودش کرد.اون آهنگ باعث شد که بچهها رو به یاد جشن تولد و حبابها و ایستادن بالای کوه میانداخت.
همهی بچههای هملین با صدای موسیقی جادویی از خواب بیدار شدن و به دنبالش رفتن.همهی اونا خوشحال و خندان از داخل خیابونها دنبال پسرک از روستا خارج شدن و دیگه هیچکس اونا رو ندید!
وقتی مردم هملین بیدار شدن و فهمیدن که چه اتفاقی افتاده،حسابی ناراحت و شرمنده شدن!اونا به پسرک گفتن:
ما سیبها و پرتقالها رو به مردم فقیر میدیم! فقط بچههای ما رو به ما برگردون.
ولی مشکل اینجا بود که بچهها به یک سرزمین دور جادویی پر از موسیقی رفته بودن و هر روز با پروانهها اونجا میخوندن و شادی میکردن.
بچهها فهمیده بودن که عاشق بازی با پروانهها هستن و پروانهها هم فهمیده بودن که بچهها رو خیلی دوست دارن.
پسرک گفت:
بچهها حاضر نیستن که بدون پروانهها به خونه برگردن!
مردم روستا گفتن:
اشکالی نداره! فقط بچهها رو برگردون! پروانهها هم میتونن که برگردن!
و پسرک برای آخرین بار موسیقی جادویی رو نواخت و بچهها و پروانهها با هم به روستا برگشتن!و از اون روزه که روستای هملین همیشه پر از پروانهها و گردهای جادویی اون هاست!
مردم روستا برای برگشتن بچهها، یک جشن بزرگ گرفتن و به مردم فقیر روستای کناری،سیب و پرتقال دادن!
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
222-MehrabaniCheKhobe-www.MaryamNashiba.Com.mp3
1.94M
مهربونی چه خوبه 💗
با صدای بانو #مریم_نشیبا
#قصه #صوتی
#مهربونی_چه_خوبه
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر
❤️پدربزرگ و مادربزرگ ❤️
پدر بزرگ خوبم👴🏻
همیشه مهربونه
وقتی كه پیشم باشه
برام كتاب می خونه
مادر بزرگ نازم👵🏻
خیلی برام عزیزه
هرچی غذا می پزه
خوشمزه و لذیذه😋
وقتی با اونها باشم
غصه و غم ندارم
دنیا برام قشنگه
هیچ چیزی كم ندارم😍
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
8.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
ای زنبور طلایی 🐝
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر_کودکانه
🔸️شعر بابای شهید
🌸خانهای دارد پدر
🌱در میان آسمان
🌸یادگارش مانده در
🌱دفتر شعر جهان
🌸شعر او شعر نماز
🌱وقت صبح و ظهر و شام
🌸قصههایش در بهشت
🌱قصههای نا تمام
🌸یک شبی در جبهه بود
🌱بر سر سجادهاش
🌸پر زد از اینجا و رفت
🌱آن نگاه سادهاش
🌸مُهر و تسبیحش فقط
🌱یادگارش مانده بود
🌸خوب میدانم پدر
🌱شعر رفتن خوانده بود
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
.
✨«صیادوآهو»✨
#امام_رضا
#دهه_کرامت
امام رضا (ع) و همراهانش از مدینه به خراسان میرفتند.
دیگر به نزدیکیهای سمنان رسیده بودند. ظهر بود و هوا گرم. امام و همراهانش از اسبها و شترهایشان پیاده شدند، نمازشان را خواندند و ناهار خوردند. همه خسته بودند. قرار شد مدتی همانجا استراحت کنند و بعد به سفرشان ادامه دهند. هر کس به دنبال سایه درختی رفت تا در آنجا استراحت کند. جوی آبی از کنار درختها میگذشت.
کمی دورتر کلاغی کنار جوی نشسته بود و آب میخورد. امام مثل بقیه زیر سایه درختی نشست و به صحرا چشم دوخت. گاهی صدای پرندهای از دور به گوش میرسید. امام که به آن دورها چشم دوخته بود، ناگهان حیوانی را دید که به سرعت میدوید و به طرف آنها میآمد. وقتی خوب دقت کرد، دید که آهوست. آهو با تمام قدرتش میدوید و به طرف امام میآمد. سرانجام نفس نفس زنان خودش را به امام رساند و کنار پاهای او خوابید.
همه یاران امام صدای دویدن آهو را شنیده بودند و به این منظره چشم دوخته بودند. آهو خیلی ترسیده بود و از کنار امام تکان نمیخورد.
به سختی نفس نفس میزد. معلوم بود که راه خیلی زیادی را دویده است. در همین موقع، صیادی را از دور دیدند که او هم با سرعت میدوید و به آن طرف میآمد. صیاد که آهو را کنار امام دید، با خوشحالی به آنجا رفت و گفت: «بالاخره گیرش انداختم.»
و آن وقت، طناب بزرگی را از توی کیسه بیرون آورد تا دست و پای آهو را ببندد. ولی امام جلویش را گرفت. آهو را پیش خود نگه داشت و گفت: «صبر کن صیاد...»
صیاد که مرد جوانی بود، با تندی گفت: «برای چه صبر کنم؟ این آهوی من است. اول من او را دیدم و مدتهاست که در این گرما به دنبالش دویدهام.»
امام به آرامی گفت: «بسیار خوب، ولی من این آهو را از تو میخرم.»
صیاد گفت: «نمیفروشم!»
امام گفت: «هر چقدر قیمتاش باشد، من بیشتر میدهم.»
مرد باز هم قبول نکرد.
هر چه امام اصرار کرد و هر قیمتی گفت، مرد صیاد نپذیرفت.
او میگفت: «این آهوی من است و به هیچ قیمتی هم آن را نمیفروشم.»
آهو به چشمان امام خیره شده بود. انگار امام چیزهایی در چشم آن آهو میخواند. امام گفت: «پس، بگذار این آهو برود. من قول میدهم که برگردد. تا موقعی که او بیاید، من گروگان تو هستم.»
صیاد خندید و گفت: «خیلی جالب شد! چه حرفهایی می زنید! آهو میرود و بر میگردد؟ من چند ساعت دنبالش دویدهام و نتوانستهام او را بگیرم. حالا او میرود و خودش برمیگردد؟ باشد، قبول! ولی تا موقعی که آهو برنگردد، کسی نباید از اینجا برود.»
آهو، دو بچه داشت که منتظرش بودند. او رفت و به بچههایش شیر داد، بعد هم دوباره پیش امام رضا (ع) برگشت. صیاد، وقتی از دور آهو را دید، از تعجب نزدیک بود شاخ بیاورد.
چشمهایش را مالید و به آهو خیره شد. اصلاً باورش نمیشد که آن حیوان با پاهای خودش برگشته باشد.
حالا دیگر او فهمیده بود که گروگان او کسی نیست جز امام رضا (ع). مرد وقتی این را فهمید، شروع کرد به گریه کردن. به دست و پای امام افتاد و گفت: «مرا ببخش ای پسر پیامبر! خیلی بد کردم! خودخواه و نادان بودم!»
امام او را آرام کرد و گفت: «حالا بهترین کار این است که آهو را به من بفروشی. بیا این پول را بگیر و آهو را به من بده.»
مرد با شرمندگی گفت: «آهو مال شما. هیچ پولی هم نمیخواهم.»
ولی امام با اصرار پول را به او داد. آهو هم با خیال راحت پیش بچههایش برگشت
#داستان_متنی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
28-Govahi-name-mehrsa.mp3
8.47M
#قصه_کودکانه
اسم قصه: قصه صوتی گواهینامه مهرسا 🍬
گروه سنی: ۱ تا ۷ سال
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
9.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫انیمیشن زیارت به مناسبت ولادت امام رضا جانمان😍🤩
#انیمیشن
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
50.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌀نقاشی به مناسبت ولادت امام رضا (علیهالسلام) 😍🤩
#نقاشی
#کلیپ
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
قسمت اول.mp3
10.78M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔹قاسم کوچولوی ٢ ساله👶🏻، مریض شد و داشت از بیماری میمرد.
🔸اصلا از بچگی های حاج قاسم چیزی شنیدین تا حالا😳😩
#دوران_کودکی
#حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_خدمت
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6