eitaa logo
دانلود
از قله ی کوه🏔 یک توپ زیبا قل خورد و افتاد در خانه ی ما من از اتاقم بیرون دویدم🏃‍♂ هی گشتم اما آن را ندیدم🤷‍♂ اما سر کوه یک توپ روشن🌞 می کرد دالی از دور با من😃 ☀️سلام صبح بخیر ☀️ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
37.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضرت صالح ✨ موضوع: مسخره کردن دیگران 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻ گوینده:(معین الدینی) داستان ((اسم بلند )) یکی بود یکی نبود خیلی پیش از این توی سرزمین‌های دور، توی یکی از سرزمین‌های چین دهکده‌ای بود. توی این دهکده رسم بود مردم روی پسر اولشون یه اسمی بذارن که خیلی بلند و طولانی باشه. اونا فکر می‌کردن اسم بلند آدم بزرگ و مهم می‌کنه برای همین اسم ها روز به روز بلند و بلندتر میشد.  یه روز از روزها خدای مهربون به پدر و مادر جوونی یه پسر داد اون هم با افتخار اسم پسرشون گذاشتن "ریکی تیکی تامبونوسی رامبو هاری باری بوشکی پاری پین " به دیدن بچه میومد و اسم می‌شنید می‌گفت چه اسم خوبی خیلی قشنگه بله بچه‌ها یه مدت گذشتو خدا یه پسر دیگه بهشون داد اسم اون "آفو "گذاشتن به همین کوتاهی ریکی تیکی و افو کم‌کم بزرگ شدن حالا می‌تونستن با هم بازی کنن هر روز از در خونه تا چاه همسایه می‌دویدن و می‌دویدن و با صدای بلند  توی چاه فریاد می‌زدن صداشون توی چاه می‌پیچید و اونا از ته دل می‌خندیدن و دست می‌زدند تا اینکه یه روز مثل همیشه ریکی تیکی و آفو تا خودشون و به چاه برسونن ریکی تیکی زودتر رسید اما همین که خم شد توی چاه فریاد بکشه پاش لیز خورد و افتاد تو چاه و افو از ترس یه فریاد کشیدو پرسید ریکی تیکی سالمی ؟؟؟؟ ریکی تیکی با آه و ناله جواب داد آره سنگای دیوار چاه محکم گرفتم تا توی آب نیوفتم زود برو کمک بیار آفو ب خونه‌ی همسایه دوید و فریاد زد کمک کنید کمک کنید ریکی تیکی توی چاه خونه‌ی شما افتاده پیرمرد همسایه گفت: چی ریکی تیکی توی چاه افتاده !!!!وای خدای من باید اون با طناب از چاه بیرون بکشیم پیرمرد بیچاره رفت دنبال طناب اما بچه‌ها هرچی گشت نتونست طناب پیدا کنه آفو که دید پیرمرد همسایه نمی‌تونه طناب پیدا کنه به طرف خونه‌ی خودشون دوید توی راه به هر کی می‌رسیدازش طناب می‌خواست. همه می‌پرسیدند طناب می‌خوای چیکار ؟؟؟ اونوقت آفو مجبور بود بایسته و براشون بگه که ریکی تیکی توی چاه افتاده ولی بالاخره آفو به خونه رسید مدت‌ها بود که ریکی تیکی توی چاه بود . آفو ماجرا رو برای پدرش با عجله تعریف کرد طناب بلندی برداشت و همراه آفو به طرف چاه خونه‌ی همسایه دویدن وقتی به چاه رسیدن همه‌ی همسایه‌ها دور چاه‌جمع شده بودن پدر با صدای بلند ریکی تیکی صدا زد. ریکی تیکی خسته و بی جون ناله کرد. پدر طناب رو تو چاه انداخت و ریوی تیکی رو از چاه بیرون کشید همه خوشحال شدن از همه بیشتر آفو بچه‌ها وقتی حال ریکی تیکی بهتر شد از آفو پرسید چرا اینقدر دیر اومدی چیزی نمونده بود بیوفتم تو آب و خفه بشم . آفو گفت: آخه چیکار کنم اسم تو خیلی بلنده تا من میومدم به دیگران بگم چه اتفاقی برات افتاده و چرا طناب میخوام خیلی طول می‌کشید.  ریکی تیکی وقتی حرفای برادرش را شنید به پدرش گفت پدر ممکنه اسم منم کوتاه کنی  فکر می‌کنم اگه اسم من یکی دو قسمت بیشتر از این داشت حتما تا حالا تو چاه خفه شده بودم پدر خندید و قبول کرد و اسمش ریکی تیکی شد از اون به بعد دیگه هیچکس توی اون دهکده برای پسرش اسم بلند طولانی انتخاب نکرد امیدوارم از این داستان خوشتون اومده باشه 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
D1736767T15043604(Web).mp3
2.55M
قصه فرستاده ی خدا 💚 بمناسبت عید مبعث شب مبعث پیامبر اعظم صلوات الله علیه بود علی کوچولو خیلی خوشحال بود..‌.. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
شعر کودکانه 💫گوشه غار حرا 💫هست مشغول نماز 💫می شود درهای عرش 💫سوی او آهسته باز 💫غار را پر می کند 💫ناگهان فرمان وحی 💫با طراوت می شود 💫قلبش از باران وحی 💫باز می گردد به شهر 💫بر لبش پیغام دوست 💫می رود تا پر کند 💫شهر را از نام دوست 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
7.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚یا محمد با کتاب آسمانی آمدی 💛یا محمد با پیام مهربانی آمدی 💚دین تو راه نجات از ظلمت است 💛یا محمد جان من قربان تو 💚شد چراغ راه من قرآن تو 🪅🎊🎉🪅🎊🎉🪅🎊🎉 ❤️مبعث پیامبر مهربونی‌ها بر همه شما عزیزان مبااک 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
225-SaraKochoolo&KarhayeKhoob-www.MaryamNashiba.Com.mp3
1.77M
سارا کوچولو و کارهای خوب و شیرین ❣️با صدای بانو مریم نشیبا 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
کبوتر نامه بر نامه نوشتم بپر🕊 مانند دفعه قبل برای آقا ببر به جای من بوسه ای بزن به دست و رویش برای من بیاور کمی از عطر و بویش بگو که دیده داریم به در که او بیاید زمین و آسمان را قشنگ تر نماید💚 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🐿 نی نی سنجاب چند روز پیش، نی نی سنجابها به دنیا آمد و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد. نی نی سنجاب ها خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود. می خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی داد و می گفت نی نی هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند. سنجاب کوچولو می خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائما نی نی را بغل کرده بود. سنجاب کوچولو مدتی رفت توی اتاقش و با اسباب بازی هاش بازی کرد. اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد. بابا سنجابه از راه رسید. سنجاب کوچولو دوید تو بغل بابا. اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند. ولی وقتی نشست نی نی سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با نی نی سنجابه. سنجاب کوچولو ناراحت شد. رفت توی اتاقش و روی تختخوابش خوابید و پتو را روی سرش کشید. مدتی گذشت . مامان سنجابه صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است بیا. سنجاب کوچولو جواب نداد. بابا صدا زد "سنجاب بابا" بیا فندق پلو داریم. سنجاب کوچولو باز هم جواب نداد. مامان و بابا آمدند پیش سنجاب کوچولو ولی دیدند سنجاب کوچولو غصه می خورد. بابا سرفه کرد... اوهوم ...اوهوم... ولی سنجاب کوچولو تکان نخورد و به بابا نگاه نکرد. مامان گفت عزیزکم سنجابکم. لبهای سنجاب کوچولو گریه ای شد چشمهاش پر از آب شد و گفت شما من را دوست ندارید، فقط نی نی را دوست دارید. مامان و بابا سرشان را انداختند پایین و یک کمی فکر کردند. بعد دوتایی باهم دستهای سنجاب کوچولو را گرفتند و از روی تختخوابش بلندش کردند و آن را حسابی تابش دادند. سنجاب کوچولو خنده اش گرفت. مامان و بابا سنجابه، باز هم سنجاب کوچولو را توی هوا تاب دادند. حالا دیگر سنجاب کوچولو بلند بلند می خندید. یک دفعه، صدای گریه ی نی نی سنجابه بلند شد. مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می کردند. سنجاب کوچولو دلش برای نی نی شان سوخت و گفت مگر صدای گریه ی نی نی را نمی شنوید؟ بیایید برویم ساکتش کنیم. حالا مامان و بابا و سنجاب کوچولو سه تایی با هم رفتند نی نی سنجابه را ساکت کنند. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
تصمیم های خوب _صدای اصلی_462503-mc.mp3
9.98M
🌼 تصمیم های خوب 🌸یک روز درسا کوچولو و مامانش رفتند تا لباس نو بخرند. وقتی وارد فروشگاه بزرگ لباس شدند. بهتر است ادامه ی داستان را بشنوید. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6