🐰🥖دم پفکی
💎یکی بود، یکی نبود. خانم خرگوشی بود که دوازده خرگوش کوچولو داشت. همه سفید و تپلی بودند. در یک روز گرم و آفتابی، مامان خرگوشه داشت یازده خرگوش کوچولویش را می شست؛ ولی خرگوش کوچولوی دوازدهمی گوشه ای نشسته بود و نمی خواست خودش را بشوید.
🐰🥖
💎خانم خرگوشه گفت: «بیا دم پفکی! بیا و لااقل گوش هایت را بشوی!»
🐰🥖
💎 دم پفکی به حرف مادرش توجهی نکرد. خانم خرگوشه همیشه می گفت: تمیز بودن گوش های خرگوش خیلی مهم است؛
🐰🥖
💎ولی دم پفکی در جواب می گفت: «من گوش هایم را همین طور که هست دوست دارم؛ خاکستری و کثیف!»
🐰🥖
💎خانم خرگوشه یازده خرگوش کوچولو را شست و تمیز کرد؛ مخصوصاً گوش هایشان را. آن وقت به طرف دم پفکی رفت تا او را هم بشوید، ولی او با سرعت دوید و گفت:« نه، نه، نمی گذارم مرا بشویی. خانم خرگوشه گفت: « حداقل بگذار گوش هایت را بشویم.»
🐰🥖
💎ولی دم پفکی قبول نمی کرد و همانطور با سرعت می دوید. خانم خرگوشه خسته شد و دیگر دنبالش نرفت.
🐰🥖
💎 دم پفکی به طرف مزرعه شبدر دوید که در کنار تپه ای بود. دم پفکی مثل همیشه بالای تپه رفت تا از آن بالا همه چیز را ببیند.
🐰🥖
💎او با دقت به این طرف و آن طرف نگاه کرد. به باغ کاهوی آن طرف تپه چشم دوخت. کاهوهایش کمی بزرگ شده بود. آن وقت از تپه پایین آمد. مدتی آن دور و بر چرخید و بازی کرد. دوباره رفت بالای تپه. این دفعه برادرها و خواهرهایش را دید که بالای تپه هستند و حسابی هم مشغول خوردن.
🐰🥖
💎دم پفکی سرش را تکان داد و گفت:«همه آنجا هستند ... پس من هم بروم.»
🐰🥖
💎ولی ناگهان صدای فریاد مادرش را شنید که می گفت:«دم پفکی ... زود با گوش هایت علامت بده! به آن ها بگو که خطر نزدیک است.»
🐰🥖
💎 دم پفکی می دانست که چطور باید علامت دهد. موقعی که خیلی کوچک بود، مادر به او یاد داده بود که چه کار کند. او تند و تند گوش هایش را تکان داد.
🐰🥖
💎گوش هایش را خم و راست می کرد. بالا و پایین می برد؛ ولی گوش های او سفید نبود تا معلوم باشد. خاکستری و کثیف بود و برادران و خواهرانش آن را نمی دیدند. در این موقع مادر نفس زنان از راه رسید. او دونده خیلی سریعی بود.
🐰🥖
💎بالای تپه دوید و با گوش هایش علامت داد. خرگوش کوچولوها گوش های مادرشان را در میان سبزه ها دیدند و به طرف نزدیکترین سوراخ دویدند. وقتی کشاورز به آنجا رسید، همه پنهان شده بودند. کشاورز به مزرعه سرکشی کرد و رفت. خرگوش کوچولوها به خانه برگشتند. مادر نفس راحتی کشید و گفت:« وای . . . خیلی ترسیده بودم! چقدر خوب شد که به موقع گوش هایم را دیدید!»
🐰🥖
💎دم پفکی خیلی خجالت کشید. اگر مادرش سریع نمی دوید، جان برادرها و خواهرهایش به خطر می افتاد، حالا او دیگر فهمیده بود که تمیز بودن چقدر مهم است.
🐰🥖
💎با خودش گفت:« اگر برادرها و خواهرهایم را کشاورز با خودش می برد، حالا چه کار می کردم؟ آن هم به خاطر اینکه گوش هایم کثیف بود و من نتوانستم کارم را خوب انجام دهم.» آن شب دم پفکی اول خودش و گوش هایش را شست و بعد راحت خوابید.
#داستان_متنی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
پـــــــــدر.mp3
5.78M
اسم قصه:پـــــــــــــدر
#قصه #صوتی
قصه گو:فاطمه سادات افروزه☺️🌺
📖 خاطره ای از رهبر عزیزمان
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
هدایت شده از پست موقت
🌹تنها #کانال #نماز برای #کودکان و #نوجوانان🌹
میدونی چیکار کنی بچت با نماز آشنا بشه⁉️
👈 میدونی ازچندسالگی به بچت نماز یاد بدی⁉️
😓اینا سوالاتی است که هر پدر و مادری باید بدونه👌⁉️
.
.
.
🔴 لینک عضویت کانال #نماز_خوب👇
https://eitaa.com/joinchat/886702785Cee37296db9
#شعر #سوره_نصر
🌸این سوره هست بچّهها
🌱یاری و نصر خدا
🌸مژدهی پروردگار
🌱به آدمای هوشیار
🌸اگه بیاد یه روزی
🌱هم نصر و هم پیروزی
🌸مردم و تو میبینی
🌱میان ز هر زمینی
🌸داخل دین خدا
🌱دسته دسته یا جدا
🌸پس توبه کن چون خدا
🌱بخشنده هست و دانا
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
🌸اسراف نمی کنم زنده بمانم
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند .بچه های عزیز هر وقت که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای میگفت : من بیشتر می خوام .آهو خانم می گفت : آخر عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری ، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود .
ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود . یک روز که با برادرش د نبا ل رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد ، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا ، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین .
طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: کنده ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف . بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند.
حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت : صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی افتاده گفتند : او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته : اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.
آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفااو را به لانه ی ما بیاورید.
بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت : توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه ،آهو خانم گفت : پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود .
دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید
که گریه میکند به او گفت چرا گریه می کنی ؟ گلابی جواب داد : تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد :
گلابی تمیزم همیشه روی میزم
اگر که خوردی مرا نصفه نخور عزیزم
خدا گفته به قرآن همان خدای رحمان
اسراف نکن تو جانا در راه دین بمانا
آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت . گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند . وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم گنده می خواهم و حالا او می داند اسراف وهدر داد ن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد .
قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
13.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون #ضرب_المثل
🔅آموزش ضرب المثل های فارسی
به کودکان با کارتون 😍
☆بازی اشکنک داره ، سر شکستنک داره ☆
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
شهادت امام حسن(ع).mp3
9.57M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرای دردناک و ناراحت کننده شهادت امام حسن مجتبی(ع)
🔵 امام حسن به برادرشون فرمودن: حسین جان، تو گریه نکن چرا که هیچ روزی مثل روز تو نیست 😭
#امام_حسن_مجتبی
#قسمت_بیست_و_نهم
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
هدایت شده از پست موقت
📣 پـاتــوق مامانهـای عاشــق آشپــزی😍
اگه تنوع غذایی میخوای و از غذاهای معمولی زده شدی😋😋🥟🥟🌮🌮🧁🧁
🔥از انواع کبــاب و گوشت گرفته تا غذاهای متنوع و جدید😍
کیــک و دســرهای خوشمزه و خلاصه کلی خوردنــی های ســالم😋
همــه یجــا جمع شده فقــط برای مامانا🥰
💥در کانال پر از ایده های آشپزی خوب🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/3495559879Cd73a8bc8f7
کانالی واسه کدبانوهای ناب ایرانی👆
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ شاد #آموزش اعداد فارسی
ویژه خردسال
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
8.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون خاطره انگیز
پت پستچی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_متن
🐿🍰 کیک امانتی 🍰🐿
یک روز صبح، خرگوشک پای درخت سنجاب کوچولو آمد و گفت: «سلام، دمقرمز! این کیک سیب زمینی را برایم نگه میداری؟ میترسم مورچهها بخورندش. آن بالا جایش امنتر است.»
دمقرمز قبول کرد. سبدش را با طناب پایین انداخت و کیک را بالا کشید. خرگوشک گفت: «خوب مواظبش باش. عصر میآیم میبرمش.»
خرگوشک هنوز خیلی دور نشده بود که یک دفعه، چیزی از شاخهی بالایی تِلِپی افتاد پایین. دمقرمز پرید کنار. جغد همسایه بود که درست وسط کیک فرود آمد. جغد خوابآلود بالهایش را لیسید و گفت: «پیف! چه بد مزّه! هم شور شده هم سوخته!» بعد به سختی از کیک بیرون آمد و گفت: «ببخشید که مزاحم شدم.» و گیجِ خواب به لانهاش برگشت.
دمقرمز به سوراخ بزرگ وسط کیک نگاه کرد. آه کشید و با خودش گفت: «حالا چه کار کنم؟ جواب خرگوشک را چه بدهم؟»
آن وقت از لانهاش پایین پرید و پیش خانم خرسه دوید. ماجرای جغد خوابآلود را گفت و کیک را نشان داد و پرسید: «شما میتوانید درستش کنید؟»
خانم خرسه به سوراخِ وسط کیک نگاه کرد. با مهربانی خندید و گفت: «این که دیگر درست شدنی نیست. ولی اگر برایم سیب زمینی و عسل پیدا کنی، بعد بچّههایم را نگه داری، یک کیک جدید برایت میپزم.»
دمقرمز یک عالم دوید تا سیب زمینی و عسل پیدا کرد. یک عالم هم با بچّهخرسها بازی کرد تا کیک آماده شد. از خانم خرسه تشکّر کرد و خسته و خوشحال به لانهاش برگشت. کیک سوراخ شده را جلوی مورچهها گذاشت و گفت: «بفرمایید.»
مورچهها کیک را بو کردند و گفتند: «خیلی ممنون، حالا میل نداریم.» و زودی رفتند.
کمی بعد خرگوشک برگشت. دمقرمز با نگرانی پرسید: «اگر بفهمی کیکت یکذرّه خراب شده، عصبانی نمیشوی؟»
خرگوشک گفت: «خب... خب... یکذرّه عیبی ندارد.»
دمقرمز گفت: «حالا اگر همهاش خراب شده باشد، و من یک کیک دیگر به تو بدهم، عصبانی نمیشوی؟»
خرگوشک با تعجّب توی چشم دمقرمز نگاه کرد و پرسید: «مگر چه شده؟»
دمقرمز کیک جدید را با سبدش پایین آورد و گفت: «یکی اشتباهی توی کیکت افتاده. بعد یکی این را به جایش پخته. بیا، مالِ تو.»
خرگوشک به کیک نگاه کرد. بویش کرد و با خوشحالی گفت: «این که بزرگتر و خوشبوتر از کیک من است! پس تو میتوانی کیک قبلی را برای خودت نگه داری!»
دمقرمز خندهاش گرفت ولی چیزی نگفت. خرگوشک که رفت، نفس راحتی کشید و چشمهایش را بست تا خستگی در کند. امّا یکدفعه از خواب پرید. چندتا خرگوش، کیک به دست، پای درختش جمع شده بودند. یکی گفت: «ما شنیدیم که کیک امانت میگیری و بهترش را پس میدهی. حالا کیک ما را نگه میداری؟»
دمقرمز فریاد کشید: «وای، نه، نه! همان یک دفعه بود!»
خرگوشها که رفتند، دمقرمز روی تکه چوبی نوشت: «اینجا کیک امانتی پذیرفته نمیشود.» بعد آن را به درختش آویزان کرد و با خیال راحت خوابید. امّا...
امّا صبح روز بعد با شنیدن اسمش بیدار شد: «دمقرمز، کجایی؟»
پای درخت، خرگوشک با یک ظرف کتلتِ هویج ایستاده بود. آن را به دمقرمز نشان داد و گفت: «برایم نگهاش میداری؟»
#قصه_آموزشی
🍰
🐿🍰
🍰🐿
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
تشییع امام حسن(ع).mp3
9.17M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرای بیاحترامی دشمنان، به پیکر بی جان امام حسن مجتبی(ع)
🔵 امام حسین(ع) به جوانان بنی هاشم فرمودند: دست نگه دارید! بردارم وصیت کرده است که امروز خونریزی نشود...
#امام_حسن_مجتبی
#قسمت_سی_ام
پایان
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6