#شعر_کودکانه
📚 کتاب و کتابخوانی
آی قصه قصه قصه
نون و پنیر و پسته
بازم کتاب قصه
کنار من نشسته
عجب کتاب نازی!
عجب کتاب نابی!
بابام برام خریده
به به چه انتخابی
وا می کنم با شادی
صفحه اولش را
مثل نویسنده ها
اول میگم بسم الله
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#یک_قصه_یک_حدیث
🐎دود
روزی روزگاری مردی بود به نام حاتم. او ثروتمند و بخشنده بود. او دستههای فراوانی از حیوانات داشت که در مزارع و چمنزارها میچریدند. او علاقه مند به تقسیم اموال خود با دیگران بود.
حاتم اسبی سیاه به نام دود داشت. همه اسب او را به خاطر سرعتش تحسین میکردند. آن اسب مانند عقابِ در حال پرواز میدوید. حاتم دود را مانند نورچشم خود دوست داشت و حاضر نبود آن را در مقابل چیزی از دست بدهد.
در نهایت، شهرت ثروت حاتم و اسب زیبای او به گوش سلطان رسید. وقتی سلطان راجع به حاتم شنید وزیر اعظم خود را فرا خواند و گفت:
"من میخواهم بخشندگی حاتم را امتحان کنم. از او بخواه که دود را به من بدهد. ببینیم او چه خواهد کرد. "
فرستادگان سلطان ، فردای آن روز عازم شدند. یک شب زمانی که باران به شدت داشت میبارید آنها به خانهی حاتم رسیدند و مهمان او شدند.
حاتم با گرمی و خوشرویی به آنهاخوشامد گفت. به خادمان خود دستور داد تا برای مهمانان غذا فراهم آورند. خیلی زود میزی عالی همراه با شام فراهم شد و همه برای خوردن دور آن جمع شدند.
بعد از غذا مهمانان در تختهای بسیار راحتی با آرامش خوابیدند.
صبح روز بعد زمانی که مهمانان دلیل آمدنشان را توضیح دادند، حاتم بسیار اندوهگین شد و نمی دانست که با این غم عظیم چه باید بکند.
او گفت: "عجب بدبختی ای! کاش زمانی که به اینجا رسیدید همان موقع میگفتید که سلطان از من چه میخواهد. من میدانم که شما گوشت اسب دوست دارید و شب گذشته به دلیل بدی هوا من نتوانستم چیزی برای غذای شما فراهم کنم. بنابراین دود را شب گذشته برای خوردن کشتم چون هیچ راه چاره ای نداشتم. "
بخشندگی حاتم حتی ستایش پیامبرمان را درپی داشت زمانی که او به یک مرد به عنوان پاداش صد شتر هدیه داد!
پیامبر ما در حدیث بعدی عظمت صفت بخشندگی را بیان میکند:
"فرد بخشنده نزدیک به خداست، نزدیک به انسانها و نزدیک به بهشت و دور از جهنم. "
السخی قریب من الله قریب من الجنه قریب من الناس بعید من النار
(نکته:خوردن گوشت اسب در ایران قبل از اسلام حرام نبود
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#گنجشک_فراموشکار
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز،روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت،گنجشکی زندگی می کرد.🌲🕊
گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفتکه برای دیدن دوستش به خانه ی او برود. صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد. اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود. او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده است.🤔
او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود . او از قو آدرس خانه دوستش را پرسیداما قو نمی دانست.🕊
او رفت و رفت تا به یک روستا رسید .خیلی خسته شده بود . روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند. تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد. ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود. احساس کرد یک نفربه طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید .از بالا دید یه سگ به طرف او می آید .سگ به او گفت: « چی شده گنجشک کوچولو؟ »از من نترس. من پلیسه جنگلم می خواهم با تو دوست بشوم.🕊🐶
گنجشک گفت : « یعنی تو نمی خواهی مرا شکار کنی ؟ » سگ گفت : « معلوم است که نمی خواهم! کارم کمک به بقیه حیوان هاست.» گنجشک گفت : « من راه خانه ام را گم کرده ام. سگ گفت : « من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی،سپس از گنجشک پرسید : « آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟ »🕊😕
گنجشک جواب داد : در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ . سگ گفت : « با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی . سگ و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند.🕊🐶🌲
و بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو سگ توانست خانه ی گنجشک کوچولو را پیدا کند. گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و به پلیس جنگل قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگرگم نشود. و سگ مهربون هم بهش گفت همیشه یه نقشه از ادرس خونتون و با خودت داشته باش تا هر وقت مثل امروز راه و گم کردی بتونی زود خونتو پیدا کنی.
#داستان_متنی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
اشتباه-طوطی-خانم.mp3
2.25M
🌟اشتباه طوطی خانم 🌟
#قصه #صوتی
#اشتباه_طوطی_خانم
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر_کودکانه
#صابون_بدجنس
نی نی دوباره امروز
می خواد به حمام بره🛁
وقتی که می ره حمام
ماشینشو می بره🚗
صابونو بر میداره🧼
لیف می زنه به ماشین
می گه:ماشین شیطون
یه لحظه آروم بشین🙃
در میره از تو دستش
صابون لیز دوباره🧼
شاید که این صابونه
سربه سرش میذاره🙄
نی نی میگه:مامان جون
بدجنسه این صابونه🥴
فردا بخر یه صابون
که خیلی مهربونه👶🏻
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔴 #رضایتمندی😍 قصههایخوب
👈سپاسگزارم از همه شما عزیزان🌹
از دعای خیرتان ما رو بی نصیب نفرمایید 🙏
#فرزند #قصههای_خوب
ارتباط با ما 👈
🆔 @AdmineKhob
#قصه_شب
🌿🥀 باغچه مادر بزرگ
روزی بود، روزگاری بود. مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پر از گل های رنگارنگ بود. از همه گل ها زیباتر گل رز بود.
البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد.
یک روز دو تا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند. یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن را بچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.
دستش را کشید و با عصبانیت گفت: اون گل به درد نمی خوره! آخه پر از خاره.
مادربزرگ نوه ها را صدا زد آن ها رفتند.
اما گل رز شروع به گریه کرد.
بقیه گل ها با تعجب به او نگاه کردند.
گل رز گفت: فکر می کردم خیلی قشنگم اما من پر از خارم!
بنفشه با مهربانی گفت: تو نباید به زیباییت مغرور می شدی. الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هر کاری حکمتی دارد. فایده این خارها این است که از زیبایی تو مراقبت می کنند و گرنه الان چیده شده و پرپر شده بودی!
گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود با شنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش رو با دیگران مقایسه کنه هر مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی داره. سپس گل رز قصه ما خندید و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده گل ها…
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#داستان_سوره_فیل_کودکان
بچهها! تا حالا فیل را از نزدیک دیدهاید؟ فیل بزرگ است یا کوچک؟ چگونه غذا میخورد؟ چه چیز میخورد؟
بچهها! سورهای در قرآن به نام فیل است که قصهای زیبا دارد. دوست دارید این قصه را برای شما تعریف کنم؟
در زمانهای خیلی دور در سرزمین یمن پادشاهی به نام ابرهه زندگی میکرد. او حاکمی بی ایمان و ظالم بود. روزی ابرهه شنید که مردم برای عبادت خانه خدا به شهر مکه میروند. ابرهه خیلی ناراحت شد و با خودش گفت: من خانهای زیباتر از خانه خدا میسازم تا مردم برای عبادت به جای خانه خدا به خانه من بیایند.
ابرهه خانه بزرگ و زیبایی ساخت. ولی مردم به خانهای که او ساخته بود نرفتند و مثل قبل به زیارت خانه خدا رفتند. ابرهه که ناراحت و عصبانی شده بود تصمیم گرفت که خانه خدا را خراب کند. او به همراه سربازانش بر فیلهای بزرگی سوار شدند و به سمت خانه خدا حرکت کردند.
وقتی که سپاه ابرهه به خانه خدا نزدیک شد، ناگهان فیلها ایستادند و دیگر حرکت نکردند. ابرهه که عصبانی شده بود به سربازان دستور داد که پیاده به سمت خانه خدا حرکت کنند. در این هنگام دید که آسمان تاریک شد و پرندگانی به سوی آنها میآیند.
این پرندگان از طرف خداوند آمده بودند و تعداد آنها زیاد بود. پرندگان در حالی که چند سنگریزه در نوک و چنگالهای خود داشتند بالای سر سپاه ابرهه آمدند.
پرندگان به دستور خداوند سنگریزههایی را که در نوک و چنگالهایشان بود بر سر ابرهه و سربازانش انداختند.
ابرهه و سربازانش با پرتاب سنگ ها توسط پرندگان از بین رفتند و نتوانستند خانه خدا را خراب کنند؛ چون خود خداوند حافظ و نگهدار خانهاش است.
#داستان_متنی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6