eitaa logo
قصه های کودکانه
34.3هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
913 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🟢 آموزش جذاب اعداد همراه با افزایش دقت و رنگ شناسی 🟢 💕 🟢💕 ╲\╭┓ ╭ 🟢💕 🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🐵 میمونی به نام دانی 🐵  در جنگلی دور دست یک خانواده ی میمون زندگی می کرد.آنها خانواده ی خوشبختی بودند. میمون پدر از شاخه ای به شاخه ای می پرید ومیوه پیدا می کرد.او آبدارترین وخوشمزه ترین میوه ها را می چید وبرای خانواده اش به خانه می آورد.میمون مادر، در خانه از فرزند کوچکشان، دانی، مراقبت می کرد. او از بچه کوچولو پرستاری می کرد و او را این طرف و آن طرف می برد.میمون کوچولو آن قدر کوچک بود که نمی توانست میوه بخورد یا با پاهای خودش راه برود و مجبور بود کنار مادرش بخوابد. خیلی زود ، دانی، بزرگ شد.حالا دیگر او هم می توانست راه برود و میوه بخورد. پدر هر روز برای چیدن میوه بیرون می رفت، مادر هم همینطور،دانی هم بیرون می رفت و با دوستانش بازی می کرد و چیزهای زیادی درباره ی جنگل می آموخت. روزی، مادرش به او گفت که به زودی میمون کوچولوی دیگری وارد خانواده ی آنها می شود. مادرش با لبخند به او گفت:((مادرت تو را دوست دارد.پدرت هم تورا دوست دارد وقراراست تو صاحب یک برادر یا خواهر شوی که اوهم تو را دوست دارد.)) دانی خیلی هیجان زده و خوشحال شد و به مادرش قول داد که که در مراقبت از بچه به او کمک کند. پس از چند ماه،بچه به دنیا آمد.او بامزه و کوچولو بود. مادرمجبور بود بیشتر وقت خود را صرف مراقبت از او کند،او را بغل کند و شبها در کنار او بخوابد.پدر با میوه های زیادی به خانه می آمد. او خسته بود.اما همیشه به سراغ دانی و خواهر کوچولویش می رفت و آنها را می بوسید. آنها خیلی با هم بازی می کردند و می خندیدند.مادر مجبور بود میمون کوچولو را بغل کند و همه ی اوقات با او باشد. اما دانی همیشه از داشتن خواهر کوچولو خوشحال نبود.او را دوست داشت.او بانمک وبا مزه بود.با این وجود دانی،دوست داشت تنها فرزند خانواده باشد.او ناراحت و کمی عصبانی بود.با خودش فکر می کرد)):چرا مامان همیشه باید با بچه کوچولو باشد؟)) تصمیم گرفت که دیگر با خواهر کوچولو بازی نکند و به مادرش هم در کارهای خانه کمک نکند. روزی مادر متوجه شد که دانی خوشحال نیست.مادر از او پرسید:((دانی! آیا چیزی باعث ناراحتی تو شده است؟می خواهی درباره ی آن صحبت کنی؟)) دانی، ابتدا نمی خواست چیزی بگوید.آسان نبود که درباره ی احساسش صحبت کند. اما مادرش دوست داشت ودلش می خواست با او حرف بزند. بالاخره جو به مادرش گفت که نسبت به نوزاد جدید احساس خوبی ندارد. او گفت:((انگار شما دیگر مرا دوست ندارید، شما می خواهید همیشه با خواهر کوچولویم باشید.حتما او را بیشتر از من دوست دارید.)) مادرش او را در آغوش گرفت و گفت:((پس به خاطر این است که تو ناراحتی.)) دانی بدون اینکه حرفی بزند سرش را تکان داد. مادرش توضیح داد:((من تو را دوست دارم دانی.خواهر کوچولیت را هم دوست دارم.من هر دوی شما را دوست دارم.))بعد دست های دانی را در دست گرفت و گفت:((اگر می بینی که من خواهر کوچکت را بغل می کنم و مواظبش هستم به خاطر این است که او هنوز به اندازه ی تو بزرگ و قوی نشده است.بچه ها به کمک وتوجه مادرشان احتیاج دارند تا بتوانند رشد کنند و مانند تو قوی وبزرگ شوند.)) مادر لبخندی زد و رفت سراغ آلبوم خانوادگی وبه دانی گفت:((بیا اینجا و روی دامنم بنشین.می خواهم چندتا عکس به تو نشان بدهم.)) مادر آلبوم خانوادگی را باز کرد وعکس های بسیاری را از خودش که به همراه نوزاد کوچکی بود به او نشان داد.اما آن نوزاد کوچک که در آغوش مادر بود، خواهر کوچولوی آنها نبود. دانی پرسید:((این بچه کیست؟)) مادرش جواب داد:((این تو هستی عزیزم.)) دانی از دیدن عکس هاتعجب کرده بود.او فراموش کرده بود که او هم روزی نوزاد کوچکی بوده و نیاز به پرستاری و مراقبت مادرش داشته است. دانی در حالی که احساس خشنودی می کرد گفت:((من حالا بزرگ شده ام.می توانم راه بروم،غذا بخورم وتنها بخوابم.)) مادرش گفت:((درست است عزیزم.)) دانی گفت:((من خواهر کوچولویم را دوست دارم و می خواهم به شما کمک کنم .هر وقت کمک خواستید به من بگویید،مامان.)) مادرش او را در آغوش گرفت،بوسید وگفت:((وقتی که تو نوزاد کوچولویی بودی تو را دوست داشتم و حالا هم که بزرگ وقوی شده ای دوستت دارم.من همیشه تو را دوست دارم.)) 💕 🐵💕 ╲\╭┓ ╭ 🙈💕 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🎨 گام به گام این قسمت: خرگوش با اموزش ساده و گام به گام نقاشی روش ساده نقاشی کردن را به فرزندانتان بیاموزید. 🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌷🌷شعر_کودکانه اتل متل یه بابا ببین چه مهربونه تموم اهل دنیا قدر اونو می دونه 🌷🌷 اتل متل یه مادر مثل ستاره روشن جاش توی قلب منه میون باغ و گلشن 🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
استقلال و خودباوری_صدای اصلی_416985-mc.mp3
21.17M
🌼 صدای پای انقلاب 🍃 استقلال و خود باوری 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
✌️ نظم ، نظم تا پیروزی ✌️ 🐝اگر شلخته بودن کودکتان شما را کلافه کرده است ، با راهکارهای زیر به جنگ بی نظمی هایش بروید و تا رسیدن به پیروزی استقامت کنید . 🐞نظم را با تهدید ، خشم و زورگویی آموزش ندهید. 🐝با محبت به کودک ، هم او را از لحاظ روانی به آرامش برسانید و هم زمینه ی اطاعت او را فراهم کنید 🐞از تشویق به هنگام و مناسب کودک برای منظم بودنش غافل نشوید . 🐝فواید نظم را در قالب داستان یا بازی به کودک بیاموزید. 🐞برای کودکتان الگوی عملی نظم باشید. 🐝رویه ای ثابت در اجرای مقررات نظم داشته باشید . 🐞اصل تدریج را در درخواست نظم از کودکتان فراموش نکنید. 🐝شخصیت فرزندتان را در هنگام بی نظمی لگدمال نکنید . کارش را اشتباه معرفی کنید. 💕 💜💕 ╲\╭┓ ╭ 💜💕 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
امام علی (ع) : به کودکان خود نماز بیاموزید😊😍
🦊کلاغ و روباه🦊 (از کتاب در روزگاری که هنوز پنجشنبه و جمعه اختراع نشده بود) روزی از روز‌های روزگار، روباه‌تر و تمیزی از صحرا می‌گذشت. یک مرتبه چیز آشنایی دید. کلاغ سیاهی بر شاخه‌ی درختی نشسته بود و قالب صابونی لای منقار داشت. بشکنی زد و با خود گفت: «چاچاچا! این‌‌ همان کلاغ ساده است که یک بار چاچاچاش کردم و قالب پنیرش را چاچاچا! دستم درد نکند. کارم آن قدر خوب بود که توی تمام کتاب‌های درسی هم قصه‌ی ما را نوشته‌اند. ببینم می‌توانم یک قصة دیگر برای کتاب‌ها چاچاچا کنم یا نه!»  پیش پیش رفت و صدایش را صاف کرد و گفت: «چاچاچا! سلام بردوست قدیمی! کلاغ خوش آواز! حالت چه طوره رفیق!» کلاغ چپ چپ نگاهش کرد و محلش نگذاشت. روباه گفت: «دیگر برایم آواز چاچاچا نمی‌کنی؟» کلاغ توی دلش گفت: «کور خواندی! خیال می‌کنی من الاغم که گولت را بخورم!؟ نخیر بنده کلاغم، یک کلاغ عاقل. کلاغ‌ها یک بار بیشتر فریب نمی‌خورند.» روباه سرش را بالا‌تر گرفت و گفت: «لای منقارت چی داری کلاغ جان؟» کلاغ چیزی نگفت و قالب صابون را سفت نگه داشت و پشتش را به روباه کرد. روباه گفت: «چاچاچا! با من قهری؟» کلاغ آه کشید و به دور دست‌ها نگاه کرد. به رودخانه که مثل یک مار پیچ و تاب خورده بود. روباه گفت: «اصلاً ناراحت نباش! چون آن پنیری که دفعه‌ی قبل به من دادی اصلاً خوب نبود.» کلاغ از این حرف عصبانی شد. ولی خود را نگه داشت و چیزی نگفت. فقط فکر کرد: «چه پر روست! انگاری من گفتم بیا از این پنیر کوفت کن!» روباه دور درخت چرخید و با صدایی مهربانانه گفت: «حالا بیا با هم چاچاچا بشویم و آشتی کنیم. دراین دنیای بی‌وفا!!! هیچ چیز بهتر از دوستی نیست.» کلاغ باز پشتش را به او کرد وبه تپه‌ای سنگی خیره شد که مثل لاک پشتی زیر آفتاب لمیده بود. تصمیم گرفت پرواز کند و برود، اما احساس کرد سنگین شده و نمی‌تواند بپرد. چند دقیقه‌ای می‌شد که دستشویی داشت و می‌خواست کارش را انجام بدهد، ولی روباه مزاحم بود. فشار روده‌هایش هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد. روباه فکر کرد: «کلاغ‌های این دوره و زمانه چاچاچا شده‌اند و راحت گول نمی‌خورند. بهتر است از راه دیگری وارد شوم. بهداشت!» دست را سایه‌بان چشم‌هایش کرد و گفت: «ببینم. آن صابونی که به منقار داری صابون حمام است یا رختشویی؟» جواب کلاغ سکوت بود. هم به خاطر حفظ صابون، هم به خاطر دل دردی که لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. روباه ادامه داد: «هیچ می‌دانی صابون چه فایده‌هایی دارد؟ صابون برای رعایت بهداشت وتمیزی خیلی چاچاچا است. البته یک خاصیت مهم دیگر هم دارد. اگر بگویی یک جایزه چاچاچا می‌کنم.» حال کلاغ لحظه به لحظه بد‌تر می‌شد. نه می‌توانست پرواز کند و نه بماند. حرف‌های روباه ادامه داشت: «در صابون خاصیت دیگری وجود دارد که مثل یک راز می‌ماند. همه هم از آن باخبر نیستند. تو هم نمی‌دانی، چون کلاس سومی. پدربزرگ خدا بیامرزم می‌گفت کلاغ‌ها فقط بلدند صابون بخورند. درحالی که خبر ندارند اگر پرو بال سیاه‌شان را با آب و صابون چاچاچا کنند، سفید سفید می‌شوند عینهو قو، خیلی جالب است، نه؟ من پیشنهاد می‌کنم…» کلاغ دیگر تحمل نداشت. دلش نمی‌خواست، ولی کاری را که نباید می‌کرد کرد. از‌‌ همان بالا چیزهایی به درشتی و سنگینی دانه‌های باران بر سر روباه ریخت. بوی خیلی بدی به دماغ روباه خورد. اخم‌هایش در هم رفت و تقریباً جیغ زد: «این چی بود؟» کلاغ از خجالت و شر مندگی سرخ شد، هر چند که سرخی‌اش زیر سیاهی پر‌هایش دیده نمی‌شد. نمی‌دانست با چه زبانی از روباه عذر خواهی کند. هول شد و گفت: «ببخشید.» دهان باز کردن و عذر خواهی کردن‌‌ همان و افتادن صابون از لای منقارش ه‌مان. روباه از شدت عصبانیت می‌لرزید: «تو روی من چاچاچا کردی؟» کلاغ شاخه‌ای پایین‌تر آمد و گفت: «من جداً معذرت می‌…» صدای روباه شبیه سوت شده بود: «اگر این داستان را درکتاب‌ها بنویسند می‌دانی چه قدر آبروریزی می‌شود؟» کلاغ گفت: «من واقعاً معذرت… من اصلاً…» روباه فریاد زد: «مرده شورت را ببرند! کلاغ بی‌ادب.» ودوید طرف رود خانه. صابون روی زمین افتاده بود. کلاغ پایین آمد. صابون را به منقار گرفت و به طرف روباه پرید. در حالی که بالای سرش پرواز می‌کرد گفت: «بیا!» و صابون را پایین انداخت: «بهتر است با این صابون خودت را بشویی! گمان می‌کنم صابون حمام باشد!   🧀 🦊🧀 ╲\╭┓ ╭ 🦊🧀 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🎨 گام به گام این شماره: پروانه این روزها که کوچولوهاتون تو خونه موندن و بیشتر حوصله شون سر میره میتونید با استفاده از این الگوها باهم نقاشی های ساده بکشید و بچه ها رنگش کنن و از لحظات شادی که براشون رقم میزنید لذت ببرن 💕 🎨💕 ╲\╭┓ ╭ 🎨💕
🟢رابطه پدر و مادر در رفاه و خوشبختی کودک نقش مهمی بازی می‌کند و بر تمام جنبه‌های زندگی او از سلامت روان و موفقیت‌ تحصیلی گرفته تا روابطش در آینده تاثیر می‌گذارد.🟢مشاجره گه‌گاهی پدرو مادرها پدیده‌ای عادی است اما تاثیر آن برکودکان به اشکال متفاوتی خود را آشکار می‌کند. 🟢در اکثر موارد کودکان زیاد تحت تاثیر مشاجره معمولی پدر و مادرقرار نمی‌گیرند اما اگر این جر و بحث‌ها با داد و فریاد و عصبانیت شدید باشد یا باعث قهر والدین با هم بشود، کودکان در معرض آسیب جدی قرارمی‌گیرند. 💕 ⭐️💕 ╲\╭┓ ╭ 🟣💕 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
گوشهای بزرگ فیل کوچولو _صدای اصلی_414565-mc.mp3
9.76M
🌃 قصه شب 🌃 🐘 گوشهای بزرگ فیل کوچولو 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
‍ 🐻🍯قصه ی تپل و مپل🍯🐻 خانم و آقای خرس یک دختر و یک پسر داشتند.اسم دخترشان تپل بود و اسم پسرشان مپل.خانم خرسه هر روز خانه را تمیز می کرد،غذا می پخت و لباس می شست.گاهی هم برای خرید به بازار می رفت.آقا خرسه هم به او کمک می کرد اما او بیشتر وقت ها برای آوردن عسل به کوهستان می رفت و گاهی چند روز به خانه نمی آمد. هروقت می خواست برای آوردن عسل برود،تپل و مپل را صدا می زد و می گفت:«بچه های گلم ، من دارم می روم سرِ کار.شما مواظب مادرتان باشید.در کارهای خانه کمکش کنید و نگذارید زیاد خسته شود.» تپل و مپل می گفتند:«چشم پدرجان.» ولی همین که آقاخرسه می رفت،آن ها هم مشغول بازی می شدند و قولی را که به پدرشان داده بودند، فراموش می کردند.خانم خرسه هم تمام کارهای خانه را به تنهایی انجام می داد.تپل و مپل هم فقط با هم بازی می کردند و از غذاهای خوشمزه ای که مادرشان می پخت می خوردند و می خوابیدند و هیچ کمکی به او نمی کردند. یک روز وقتی آقاخرسه می خواست به کوه برود گفت که این بار سفرش کمی طول می کشد و او تا چهار روز دیگر به خانه برنمی گردد.او بازهم به تپل و مپل سفارش کرد که مواظب مادرشان باشند و بعد هم خداحافظی کرد و کوزه ی خالی را برداشت تا برود و عسل بیاورد. تپل و مپل مثل همیشه از خانه بیرون رفتند و مشغول بازی شدند.ظهر که برای خوردن ناهار به خانه برگشتند دیدند که مادرشان بیمار شده و توی رختخواب خوابیده و آه و ناله می کند.ازناهار هم خبری نبود.تپل گفت:«وای چه بدشد!مامان مریض شده.حالا چه کار باید بکنیم؟» مپل گفت:« من می روم و دکتر را می آورم.تو هم برای مامان سوپ درست کن.» مپل رفت دنبال دکتر پلنگ که برای تمام دردها داروی گیاهی داشت.تپل هم رفت و سبزی و هویج و شلغم خرید و چون تا آن روز سبزی پاک نکرده بود، با زحمت سبزی ها را پاک کرد و شست و هویج و شلغم ها را هم خرد کرد و توی قابلمه ریخت و روی اجاق گذاشت. چندبار نزدیک بود دست های کوچکش را با آتش اجاق بسوزاند اما او به خاطر مادرش خیلی احتیاط می کرد و چیزی نمی گفت. دکتر پلنگ و مپل هم آمدند.دکتر پلنگ خانم خرسه را معاینه کرد و گفت:«بچه ها، مادرتان زیاد کارکرده و خسته و بیمار شده است..بگذارید دو سه روزی توی رختخواب بماند و استراحت کند.به او غذاهای مقوی بدهید.او احتیاج به دارو ندارد.» دکتر پلنگ رفت.خانم خرسه از سوپی که تپل پخته بود خورد و گفت:«به به!چه سوپ خوشمزه ای!دخترم دیگر بزرگ شده و میداند چطوری سوپ بپزد.پسرم هم می داند که وقتی مامانش مریضه،باید برایش دکتر بیاورد.آفرین به شما دوتا بچه ی تپل و مپل خودم!» خانم خرسه سه روز تمام در رختخواب خوابید و استراحت کرد.تپل و مپل هم تمام کارهای او را با هم انجام می دادند.غذا می پختند،جارو می کردند،ظرف و لباس می شستند.خرید می کردند و به گلهای باغچه آب می دادند.وقتی هم کاری نداشتند، آرام و بی سرو صدا با هم بازی می کردند. صبح روز چهارم آقاخرسه با یک کوزه ی بزرگ عسل از راه رسید.خانم خرسه ازرختخواب بیرون آمد.به آقاخرسه سلام کرد و گفت:«نمی دانی در این چندروزی که نبودی،تپل و مپل چقدر بزرگ شده اند!» آقاخرسه کوزه ی عسل را در گوشه ای گذاشت و پرسید:«چطور؟مگر چه اتفاقی افتاده؟» خانم خرسه برای او همه چیز را تعریف کرد. آقاخرسه به سراغ تپل و مپل که توی حیاط به گل ها آب می دادند رفت و آنها را بوسید و گفت:«بچه ها،مادرتان گفت که شما چقدر زحمت کشیدید و از او مراقبت کردید تا حالش خوب شد.آفرین به شما بچه های گلم.من برای شما یک جایزه دارم.» تپل و مپل با خوشحالی پرسیدند:« چه جایزه ای پدرجان؟»آقاخرسه جواب داد:«دفعه ی بعد که خواستم به کوه بروم شما را هم با خودم می برم تا یادبگیرید که چطور عسل جمع کنید.» تپل و مپل خیلی خوشحال شدند،آنها از آقا خرسه تشکرکردند و رفتند تا کمی بازی کنند . 🐻 🍯🐻 🐻🍯🐻 ╲\╭┓ ╭ 🍯🐻 🌸🌸🌸🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4