eitaa logo
قصه های کودکانه
34.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
913 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
حضرت امام حسین علیه السلام_صدای کل کتاب_277001-mc.mp3
21.59M
🖤 حضرت امام حسین علیه السلام :کودک 🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اصلا درستش هم همین است که دخترکوچولوها برای حضرت رقیه(س) روضه بخونن 🔻حالا که اومدی... 🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شام غریبان _صدای اصلی_98869-mc.mp3
11.64M
🖤شام غریبان :کودک 🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸وقتی راکون کوچولو یک فیلم ترسناک دید توی جنگل بلوط راکونی زندگی می کرد به اسم جیلی . یک روز جیلی یک فیلم خیلی ترسناک رو تماشا کرد که صحنه های ترسناک و ناراحت کننده ای داشت. اون بعد از دیدن اون فیلم خیلی ترسیده بود و نگران و ناراحت بود.اون دوست نداشت به چیزهایی که دیده فکر کنه و اصلا دلش نمی خواست یادش بیاد چه اتفاقی افتاده .برای همین جیلی تصمیم گرفت که هر طوری شده دیگه به اون فیلم و اتفاقهاش فکر نکنه .حتما اینطوری حالش بهتر می شد. به نظر فکر بدی نبود. جیلی تمام تلاشش رو می کرد که به چیزهایی که دیده بود فکر نکنه.. صبح ها از خواب بیدار می شد ، مسواک می زد و به مدرسه می رفت.، با خواهرش شوخی می کرد و با دوستهاش بازی می کرد .. همه چیز به نظر عادی بود. اما یک حسی در درون جیلی وجود داشت که اون رو اذیت می کرد.. اون هر چقدر هم که سعی می کرد کارهای همیشگی اش رو انجام بده ولی اون حس از بین نمی رفت.. جیلی مجبور بود بیشتر بازی کنه، تندتر بدوه و بلندتر آواز بخونه تا اتفاق های وحشتناکی که دیده بود رو فراموش کنه .. اما یک اتفاقی که افتاده بود این بود که اون کمتر احساس گرسنگی می کرد و انگار کم اشتها شده بود.. بعضی وقتها دل درد یا سردرد هم سراغش می اومد و خیلی وقتها غمگین بود ولی نمی دونست چرا! بعضی وقتها هم نگران و مضطرب بود ولی باز هم دلیلش رو نمی دونست! خیلی از شبها نمی تونست درست بخوابه و خواب راحتی نداشت! و وقتی هم که خوابش می برد خوابهای بد و عجیب و غریب می دید و با ترس از خواب بیدار می شد! همه این چیزها باعث شده بود که جیلی بیشتر وقتها خشمگین و عصبانی به نظر برسه و توی مدرسه کارهایی بکنه که سابقه نداشته ! با دوستهاش رفتار خوبی نداشت و کارهای خشونت آمیز انجام میداد.. به خاطر این کارها معلمش بهش تذکر می داد و جیلی بیشتر ناراحت میشد .. جیلی دلیل این احساسات ناراحت کننده اش رو نمی دونست اون واقعا گیج شده بود ! یک روز یکی از معلم های مدرسه جیلی که خیلی مهربون بود از جیلی خواست که به اتاقش بره و با هم حرف بزنند. خانم معلم فهمیده بود که جیلی رفتارش تغییر کرده و بیشتر وقتها نگران و ناراحته .. خانم معلم از جیلی خواست که خوب فکر کنه و بگه الان چه احساسی داره ..جیلی با دقت به حرفهای خانم معلم گوش داد.. اونها همین طور که با هم حرف می زدند مشغول بازی شدند .. جیلی وقتی با خانم معلم حرف میزد احساس بهتری داشت.. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_درمانی 🌸وقتی راکون کوچولو یک فیلم ترسناک دید #قسمت_اول توی جنگل بلوط راکونی ز
🌸وقتی راکون کوچولو یک فیلم ترسناک دید یک بار وقتی که جیلی و خانم معلم با هم حرف میزدند، خانم معلم از جیلی خواست که فکر کنه و ببینه وقتی که عصبانی میشه چه احساسی رو تجریه می کنه و نقاشیش رو بکشه ! شاید به نظرتون عجیب بیاد که مگه میشه آدم احساسش رو بکشه! اصلا احساس آدم چه شکلیه؟! ولی جیلی این کار رو کرد .. بعد از اون ، جیلی چند تا نقاشی دیگه هم کشید.. یک نقاشی از دردی که توی دلش احساس می کرد! یک نقاشی از خواب های بدی که شبها می دید ، یک نقاشی از ترسهایی که احساس می کرد و آخر از همه یک نقاشی از اتفاق وحشتناکی که توی فیلم دیده بود!! خانم معلم و جیلی در مورد نقاشی هاش با هم حرف زدند. جیلی گفت که خودش رو به خاطر دیدن اون فیلم و اتفاقهای ترسناکش مقصر می دونه و به خاطر همین همیشه نگران و ناراحته .. خانم معلم گفت:” نه جیلی .. تو نباید خودت رو سرزنش کنی.. تو نمیدونستی که اون فیلم ممکنه صحنه های بد و ترسناکی داشته باشه .” جیلی خیلی با خانم معلم حرف زد و در مورد خوابهای بدش و ترس ها و نگرانی هاش به خانم معلم گفت. گفتن این حرفهای برای جیلی اصلا آسون نبود .. خانم معلم جیلی رو تشویق کرد و بهش افتخار می کرد که داره تلاش می کنه تا در مورد ترسهاش و چیزهایی که گفتنشون راحت نیست حرف بزنه .. جیلی بعد از اینکه کلی در مورد احساساتش با خانم معلم حرف زد احساس سبکی و آرامش کرد. اون فهمید که که حرف زدن در مورد احساساتی که تجربه می کنه باعث میشه که حالش بهتر بشه و احساس قدرت بیشتری بکنه ، و وقتی که قوی تر باشه کمتر احساس خشم و عصبانیت به سراغش میاد و آرامش بیشتری داره .. جیلی هنوز اون فیلم و اتفاقهای ترسناک رو فراموش نکرده بود ولی حالا دیگه خبری از اون همه ترس و نگرانی نبود.. سردرد و دل دردش خیلی بهتر شده بود و شب ها دیگه خواب های بد نمی دید.. اون حالا دیگه حالش خیلی بهتر بود و از اینکه تونسته بود احساساتش رو به خوبی بشناسه و در موردشون حرف بزنه احساس قدرت می کرد.. راستی جیلی تصمیم گرفت که دیگه هیچ وقت فیلمی رو که نمیدونه مناسب سنش هست رو تماشا نکنه.. 🌸بله بچه های عزیزم .. یادتون نره که همونطوری که بدنمون برای سالم و قوی موندن به غذاهای سالم و مقوی احتیاج داره ، فکر و ذهنمون هم برای اینکه سالم و قوی و آروم باشه باید چیزهای خوب ببینه و بشنوه .. پس باید سعی کنیم که حواسمون به فیلم ها، کارتون ها ،آهنگ ها و چیزهایی که می بینیم و می شنویم باشه تا خوراکی های خوبی به ذهن و مغزمون برسونیم .. 🔹 ارسال مطالب فقط با ذکر نام کانال قصه های کودکانه مجاز است. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های اختصاصی برای کودک شما @Ghesehaye_koodakaneh 🍃 اولین کانال تخصصی قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔔 یاسمـین قهرمـان داسـتان خودشه👆 اگه میخوای کودکتو ذوق زده کنی 😍 کتابی واسش بگیر که قهرمان داستان خودش باشه 💪 کتابی اختصاصی با، اسم، مشخصات و عکسِ زیبای کودک شما ❤️ که اعضای خانواده و دوستاشم حضور دارن. راستی به جز کتاب، اینجا کارتون اختصاصی هم با اسم کودکتون میسازن👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2683174928C8bc96844d4
خرگوش مغرور_صدای اصلی_431940-mc.mp3
9.82M
🌼 خرگوش مغرور 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼آرش کمانگیر در زمان منوچهر شاه ایران زمین جنگ های بسیاری میان ایران و تورانیان در می گرفت؛ در یکی از این جنگها افراسیاب شاه توران با لشگری عظیم به ایران حمله کرد، از سرزمین جیحون گذشت و تا مازندران پیش رفت. منوچهر پادشاه ایران در مقابل لشکر تورانیان مقاومت کرد اما این بار نتوانست سپاه بی شمار تورانیان را شکست دهد لشکریان توران مازندران را تحت محاصره در آوردند ایرانیان که از بدست آوردن پیروزی نا امید نشده بودند در شهر همچنان مقاومت می کردند. روزگار زیادی بدینسان گذشت و توان و نیروی زیادی از هر دو سپاه تحلیل می رفت اما ایرانیان چاره ای جز صبر نداشتند آنها نمی خواستند در مقابل افراسیاب تسلیم شوند سپاهیان توران از کمبود غذا و دوری از کشور خود به ستوه آمده بودند. هومان پهلوان پیشنهاد عجیبی به افراسیاب داد افراسیاب سخن او را پذیرفت و پیکی به سمت دربار ایران فرستاد، ول وله ای در میان پهلوانان و بزرگان ایجادشد همه می خواستند بدانند افراسیاب چه در سر دارد؟ پیک وارد شد و پیغام افراسیاب را به منوچهر شاه ایران رساند، همه در فکر فرو رفتند، هیچکس نمی دانست چه بگوید منوچهر نیز در فکر فرو رفته بود و هیچ سخنی نمی گفت و از ناراحتی رنگ به رخسار نداشت. .سکوتی سهمگین قصر را فرا گرفته بود یکی از پهلوانان سکوت را شکست و لب به سخن گشود که:(( ای شهریار، افراسیاب می خواهد با این شرط، خواری ایران زمین را ببیند)) همهمه دربار را فراگرفت یکی دیگر از پهلوانان گفت: آخر یک تیر مگر چه مسافتی را می تواند طی کند؟ بزرگترین و ماهرترین کمانداران سپاه فقط قادرند تیر را تا خیمه های دشمن پرتاب کنند، او چگونه از ما خواسته تا مرز ایران کشورمان را با یک تیر مشخص کنیم. پهلوانی دیگر فریاد برآورد: ای شهریار، تو خود می دانی که ما توان پیروزی بر سپاه توران را نداریم پس یا باید با آنها بجنگیم و همگی کشته شویم و یا شرط او را بپذیریم. یکی از وزیران منوچهر گفت: ای شاه اگر سپاهیان ایران از بین بروند تورانیان به هیچ یک از مردم رحم نمی کنند و مازندران را به آتش خواهند کشید. ... 🔹 ارسال مطالب فقط با ذکر نام کانال قصه های کودکانه مجاز است. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های اختصاصی برای کودک شما @Ghesehaye_koodakaneh 🍃 اولین کانال تخصصی قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🏴شعر بمناسبت ﴿شهادت‌امام‌سجاد﴾ علیه السلام 💠 🔶 مردِ دیگری مثلِ آسمان 🕌 از‌حسینِ پاک مانده یادگار 🔶 نامِ او علی پُر زِ عاطفه 🕌 عطرِ خوبِ او مثلِ نو بهار ___________ 🔶 در عبادت او بوده بی نظیر 🕌 مثلِ او کجا دیده روزگار 🔶 بُد ز کربلا تا به شهرِ شام 🕌 در اِسارت او برشتر سوار 🔶 شُهره باشد او در عزا و اشک 🕌 غصه و غمش بوده بیشمار 🔶 یک صحیفه‌ای پُر زنورِ علم 🕌 از دعایِ او گشته ماندگار 🌸🌼🖤🌼🌸 شاعر :سلمان آتشی 🌸🍂🖤🍃🌸 کانال قصه های اختصاصی برای کودک شما @Ghesehaye_koodakaneh 🍃 اولین کانال تخصصی قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه 🌼آرش کمانگیر #قسمت_اول در زمان منوچهر شاه ایران زمین جنگ های بسیاری میان ایران و ت
قصه_کودکانه 🌼آرش کمانگیر در میان این سخن ها ناگهان صدایی بلند شد: من این تیر را خواهم انداخت. سکوتی سنگین بر دربار حاکم شد، پهلوانان همگی کنار رفتند و از میان آنها آرش پهلوان دلیر ایران زمین نمایان شد. آرش که پهلوانی کهنسال بود گفت: ای شهریار،من سالها ی زیادی برای افتخار و سربلندی کشورم جنگیده ام اما اینک طاقت ندارم تا خواری و زبونی ایران را ببینم من این تیر را خواهم انداخت. همه پهلوانان و بزرگان با یکدیگر آرام صحبت کردند. بعد از مدتی منوچهر لب به سخن گشود و به آرش گفت: ای آرش تو از بزرگترین پهلوانان ایران هستی، از بین پهلوانان دیگر کسی جرات پذیرفتن این کار را نداشت. بعد با غمگینی و نا امیدی گفت: همگی شاهد باشید که من سرنوشت کشورمان را بدست آرش پهلوان می سپارم با شنیدن این سخن دوباره همهمه در بار را پرکرد. آرش با شنیدن این حرف در فکر فرو رفت؛ آخر تیر او تا کجا خواهد رفت؟ آرش با این فکر به خانه رفت، او باید کمان خودرا آماده می کرد، آرش ابتدا کمانش را به زه کرد به تیردان نگاه کرد تیری درون آن نبود. او به جنگل رفت تا تیری مناسب و محکم برای پرتاب تهیه کند، او درخت گردوی کهنسالی را در میان جنگل می شناخت که چوب بسیار محکمی داشت، سواربر اسب و در هنگام شب به میان جنگل رفت و درخت گردوی کهنسال را پیدا کرد. نور مهتاب همه جارا پرکرده بود آرش نزدیک درخت از اسب پیاده شد و با درخت سخن گفت: ای درخت پیر من تو را از کودکی می شناسم و تو را بسیار دوست دارم اما اینک می خواهم به من اجازه دهی تا از یکی از شاخه هایت تیری بلند و محکم بسازم تا با آن به عهدی که بسته ام وفا کنم. درخت به آرش گفت: ای آرش من سالهای زیادی در خاک ریشه داشته ام تو در کودکی از شاخه های من بالا می رفتی و من میوه هایم را به تو ارزانی می داشتم، اینک شاخه هایم را در اختیارت قرار می دهم اما بدان، اگر می توانستم جانم را در اختیارت می گذاشتم تا آن را در کمان قرار دهی. آرش شاخه ای از شاخه های درخت را برید و شروع به ساختن تیری محکم کرد، آرش سپس به دل رشته کوه البرز رفت در آنجا معدنی بودکه آهن مورد نیاز مردم را تامین می کرد، او درمقابل معدن ایستاد، مشعلی روشن کرد و نزدیک شد، پیش از آنکه او سخن بگوید ندایی از درون معدن به آرش گفت:... ... 🔹 ارسال مطالب فقط با ذکر نام کانال قصه های کودکانه مجاز است. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های اختصاصی برای کودک شما @Ghesehaye_koodakaneh 🍃 اولین کانال تخصصی قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4