🌸ســـــــلام
🌾صبحتون سرشار مهربانی
🌸ان شالله امروز پراز
🌾خیر و برکت باشه
🌸دلتون به پاکی صبح
🌾زندگیتون پر از آرامش
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته
درخانواده #فرزند_سالاری نداریم. کودک نبایدبرای زندگی تصمیم بگیرد باید مشارکت داده شوند، از آنها نظر پرسیده شود، ولی همیشه نظر آنها نباید محور قرار گیرد.
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔶شعر
﴿ حجاب ﴾
🌸🌼🍃🌼🌸
🌸هست امروز جشنِ تکلیفم
🍃تاجِ نوری نهادهام به سر
🌸تا شود شاد حضرتِ زهرا
🌱آن گلِ بوستانِ پیغمبر
🌸🔸
🌸تاجِ نور است چادرِ زهرا
🍃پر غرور است چادرِ زهرا
🌸روزِمحشربهپیشِچشمِجهان
🌱در عبور است چادرِ زهرا
🌸🍃
🌸باحجابیکه من به سر گیرم
🍃جلویِ صدمه و ضرر گیرم
🌸باهمین تار و پودِ چادرِ خود
🌱جلویِ دشمنان سپر گیرم
🌸🔸
🌸طبقِ فرمایشِ رسولِ خدا
🍃هم به حکمِ وصیتِ شهدا
🌸عاشق چادریم و میگوییم
🌱تا ابد فاطمهستالگویِ ما
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر سلمان آتشی
#شعر_حجاب
#کودک_نوجوان
#عاشقان_حضرت_زهراء
🍃درانتشار این شعر
با فوروارد مطلب،لطفا همه بکوشیم
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب علیه السلام
#قسمت_ششم
-ای وای بر من، بیچاره شدم. هفت پسر و تنها دخترم مردند. دختر مهربونم... حالا چه کنم!
حضرت ایوب به شدت گریه کرد و قلبش شکست و گفت:
-خدایا، خدا اون قدر گریه میکنم تا خون از چشمام بیاد، چه طور باور کنم، چه وحشتناک...
همه ی مردم جمع شده بودند و با ناراحتی به حضرت ایوب نگاه میکردند.
رحیمه همسر حضرت ایوب هم داشت گریه میکرد، حضرت ایوب گفت:
-مردن عزیرهام رو چه طور تحمل کنم... روز و شبم را چه طور بدون عزیرهام بگذرونم. دیگه با کی حرف بزنم و چه طور زندگی کنم. خدا دیگه تحمل ندارم. یکی از مردم جلو آمد و گفت:
-ایوب حق داری این قدر گریه کنی، آخه چرا خدا عزیرات رو ازت گرفت؟ از این به بعد چه طور میخوایی زندگی کنی؟
حضرت ایوب داشت گریه میکرد که صدای خنده ی شیطان را شنید. حضرت ایوب از این که شیطان خوشحال شده بود ناراحت شد و اشکهایش را پاک کرد و گفت:
-خدایا، من دارم چی میگم! این بچههایی که تو به من دادی امانت خودت بودن و حق داری هر وقت دوست داری آنها را از من بگیری، خدایا منو ببخش مرگ و زندگی همه ی ما دست توست. خدایا تو که این قدر مهربانی منو ببخش و توبه میکنم.
مردم با تعجب به حضرت ایوب نگاه کردند آنها باور نمی کردند که حضرت ایوب این قدر صبرش بالا باشد. حضرت ایوب هیچ وقت شیطان را دوست نداشت او آن قدر خدا را دوست داشت که حاضر بود همه چیزش را برای خدا بدهد، اما مردم این چیزها را نمی فهمیدند و حضرت ایوب را باور نمی کردند.
تا این که حضرت ایوب مریض شده بود. او در عرض این چند سال هم ثروت خود را از دست داده و هم خانواده اش همگی مرده بودند.
حضرت ایوب حتی در مریضی هم خدا را دوست داشت و صبوری میکرد و دست از عبادت بر نمی داشت.
مردم صبوری حضرت ایوب را میدیدند و این که چه قدر خدا را دوست دارد اما هنوز به حرفهای زشت خود ادامه میدادند. یک روز همه دور هم جمع شده بودند و داشتند پشت سر حضرت ایوب حرف میزدند، یکی از آنها عصبانی شده بود گفت:
-من موندم چرا داره تو این شهر زندگی میکنه.
یکی دیگر گفت:
-خب میگی چی کار کنیم. این جا خونه و زندگیشه.
مرد دیگری از جا بلند شد و گفت:
-او باید از این جا بره دیگه از دستش خسته شدیم.
یک زن که دلش برای حضرت ایوب میسوخت گفت:
-اون داره توی خونه ی خودش زندگی میکنه و کاری با ما نداره. چه کارش دارین. او پیامبر است. گناه داره. همه عصبانی شدند و هر کدام چیزی میگفتند:
- نه او باید از این شهر بره وگرنه همه ی ما رو مثل خودش بدبخت میکنه. از شهر بیرونش کنین.
حضرت ایوب مریض گوشه ی خانه نشسته بود. مردم همه به خانه ی حضرت ایوب آمدند. حضرت ایوب و همسرش رحیمه خوشحال شدند و فکر میکردند مردم برای عیادت آمده بودند.
رحیمه با خوشحالی آنها را به خانه دعوت کرد.
مردم هر کدام توی حیاط خانه ی حضرت ایوب نشستند.
یکی از آنها گفت:
-ایوب حالت چه طوره؟
حضرت ایوب با همان حال بد خود گفت:
-شکر خدا. خدا را شکر.
یکی دیگر گفت:
دکترها چه گفتن؟
حضرت ایوب گفت:
-دکتر من خداست هر چه او بخواهد. من راضی هستم.
مردی که از همه پیرتر بود گفت:...
#این_قصه_ادامه_دارد...
🔹دسترسی سریع به قسمت های قبل👇
👈قسمت اول
👈قسمت دوم
👈قسمت سوم
👈قسمت چهارم
👈قسمت پنجم
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کمک کردن به دیگران_صدای اصلی_229204-mc.mp3
10.93M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#قصه_شب 🌃
🌸 کمک کردن به دیگران
🦆مرغابی ای بود که به بداخلاقی معروف بود.
مرغابی یک روز تصمیم گرفت که برای دوست پیدا کردن به دیگران، به آنها کمک کند. اما مرغابی نمی دانست که چطور به بقیه کمک کند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته
برای بهبود پیوند عاطفی با فرزند
خود در روز وقتی را برای بازی با او اختصاص دهید.
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸شعر
« نانِ خوب و تازه »
🌸🌼🍃🌼🌸
🌸 ای نانِ خوب و تازه
🌱 عطرِخوشت چه نازه
🌸 هستیهمیشه اینان
🍃 نیرو و قوَّتِ جان
🌸 در درگهِ الهی
🌱 داری چه جایگاهی
🌸 در نزدِ دین و ملت
🍃 واجب شد احترامت
🌸 اما بدان که ای نان
🍃 رنجت کشیده دهقان
🌸 تو بذرِ پاک بودی
🌱 در زیرِ خاک بودی
🌸 دهقانِ سالخورده
🍃 بهرِ تو رنج برده
🌸 تا گندمت رسیده
🌱 پس خوشهخوشه چیده
🌸 گندم ز کاه جدا شد
🌱 راهیِ آسیا شد
🌸 پس آسیا بچرخید
🌱 تا گندم آرد گردید
🌸 نانوایِ مهربان هم
🌱 کردش خمیر و کمکم
🌸 شد واردِ تنور آن
🍃 تا پخته گشتو شد نان
🌸 هفتاد مردِ کاری
🌱 دادند دستِ یاری
🌸 اکنون نشسته اینجا
🍃 نان رویِ سفرهیِ ما
🌸 شد شاملِ تو ایران
🌱 لطفِ خدایِ رحمان
🌸 زیرا که سفرهها مان
🍃 هر روز پر شد از نان
🌸 نانْ پُر ز احترام است
🌱 اسرافِ آن حرام است
🌸 توفیق دِه خدایا
🍃 دانیم قدرِ نان را
🌸 با احترام آن را
🌱 مصرف کنیم هرجا
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر :سلمان آتشی
#نان_خوب_و_تازه
#اسراف_نان_حرام_است
#توفیق_ده_خدایا
#دانیم_قدر_نان_را
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دانستنی هایی درباره راسو( چگونه یک راسو باشیم).pdf
7.31M
#قصه_متنی_و_تصویر
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌸عنوان: دانستنی هایی درباره راسو
🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ســـــ🌸ـــــلام
روزتون قشنگـــــ🌸
لحظه هاتون با یاد خدا زیبا و زیباتر🌸
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐞🍃 سلام 🍃🐞
سلام سلام بچه ها
گلهای ناز و زیبا
بیایید خندون باشیم
باهمدیگه خوب باشیم
مثل یه بلبل شاد
ناز و غزلخون باشیم
احترام پدر رو
همیشه داشته باشیم
مادر مهربون رو
هواشو داشته باشیم
یادتونه که اون شب
مریضو تب دار بودین؟
مادرتون بود که گفت:
الهی زنده باشین
#شعر
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃🐞دوستی سنجاقک ها🐞🍃
روزی سه سنجاقک آبی، سفید و نارنجی با هم پرواز می کردند.
در حین پرواز، ناگهان باران شروع به باریدن کرد و سنجاقک ها با شروع باران، خیلی افسرده شدند چون در حین بارش باران پرواز کردن برای آنها بسیار مشکل می شد. بنابراین سه تایی تصمیم گرفتند سایبانی پیدا کرده و مدّتی زیر سایبان بمانند تا باران تمام شود و دوباره به پرواز کردن مشغول شوند و لذّت ببرند.
این سه سنجاقک خیلی با هم دوست بودند.
با وجود اینکه لانه یکی از دوستانشان یعنی سنجاقک آبی که از بقیه بزرگتر بود و در همان نزدیکی ها قرار داشت، امّا او ( سنجاقک آبی ) حاضر نشد که دوستان خود را تنها گذاشته و به تنهایی به لانه برود.
بنابراین او در کنار بقیه دوستانش ماند تا هوا صاف شود. پس از مدّت کوتاهی هوا صاف شد.
سنجاقک ها با دیدن هوای صاف، دوباره شروع به پرواز کردن نمودند و از با هم بودن لذّت می بردند. دوستان سنجاقک آبی به این نتیجه رسیدند که، دوست بودن و با یکدیگر بودن، بهتر از تنها بودن است .
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب علیه السلام
#قسمت_هفتم
-ایوب راستش را بخواهی ما همه این جا جمع شدیم که چیزی را بگیم.
حضرت ایوب نگاهی به آنها انداخت و گفت:
-حرفتان را بزنین. همان مرد گفت:
- ایوب، از این بلاهای زیاد مردم تعجب کردن و ترسیدن.
حضرت ایوب گفت:
اینها همه آزمایش و امتحان خدای بزرگه.
یکی از آنها گفت:
-این امتحان کی تمام میشه، اینها همه بدبختی است و ما باور نداریم که تو پیامبر باشی. تو حتما یک انسان گناه کار هستی که به همه ی ما دروغ گفتی. مردی با عصبانیت گفت:
-آخر این چه خدایی است که این قدر بلا بر سر تو مییاره.
حضرت ایوب عصبانی و ناراحت شد و گفت:
-هر چه دوست داشتین به من گفتین اما حق ندارین به خدای بزرگ و یگانه حرفی بزنین. مردم هم عصبانی شدند و گفتند:
تو پیامبر نیستی و به ما دروغ گفتی، چرا این قدر مریض شدی، چرا این قدر بدبخت هستی. خدا تو را دوست نداره. از این جا برو تا همه ی ما را مثل خودت بدبخت و سیاه روز نکردی. حضرت ایوب که خیلی ناراحت شده بود اشکهای خود را پاک کرد و گفت:
-تمام پیامبرها مورد امتحان خدا قرار گرفتن. من از این همه بلا ناراحت نیستم. اما حرفهایی که شما به خدا زدین منو ناراحت کرده و دلم شکسته. من هیچ وقت به شما دروغ نگفتم، من بدی به هیچ کس نکردم، شما را همیشه کمک کردم و هر چه پول داشتم هر وقت لازم داشتین بهتون دادم. چرا این قدر بد شدین، چرا به قولی که دادین عمل نمی کنین شما بدترین مردم هستین که بدقولی کردین. حالا که این طور میخواین از این جا میرم. اما هنوز خدا را دوست دارم و به وظیفه ای که به من داده عمل میکنم. من تا آخر عمرم خدا را شکر میکنم. شما دل من را شکستین و فکر کردین که به خاطر گناهی که انجام داده ام به این بلاها دچار شده ام اما این طور نیست. هیچ کار خلافی از من سر نزده من همیشه مطیع امر خدا بوده ام و خواهم بود.
حضرت ایوب این حرفها را گفت و سرش را روی بالش گذاشت و آرام، آرام اشک میریخت.
رحیمه همسر مهربان، حضرت ایوب کنارش نشست و با او گریه کرد.
عصر همان روز حضرت ایوب و همسرش از شهر رفتند. حضرت ایوب دلش خیلی شکسته بود و با ناراحتی به شهر و مردمش نگاه میکرد و از آن جا میرفت.
حضرت ایوب و رحیمه خارج از شهر در بیابان به سختی زندگی میکردند. رحیمه هر روز به شهر میرفت و کار میکرد تا تکه ای نان برای حضرت ایوب میآورد و هر دو با هم میخوردند.
یک روز وقتی رحیمه به شهر رفت تا در برابر کار، تکه ای نان به دست بیاورد. مردم تا او را دیدند عصبانی به طرفش سنگ پرت کردند و او را از شهر بیرون کردند.
در همین حال بود که شیطان کنار حضرت ایوب آمد و گفت:
-هنوز هم خدای رو دوست داری. دیگه بدتر از این، آن قدر مریض شدی که نمی تونی راه بری و چیزی برای خوردن نداری. چرا خدا به تو توجه نمی کنه.
حضرت ایوب از شیطان عصبانی شد و گفت:
-از این جا برو شیطان من از تو متنفرم، تو هیچ وقت نمی تونی منو فریب بدی. لعنت بر شیطان. حضرت ایوب به خدا سجده کرد و با ناراحتی گفت:
-خدایا، خدای مهربانم. من تو را همیشخ دوست دارم و تو را میپرستم. خدایا به من کمک کن، خدایا دعای منو برآورده کن، خدایا به تو پناه میبرم و همیشه در هر مشکلی از تو میخوام که کمکم کنی، خدایا به من کمک کن. در همین لحظه جبریل آمد و گفت:
-ای ایوب، ای پیامبر خدا، تو بسیار صبور و مومن هستی و از امتحانهای خدا سر بلند و پیروز شدی، الان دعای تو برآورده شده. خدا جایگاه ویژه ای برای تو دارد.
#این_قصه_ادامه_دارد...
🔹دسترسی سریع به قسمت های قبل👇
👈قسمت اول
👈قسمت دوم
👈قسمت سوم
👈قسمت چهارم
👈قسمت پنجم
👈قسمت ششم
🌸🍂🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4