#آشپزی
تهیه سوپ سرماخوردگی کودکان
#نه_ماهگی
🍵 سوپ روغن کنجد و مرغ🍵
مواد لازم: 😘
🍗مرغ 200 گرم
🍜رشته فرنگی 1 فنجان
🍶روغن کنجد 3 قاشق غذاخوری
🥙شوید ساطوری شده 3 قاشق غذا خوری
🧅پیاز نگینی شده 1 عدد متوسط
🚰آب 5 لیوان
🧂نمک و ادویه به خصوص زردچوبه به مقدار لازم
طرز تهیه: 😍
این سوپ به دلیل اینکه این سوپ برای پیشگیری از سرما خوردگی تهیه می شود تمام مواد داخل آب پخته می شود. به این صورت که بعد از اینکه نیم ساعت مرغ را آب پز کردید مواد را داخل ظرف مورد نظر برای طبخ سوپ بریزید و همه را با هم طبخ کنید. مصرف این سوپ در یکبار در روز بسیار توصیه می شود.
🌸با توجه به اینکه سرماخوردگی کودکان در این فصل زیاده ، مراقبت و تغذیه مناسب بسیار سفارش میشه
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_کودکانه
🐻🐰تعجب خرگوش کوچولو🐰🐻
در یک روز بسیار سرد، خرگوش کوچولوی توپولی احساس سرما کرد و تمام بدنش می لرزید. او به خودش گفت: “باید بروم مقداری هیزم بشکنم و با آنها آتش روشن کنم.” بنابراین تبرش را در چرخ دستی گذاشت و به سوی جنگل راه افتاد.
اما کار و فعالیت برایش سخت بود، چون خیلی کوچولو بود و نمی توانست سریع کار کند، در نتیجه کار به کندی پیش می رفت.
او فقط چند قطعه چوب باریک برید.
در همان موقع آقا خرسه که از سرما بینی اش کبود شده بود، نزدیک او شد. آقا خرسه به خرگوش گفت: ” خرگوش کوچولو، خواهش میکنم تبرت را به من قرض بده، چون میخواهم هیزم بشکنم و اجاق خانه ام را روشن کنم.”
خرگوش کوچولو با خوشحالی تبرش را به او داد و گفت : ” من که بیشتر از این نمی توانم هیزم بشکنم بهتر است آن را به دوستم بدهم.”
آقا خرسه به خرگوش قول داد که خیلی زود تبرش را برگرداند. آقا خرسه با دستان قوی و بزرگش تبر را گرفته بود و در هوا تاب میداد. به زودی صدای “ترق، ترق” آن در جنگل بلند شد.
در عرض چند دقیقه، او یک عالمه هیزم جمع کرد. بعد هیزم ها و تبر را برداشت و به سوی خرگوش کوچولو رفت.
خرگوش با تعجب گفت : ” تمام شد؟ تو که بیشتر از چند لحظه از آن استفاده نکردی! ” او این را گفت و تبر را از خرس گرفت و دوباره شروع کرد به شکستن هیزم.
در همان موقع آقا خرسه پرسید: ” خرگوش کوچولو برای چه انقدر هیزم می شکنی؟ ببین من بدون تبر تو اصلا نمی توانستم هیزم بشکنم. این چوب ها برای من خیلی زیاد است. تو می توانی مقداری از آنها را برای خودت برداری”
خرگوش خوشحال شد و گفت : ” آقا خرسه راست می گویی؟ ”
آقا خرسه گفت : ” البته که راست می گویم. ”
بعد آقا خرسه تمام کنده های باریک را در چرخ دستی سبز رنگ خرگوش کوچولو گذاشت و خودش خوشحال و خندان بقیه کنده های بزرگ و سنگین را برداشت و با شتاب به سوی خانه اش راه افتاد.
آقا خرسه خندید و دستی به گوش های تپلی خرگوش کشیده و گفت : ” وقتی که تو با مهربانی تبرت را به من قرض می دهی من چرا مثل تو خوب و مهربان نباشم؟! ”
بعد دوتایی با هم خندیدند و به خانه رفتند. آن روز خانه هر دوی آنها گرم تر و روشن تر از همیشه بود.
#قصه_متنی
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
قصه ی ابر و باران_صدای اصلی_223878-mc.mp3
4.88M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
⛈ قصه ابر و باران
ابرکوچولو در آسمان آبی بالا و پایین می پرید.
ابرهای سیاه و سفید هم آمدند و همه با هم شروع به بازی
کردند.
ابرها خوشحال بودند و آواز می خواندند.
باد صدای آنها را شنید و آمد تا با آنها بازی کند.
👆ادامه قصه را بشنوید
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نقاشی
#آموزش_نقاشی_راحت
🏀آموزش نقاشی قارچ🏀
عالیه ببینید و واسه کوچولوها انجام بدین😍
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌿🐻 توپی، خرس کوچولو 🐻🌿
توپی توی خانه از همه کوچک تر بود. از خواهرش کوچک تر بود. از برادرش کوچک تر بود. از مادرش خیلی خیلی کوچک تر بود. از پدرش هم خیلی خیلی کوچک تر بود. هنوز یک بچه خرس بود. هنوز بزرگ نشده بود، ولی می دانست که کم کم بزرگ می شود. می دانست که روزی مثل پدرش یک خرس بزرگ و حسابی خواهد شد.
یک روز صبح، توپی جلوی در خانه نشسته بود. خواهرش از خانه بیرون آمد. تویی از خواهرش پرسید: “کجا می روی؟”
خواهرش گفت: “می روم تا از توی جنگل سبزی بچینم. مادر می خواهد با آن سبزی ها برای ناهار غذا درست کند.”
توپی گفت: «من هم با تو می آیم.”
خواهرش گفت: “نه نمی شود. تو هنوز کوچکی. ممکن است توی جنگل گم بشوی. تو همین جا بنشین تا من برگردم.” آن وقت رفت و دور شد.
توپی همان جا نشست. برادرش از خانه بیرون آمد. توپی از برادرش پرسید: “کجا می روی؟”
برادرش گفت: می روم تا از توی رودخانه ماهی بگیرم. مادر می خواهد با آن ماهی ها برای ناهار غذا درست کند.»
توپی گفت: “من هم با تو می آیم.”
برادرش گفت: “نه، نمی شود. تو هنوز کوچکی. ممکن است توی رودخانه بیفتی و غرق بشوی. تو همین جا بنشین تا من برگردم.” آن وقت رفت و دور شد. توپی همان جا نشست مادرش از خانه بیرون آمد.
توپی از مادرش پرسید: “کجا می روی؟”
مادرش گفت: “می روم هیزم جمع کنم. می خواهم آتش درست کنم و برای ناهار غذا بپزم.”
توپی گفت: “من هم با تو می آیم.”
مادرش گفت: “نه نمی شود. تو هنوز کوچکی، ممکن است توی آتش بیفتی و بسوزی” آن وقت رفت و دور شد.
توپی همان جا نشست. اوقاتش تلخ بود. اول اخم کرد. بعد هم گریه کرد. پدرش از خانه بیرون آمد. دید که توپی دارد گریه می کند. پرسید: “توپی، چرا گریه می کنی؟”
توپی گفت: “برای اینکه من کوچکم. خواهرم می گوید که توی جنگل گم میشوم. برادرم می گوید که توی رودخانه می افتم و غرق می شوم. مادرم می گوید که توی آتش می افتم و می سوزم. همه می گویند که من هیچ کاری نمی توانم بکنم.”
پدرش گفت: “ولی من این را نمی گویم. تو یک کار را خوب می توانی بکنی”
توپی گفت: “چکاری؟”
پدرش روی زمین نشست و گفت: “می توانی روی شانه من بپری. ما با هم به جنگل می رویم. برای ناهار عسل به خانه می آوریم.”
توپی خوشحال شد و خندید. بعد روی شانه پدرش پرید. آنها رفتند و رفتند. به چند تا درخت بزرگ رسیدند. پدر در تنه یک درخت کندوی عسلی پیدا کرد. زنبورها توی کندو نبودند. پدر دو تا ظرف با خودش آورده بود. یکی از ظرف ها بزرگ بود و یکی کوچک. توپی و پدر ظرفها را پر از عسل کردند. ظرف بزرگ را پدر برداشت. ظرف کوچک را هم توپی برداشت. آنها آمدند و آمدند. به خانه رسیدند. مادر غذا پخته بود. توپی و پدر عسل ها را سر سفره گذاشتند.
پدر گفت: “توپی دارد پسر بزرگی می شود. امروز خیلی به من کمک کرد.”
#قصه_متنی
🐻🌸🌸🌸🌸🐻
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
✨⭐️ امام زمان ⭐️✨
یک روز هنگام سحر
گلها شکوفا میشود
آن روز او میآید و
مهمان گلها میشود
خون در رگ گلبرگها
آن روز جاری میشود
آن روز این دنیا پُر از
عطر بهاری میشود
فریاد شادی میرود
از شوق او بر آسمان
آن روز او میآید و
مهدی، همان صاحب زمان(عج)
⭐️با آموختن شعر های فارسی به کودکانتان آنها را هر چه بیشتر با شیرینی های زبان فارسی آشنا کرده و به تقویت حافظه و اعتماد به نفسشان کمک کنید.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
تصمیم کیسه زباله ها _صدای اصلی_223950-mc.mp3
4.76M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸تصمیم کیسه زباله ها
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸شعر
«مقام معلم»
🌸🌼🍃🌼🌸
بس که مُعظّم بوَد
مقامِ معلم
بر همه واجب شد
احترامِ معلم
🌸🍃
کودک و پیر و جوان
و مرد و زنِ ماست
بهرهور از لطفِ
مستدامِ معلم
🌼🍃
نهجِ بلاغه کتابِ
حضرتِ مولا
پُر بوَد از حکمتِ
کلامِ معلم
🌸🍃
﴿صَیَّرَنیعَبد﴾گفت
حضرتِ حیدر
تا بشناسد به ما
مَرامِ مُعلِّم
🌼🍃
روزِ قیامت میانِ
عرصهی محشر
عقل فرو مانَد از
مقامِ معلم
🌸🍃
هست برازندهیِ
بهشتْ مُسَلّم
هر که بوَد در جهان
غلامِ معلم
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر: سلمان آتشی
امام علی علیه السلام فرمودند:
مَن عَلَّمَنی حرفاً
قد صَیَّرَنی عبداً
هرکس بهمن کلامی بیاموزد مرا بنده خود ساخته است.
#مقام_معلم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بسم الله الرحمن الرحیم
یک دانه لوبیا
مورموری همراه دوستانش به دشت میرفت و آواز میخواند:«من مورچهای پرزورم، از تنبلی به دورم، هرچی دونه درشته، به راحتی تو مُشته»
به دشت که رسیدند به دانهها نگاه کرد. مورچهها تند تند دانهها را برمیداشتند و به طرف لانه میبردند. مورموری دوست کوچکش ریزهمیزه را دید. جلو رفت و پرسید:«میخواهی این دانهی کوچک را ببری؟» و سر تکان داد. ریزهمیزه شاخکش را جنباند و گفت:«هرچه دانه سبکتر باشد سرعتم بیشتر میشود اینطوری تعداد بیشتری دانه به لانه میبرم» و دانه را برداشت و با سرعت دور شد.
وقتی ریزهمیزه برگشت تا دانهی دیگری بردارد مورموری هنوز دانهای انتخاب نکرده بود. ریزهمیزه دست تکان داد و گفت:«کمی جلوتر دانههای نخود و لوبیا روی زمین ریخته میتوانی آنها را برداری؟»
مورموری سینهاش را جلو داد. گفت:«بله که میتوانم» و به طرف دانههای لوبیا و نخود رفت.
یک لوبیای درشت و سنگین را دید. جلو دوید و با یک حرکت دانهی لوبیا را بلند کرد. دور سرش چرخاند و خندید.
به طرف لانه رفت. جلوی لانه که رسید ایستاد. دانهی لوبیا از سوراخ کوچک لانه داخل نمیرفت.
چند قدم عقب رفت و با سرعت به طرف لانه دوید اما باز هم دانهی لوبیا از سوراخ ریز لانه داخل نرفت که نرفت.
ریزهمیزه از راه رسید. دانهی کوچک گندم را روی زمین گذاشت. جلو آمد و گفت:«همه چیز به زور بازو نیست دوست من!»
مورموری لبهایش را جمع کرد. دانهی لوبیا را روی زمین گذاشت و گفت:«لوبیا پهن است هرکاری میکنم داخل لانه نمیرود»
ریزهمیزه لبخند زد و گفت:«کاری ندارد فقط دانه را بچرخان اینطوری به راحتی میتوانی دانه را به لانه ببری»
مورموری خندید و گفت:«از این به بعد از عقلم بیشتر از زور بازویم استفاده میکنم»
#باران
🌸🌸🌸🌸🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
رده سنی:۸+
🐉چاه و اژدها
روزی بود و روزگاری مردی به منزل دوستش میرفت که در ده بالا زندگی می کرد.
هوا خوب بود و باد ملایمی میوزید، مرد آوازی زیر لب زمزمه ي کرد و قدم زنان در دشت جلو میرفت. ناگهان صدای پای حیوانی را شنید وقتی به خودش آمد شتری را دید که چهارنعل میدوید و به طرف او می آمد. مرد شروع به دویدن کرد تا از جلو شتر کنار رود. او میدوید و جلویش را نگاه نمی کرد ناگهان زیر پاهایش خالی شد و فهمید که در چاهی افتاده است. او شاخههایی را که بالای چاه روییده بود، به سرعت چنگ زد و دودستی و محکم آنها را گرفت. وقتی پاهایش هم بر جایی قرار گرفت، گفت: «شانس آوردم اینجا گیر کردم و نیفتادم ته چاه حالا ببینم پاهایم را روی چه چيزي گذاشته ام؟»
مرد به پایین نگاه کرد و از ترس به خودش لرزید با
ترس و لرز گفت: «وای... مار...»
که بود
او پاهایش را روی سر چهار مار گذاشته بود که سرهایشان را از سوراخ بیرون آورده بودند.
مرد این بار به ته چاه نگاه کرد در ته چاه اژدهایی ترسناک را دید که دهانش را باز کرده و منتظر افتادن او بود.
مرد وحشت زده گفت چه مصیبتی! توی چه چاهی
افتادم!»
صدای خرت خرتی از سر چاه به گوش میرسید.
مرد وقتی به آنجا نگاه کرد موشهای سیاه و سفیدی را دید آنها مشغول جویدن شاخه های سستی بودند که او آنها را چسبیده بود.
با خود نالید وای به هر طرف که نگاه میکنم کارم خرابتر میشود. خدایا چه کار کنم؟ چگونه خود را نجات دهم؟ یکی به دادم برسد.
او باز هم به دور و برش نگاه کرد دنبال راه چاره ای می گشت . درست کنار دهانه چاه لانه ی زنبوری را دید که قدری عسل در آن بود.
مرد خیلی گرسنه بود. با خود گفت: چه قدر خوب شد که این کندو هم این جاست چه عسلی
بعد به آرامی یک دستش را از شاخه رها کرد. قدری عسل برداشت آن را به دهان گذاشت و گفت:
«وای... چه عسل خوش مزه ای!»
سپس قدری دیگر از آن برداشت و خورد مرد آن قدر سرگرم عسل خوردن شد که دیگر به این فکر نکرد که پاهایش بر سر چهار مار است و مارها هر لحظه ممکن است حرکت کنند و او بیفتد. از طرفی فراموش کرد که موشها هم مشغول جویدن شاخه ها هستند و به محض این که شاخه ها بریده
شود کار او تمام است و به ته چاه میافتد.
او همچنان مشغول خوردن عسل بود که ناگهان شاخه ها بریده شد و دامب... مرد به ته چاه افتاد. اژدها هم که منتظر بود او را یک لقمه ی چپ کرد و گفت: «تو چه قدر نادان بودي که در چنین موقعیتی عسل میخوردی و به فکر نجات خودت نبودی! خوب اشکالی !ندارد عوضش من یک غذای حسابی خوردم!
🍃ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می باشد
🌸🌸🌸🌸🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ابری شبیه کلاغ_صدای اصلی_433937-mc.mp3
2.65M
#یک_آیه_یک_قصه
🌨ابری شبیه کلاغ
🌸عزیزجون توی محله ی باصفا هدی رو می بینن. هدی لباس گرم پوشیده و اومده تا آسمون ابری رو تماشا کنه.
عزیزجون و هدی با نگاه کردن به ابرها اونا رو شبیه چیزای مختلف میبینن مثلاً یکیشون لاک پشت و اون یکی شبیه کلاغه... .
🌸این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که ابرها وزن زیادی دارن به خصوص ابرهای باران زا
🌼خداوند متعال در حدود ۱۴۰۰ سال پیش زمانی که علم بشر امکانات لازم برای اندازه گیری وزن ابرها را نداشت به این نکته اشاره کرده است. پس این نیز دلیلی بر حقانیت قرآن کریمه.
🍃 در این قسمت از برنامهی یک ،آیه یک قصه عزیزجون به آیه ی دوازدهم سوره ی
مبارکه ی «رعد» اشاره میکنن.
🍃خداوند در این آیه میفرماید:
«هُوَ الَّذِي يُرِيكُمُ الْبَرْقَ خَوْفًا وَطَمَعًا وَ يُنْشِئُ السَّحَابَ الثِّقَالَ؛ اوست که برای (بیم از قهر و امید به) رحمت خود برق را به شما می نماید و ابرهای سنگین را پدید می آورد.»
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4