#قصه_کودکانه
🌼او به جای من
بسم الله الرحمن الرحیم
من و سعید کنار خیابان منتظر ماشین بودیم داشت باران می بارید یک دفعه یک ماشین مدل بالا
جلوی پای ما ایستاد. همسایه مان بود شیشه را داد پایین و گفت : سوار شوید.
من با تردید نگاهش کردم و گفتم : ممنون شما بروید ما منتظر آقا مهدی هستیم شیشه را داد بالا و رفت.
سعید با تعجب نگاهم کرد و گفت: چرا سوار ماشینش نشدیم؟ حالا مجبوریم زیر باران بمانیم.
گفتم: دوست نداشتم سوار ماشینش شوم .
سعید پرسید چرا؟!
گفتم: دیشب داشت با پدرم سر یک موضوعی بحث میکرد
سعید پرسید: چه موضوعی؟
گفتم : داشت میگفت حضرت محمد بعد از خودش امام علی را بعنوان جانشین معرفی نکرده است با تعجب گفتم واقعا؟ آخر چرا این حرف را زده؟
:
شانه ام را دادم بالا و گفتم .نمیدانم حرفش عاقلانه نیست
همسایه باغمان رفت کربلا باغش را سپرد به ما.
معلم قرآن مان رفت بیمارستان پیش همسرش کلاس قرآن را سپرد به آقای علوی.
راننده سرویس مان هم که رفت شهر خودش ما را رها نکرد و به جای خودش راننده معرفی کرد.
مدیرمان هم که نیامد اردو به جای خودش معلم تاریخ مان را فرستاد .
یک روز هم که مبصر کلاس نبود آقای مدیر من را به جای او انتخاب کرد.
آخر چطور میشود رسول خدا که عاقل ترین شخص روی تمام زمین است به جای خودش کسی را معرفی نکرده باشد
اینها دروغ میگویند یا از حقایق تاریخی بی خبرند.
#غدیر
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌼دستور خدا
جبرییل از آسمانهای خیلی دور پر زد و آمد پیش پیامبر خدا
روز چهاردهم ماه ذی حجه بود اعمال حج داشت تمام می شد. جبرییل گفت: ای پیامبر ،خدای بزرگ گفته است از امروز همه باید به حضرت علی بگویند «امیرمؤمنان »بعد خودش
جلو آمد و به حضرت علی گفت: سلام بر تو ای امیر مؤمنان پیامبر خوشحال شدند و به یارانشان گفتند: فرشته ی بزرگ خدا میگوید همه باید به حضرت علی بگویید امیر مؤمنان.
یاران پیامبر هم یکی یکی آمدند و به حضرت علی گفتند: درود بر تو ای امیرمؤمنان .
آن روز فقط دو نفر از منافقان که پیامبر و
حضرت علی را دوست نداشتند به پیامبر خدا اعتراض کردند و گفتند :این دیگر چه دستوری است؟ پیامبر هم ناراحت شدند و گفتند: من هیچ وقت از خودم حرفی نمیزنم این دستور خداوند است حالا بروید به حضرت علی علیه السلام بگویید :سلام بر تو ای امیرمؤمنان
، اما آنها باز هم
قبول نکردند و دستور خدای بزرگ را انجام ندادند.
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
آرزوی سلیمه
قاصدک آمد و روی دامن سلیمه نشست. سلیمه خندید و آرام قاصدک را برداشت. سعید گفت:« یک آرزو کن و قاصدک را رها کن» سلیمه چشمانش را بست و مشتش را باز کرد و بالا گرفت، قاصدک را فوت کرد.
پدر در حالی که بار شتر را مرتب میکرد گفت:« بیایید بچهها! چرا معطلید؟ راه بیفتید»
سلیمه بلند شد و دوید؛ سعید دنبالش رفت و گفت :«چه آرزویی کردی؟»
سلیمه قدم زنان گفت:«بگذار برآورده شود میگویم» سعید نفس زنان گفت:«الان بگو شاید اصلاً برآورده نشد.»
سلیمه اخمهایش را در هم کرد و گفت:« میشود»
سعید با لبولوچه آویزان گفت:« حالا بگو من برادرت هستم، به کسی نمیگویم» سلیمه کمی فکر کرد و جواب داد :«آرزو کردم امروز یک اتفاق خوب بیفتد، یک اتفاق خیلی خوب»
سعید دستش را زیر چانهاش گذاشت و گفت :«مثلا چه اتفاقی؟»
سلیمه قاصدک را در آسمان دید، به دنبال قاصدک دوید. سعید هم به دنبالش رفت.
قاصدک از آنها دور شد، شترها ایستادند؛ سعید گفت :«چرا همه ایستادند؟»
پدر، سلیمه و سعید را صدا کرد و گفت:« رسول خدا فرمودند اینجا بمانیم. باید صبر کنیم تا همهی مسافران خانهی خدا اینجا جمع شوند، ایشان میخواهند با مردم صحبت کنند.»
همهی فکر و حواس سلیمه درپی قاصدک بود. کمی جلوتر مردانی را دید که وسایل سفر را روی هم میچینند. سعید در حالی که با دست خودش را باد میزد گفت:« قرار است رسول خدا آن بالا سخنرانی کنند»
سلیمه از بین جمعیت سرک کشید و گفت:« قاصدکم کو؟ قاصدکم را ندیدی؟» سعید گفت:« غصه نخور پیدایش میکنیم» دست سلیمه را گرفت و او را به کنار برکهی غدیر برد. برکه آرام بود، سعید مشتی آب به صورت سلیمه پاشید، سلیمه خندید. مشتش را پر از آب کرد و روی سعید ریخت. صدای خندهی بچهها دشت غدیر را پر کرده بود.
سلیمه بالا و پایین پرید و گفت :« قاصدکم آنجاست»
بچهها به دنبال قاصدک دویدند.
سلیمه با سختی از لابهلای جمعیت گذشت. رسول خدا را دید که همراه علی (علیه السلام) از سکوی آماده شده بالا میرفت.
سلیمه ایستاد و به چهرهی مهربان و خنده روی رسول خدا خیره شد.
سعید در حالی که دستش را می مالید گفت:«لِه شدم» به سختی جلو آمد، دست برشانه سلیمه گذاشت و گفت:« او بهترین دوست ماست.»
سلیمه گفت:« من خیلی رسول خدا را دوست دارم» جمعیت زیادی برای شنیدن صحبتهای رسول خدا آمدند.
رسول خدا شروع به صحبت کردند. سلیمه و سعید با دهان باز به حرفهای رسول خدا گوش میدادند؛ در آخر پیامبر دست علی (علیه السلام) را بالا بردند و فرمودند :«هرکس من مولای اوهستم از این به بعد علی مولای اوست»
سلیمه قاصدکش را دید که بالای دستان رسول خدا و امیر مومنان پرواز میکرد، خندید و رو به سعید گفت:« دیدی به آرزویم رسیدم؟»
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سلام یا حیدر_سلام یا حیدر_478505-mc.mp3
1.85M
#سرود
🌼سلام یا حیدر
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه👇
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عید غدیر_صدای اصلی_108923-mc.mp3
4.06M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸عید غدیر
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
651_44876896177929.pdf
4.93M
#قصه_متنی_و_تصویر👆
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🦟عنوان: شمارش حشرات
🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه👇
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌼دشمن در کمین
شب بود گردنه کوه در سکوت وحشتناکی فرو رفته بود شیطان با تمام شیاطین آرام بر فراز کوه ایستاد و به پایین نگاه انداخت یکی از شیاطین با تعجب پرسید چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ چرا ما را بر فراز این کوه جمع کرده ای؟! شیطان خنده وحشتناکی کرد و گفت: شما را آورده ام تا مرگ محمد را تماشا کنید !شیاطین با تعجب به همدیگر نگاه کردند مرگ محمد؟! یکی از آنها پرسید آیا قرار است ما محمد را به قتل برسانیم؟» شیطان سری تکان داد و گفت :ما قادر به انجام کاری نیستیم اما سربازان گوش به فرمان ما میتوانند و با دست به چند نفری که پشت تخته سنگی پنهان شده بودند اشاره کرد .
شیاطین با تعجب به آنها نگاه کردند یکی از شیاطین گفت :من آنها را میشناسم. بعضی از آنها خویشاوند نزدیک محمد هستند دیگری سری تکان داد و گفت: آری! من هم اینها را بسیار زیاد کنار محمد دیده ام. شیطان دیگر گفت: خیلی عجیب است اینها در غدیر خم ادعا کردند محمد را دوست دارند و حتی با علی دست دادند و بیعت کردند! حالا چطور میخواهند محمد را به قتل برسانند.
شیطان خندید و گفت: اینها دست پروده من هستند !با زبان شان میگویند محمد و علی را دوست دارند و در قلب شان از این دو نفرت دارند، حتی لحظه ای به محمد و کتاب خدا ایمان نیاوردند و اگر دستشان میرسید خیلی زودتر از امشب محمد را میکشتند. صدای زنگوله شتر که آمد همه ساکت شدند شیطان به طرف صدا خیز برداشت و گفت: بیایید مرگ محمد را تماشا کنید. شیاطین در سکوت به آن چند نفری خیره شدند که قرار بود رسول خدا را به قتل برسانند یکی از شیاطین پرسید: نقشه شان چیست؟ چه در سر دارند؟ شیطان گفت :منتظرند تا محمد سوار بر شتر برسد. آن وقت سنگ بزرگی را بر سرش بیندازند .
شیطان دیگر پرسید اگر آن سنگ بر سر محمد نیفتاد و محمد زنده ماند چه؟! شیطان گفت: آن جاده آن قدر باریک است که با افتادن سنگ شتری که محمد بر آن سوار است خواهد ترسید و او را به درون دره پرت خواهد کرد و محمد در ته دره کشته خواهد شد .
شیاطین با دقت به گردنه نگاه کردند .دشمنان منتظر رسیدن رسول خدا بودند از گردنه شتری که رسول خدا بر آن سوار بود پیش آمد یک نفر در جلو و یک نفر در عقب شتر با پای پیاده میآمدند یکدفعه وسط راه رسول خدا ایستاد نگاهی به اطراف انداخت و جلوتر نرفت، شیطان با عصبانیت گفت: چرا ایستاده؟ چرا جلوتر نمی رود؟ یکی از شیاطین گفت: ایا خدای محمد از او محافظت نخواهد کرد؟! شیطان دیگر گفت: نگاه کنید آن نور را ببینید! یکدفعه نوری بر پشت تخته سنگی که دشمنان آنجا مخفی بودند تابید. رسول خدا تک تک چهرههای منافقین را دید و آنها را شناخت. آنان ترسیده بودند و در حالی که صورتهایشان را می پوشاندند پا به فرار گذاشتند .
شیطان عصبانی به آسمان نگاه کرد و رو به خداوند گفت: «باشد دوباره او را نجات دادی من کاری میکنم پیروان او و پیروان علی از مسیر او منحرف شوند، قسم میخورم آنها را در گناه غرق کنم تا از ولایت علی دور شوند.
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
من امام کاظم (ع) را دوست دارم_صدای کل کتاب_382106-mc.mp3
12.57M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼 من امام کاظم علیه السلام را دوست دارم
میلاد امام کاظم علیه السلام مبارک باد🎊
#انتشار_دهید
🌼❤️🌼❤️🌼❤️🌼
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
💓ای آفتاب حسن
🎊به زيبائيت سلام
💓وی آسمان فضل
🎊به دانائيت سلام
💓درصبر شاخصی
🎊به شکيبائيت سلام
💓تنها تو کاظمی که
🎊به تنهائيت سلام
🎊ولادت حضرت امام
موسی کاظم علیه السلام مبارک باد
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدیو آموزش نقاشی آهو
همراه با رنگ آمیزی
🎨 آموزش نقاشی به کودکان👇
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌙🦉چه کسی ماه را خورده است🦉🌙
موش با گریه گفت: «وای، زود باشید، عجله کنید! ماه کوچکتر شده. اگر جلوی خرس شکمو را نگیریم، دیگر چیزی از ماه نمیماند.»
جغد با ناراحتی گفت: «آن وقت من شب ها چه طور بیرون بیایم.»
شیر عصبانی غرش بلندی کرد و گفت: «اگر…»
با صدای هوهوی جغد پیر همه به درخت کهنسال روی تپه نگاه کردند. جغد پیر از لانهاش بیرون آمد و گفت: «اینجا چه خبره؟ چرا اینهمه سروصدا میکنید…؟»
اما همین که خواست بقیهی حرفش را بگوید، همه جا تاریک شد. حتی یک ذره هم از ماه در آسمان دیده نمیشد.
در همین موقع خرس قهوهای با فریاد از لانهاش بیرون دوید و گفت: «کمک… کمک… ماه … ماه…!»
شیر عصبانی با دیدن خرس به طرفش رفت و فریاد زد: «چرا ماه را خوردی؟»
جغد هم گفت: «حالا من چهطور شب ها غذا پیدا کنم؟»
خرس قهوهای با تعجب و ترس به همه نگاه کرد و گفت: «من؟ من ماه را خوردم؟ اصلاً دست من به ماه میرسد که آن را بخورم؟»
جغد جواب داد: «مگر تو نبودی که هر بار ماه را می دیدی، میگفتی بهبه! مثل یک کاسهی شیر است.»
خرس قهوهای منمنکنان گفت: «من به قشنگی ماه میگفتم، نه این که بخواهم آن را بخورم. آخر مگر ماه خوردنی است؟»
سنجاب گفت: «پس چه بلایی سر ماه آمده؟»
جغد پیر که تا آن موقع به حرفهای آنها گوش میداد، گفت: «ای بابا! اتفاقی برای ماه نیفتاده، فقط ماه پشت زمینی که ما روی آن هستیم، رفته.»
موشکوچولو وسط حرف او پرید و گفت: «حتماً از ترسش قایم شده.» و به خرس قهوهای نگاه کرد.
جغد پیر گفت: «ماه قهر نکرده، کسی هم آن را اذیت نکرده، از کسی هم نترسیده.»
شیر گفت: «پس چه شده؟»
لاکپشت گفت: «مثل زمانی که شما با هم بازی میکنید و دور هم میچرخید، زمین و ماه هم دور خورشید میچرخند. بعضی وقتها آنها پشت سر هم میروند و زمین وسط ماه و خورشید میماند، برای همین هم نورش به ماه نمیرسد.»
شیر پرسید: «چرا نورش به ماه نمیرسد؟»
لاک پشت گفت: «وقتی شما توی یک روز آفتابی گردش می کنید، نور خورشید به شما میتابد و سایهی شما روی زمین میافتد. یعنی شما جلوی نور خورشید را میگیرید و سایهی شما روی زمین میافتد. حالا هم زمین، بین خورشید و ماه رفته و سایهی آن روی ماه افتاده است.
سنجاب که دوباره از ترس گریهاش گرفته بود، گفت: «پس ماه کی بیرونِ بیرون میآید و ما آن را می بینیم؟»
همه ترسیده بودند.
جغد پیر گفت: «زود، خیلی زود.»
هنوز حرفش تمام نشده بود که نور کم رنگ ماه، دوباره در آسمان درخشیدن گرفت و چیزی نگذشت که جنگل مهتابی و زیبا شد.
#قصه
🦉
🌙🦉
🦉🌙🦉
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4