#قصه_کودکانه
نگهبان جنگل🌳🌲🌴
جنگل مانند قبلا سرسبز نبود
حیوانات غمگین بودند. هیچ حیوانی از سلطان جنگل راضی نبود زیرا
شاخ وبرگ درختان شکستە بود
رودخانە پراز زبالە بود وماهی ها وتمساح ها حال خوبی نداشتند وآسمان الودە وپراز دود بود و پروبال پرندگان در حال ریختن بود چون آنها بە بیماری پوستی مبتلا شدە بودند وحال وحوصلەی پرواز نداشتند.
شیرپیر شدە بود دیگر نمی توانست از جنگل مراقبت کند او مانند قدیم قوی نبود وحال خوشی هم نداشت واز این اوضاع ناراحت بود برای همین
تصمیم گرفت از سلطان بودن کنارە گیری کند ،یک روز تصمیم گرفت همەی حیوانات را دور هم جمع کند و از آنها بخواهد کە از میان حیوانات سلطانی دیگر برای جنگل انتخاب کنند.وقتی همەی حیوانات جمع شدند شیر گفت :از شما میخواهم از میان خودتان سلطانی شجاع وزیرک برای محافظت از خود و جنگل انتخاب کنید چون من پیر شدەام وکسی بە حرف هایم گوش نمی دهد
درمیان حیوانات سرو صدایی برپا شد و همه دور شیر حلقه زدن دربین حیوانات سگ باوفای جنگل شروع به پارس کرد وگفت :هاپ... هاپ ..من..من مشام خوبی دارم بوها رو خوب تشخیص میدم هروقت دزد یا روباهی بخواد بە پرندگان یا حیوانات کوچیک اسیب برسونە من پارس می کنم و فراریش میدم لطفا منو انتخاب کنید
پلنگ چنگ ودندانهای قویش را نشان داد وگفت: دندان و پنجە های من را تماشا کن ..من قویم یاتو؟
سگ نگاهی بە پلنگ انداخت، دید پلنگ واقعا قویتر است گفت: راست میگی تو مناسبتری
عقاب بالهای قویش را باز کرد پنجە و نوک خمیدەو تیزش را نشان داد و گفت: کدام یک از شماها می تواند مانند من پرواز کند و چشم های تیزبین و نوک وناخن های برندەای مانند من دارد؟
پلنگ بە عقاب نگاهی انداخت وگفت: درست می گویی من نمی توانم پرواز کنم ،تو مناسبتری
تمساح دهان بزرگش را باز کرد و دندانهای تیزش را نشان داد و بە پوست کلفتش اشارە کرد وگفت: در رودخانە و جنگل چە حیوانی ازمن پوست کلفتر با چنین داندانهای تیزی سراغ دارید؟
عقاب نگاهی بە تمساح کرد و گفت: درست است هیچ حیوانی دهانی بە بزرگی دهان تو و پوستی بە کلفتی پوست تو ندارد پس تو مناسبتری
خلاصە هر حیوانی نظری داد
هرکس خود را مناسب می دانست
دراین هنگام خرگوشی باهوش کە کنار فیل ایستادە بود وبە حرفهای حیوانات گوش می کرد گفت: هرکدام از ما یک توانایی های داریم اما هیچ کداممان مناسب سلطنت در جنگل نیستیم
فیل با تعجب گفت: چرا پس اجاز بدهیم جنگل از بین برود؟
خرگوش گفت: اگر هرکسی مراقب کارهای خود باشد نیازی بە سلطان نداریم
کلاغ کە روی یکی از شاخە ها نشستە بودگفت:
درستە...خرگوش درستە میگە
مثلا سگ با وفا شب ها وظیفەی مراقبت ازجنگل برعهده بگیرد و اگر حیوانای غریبە و درندە قصد ورود بە جنگل را داشتە باشد با با،واق..واق کردن بە همە خبر بدهد
و تمساح مراقب رودخانە باشە واجازە ندهد کسی در رودخانە و مرداب ها زبالە بریزد
خرگوش باهوش گفت: عقاب نیز مراقبت از آسمان جنگل را برعهدە بگیرد هرکسی درجنگل اتش روشن کرد وخواست هوای واسمان جنگل را الودە کند جلویش را بگیرد و بە اوهشداربدهد.
وپلنگ نیز مراقب جان حیوانات کوچکترباشد واجازە ندهند شکارچیان بە جنگل وارد شوند.
شیر سری تکان داد و گفت :
پس دوباره میتوانیم جنگل زیبا وتمیز نگهداریم اگر هرکس به وظایفی که داره خوب عمل کنه
همه با خوشحالی به لونه هایشان رفتند
بهارە سلطانی
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
من امام سجاد (ع) را دوست دارم_صدای کل کتاب_376287-mc.mp3
9.62M
#قصه_کودکانه
🖤من امام سجاد (ع) را دوست دارم
🍃قالب کتاب: گویا روایی
🍂راوی: عذرا وکیلی
🔹نویسنده اثر مرجع:
غلامرضا حیدری ابهری
🖤امام سجاد (ع) مهربان و دلسوز بود.
امام سجاد (ع) پس از حادثه عاشورا با زنان و بچه های خانواده همراه شد و از آنان حمایت کرد.
ایشان به هرجا که میرسیدند حادثه عاشورا را حکایت میکردند و از مردانگی پدر گرامیشان امام حسین (ع)، سخن
می گفتند.
👆بهتره ادامه داستان را خودتان بشنوید
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🐓🐐جهان گردی🐐🐓
یک روز الاغ و خروس و بز رفتند جهان گردی. رسیدند به قلعه . این قلعه مال سه تا غول بود. اولی یه کله داشت. دومی دو کله و سومی کله نداشت.
الاغ و بز و خروس با هم گفتند: برویم با دوز و کلک آن ها را بیرون کنیم.
نقشه ای کشیدند. بزتنها رفت تو قلعه. سه تا غول دور دیگ بزرگی نشسته بودند و پلو می خوردند. بز سلام کرد. غولی که یه کله داشت بهش گفت: هیچ می دونی، می دونی اگر سلام نمی کردی الان یه لقمه چپت می کردم.
غولی که دو کله داشت نگاه تندتری بهش کرد و گفت: هیچ می دونی . می دونی که هر کی این جا بیاد دیگه بر نمی گرده؟
غولی که کله نداشت هیچی نگفت. فقط دستش را تکان داد.
بز پرسید: این چی می گه؟
غول یه کله گفت: هیچی، می گی چی می خوای؟ واسه چی اومدی این جا؟
بز گفت: آهان این شد حرف حساب. من اومدم این جا تا بگم تا دیر نشده فرار کنید.
غول ها پرسیدند: چرا؟
بز گفت: چون پادشاه یه لشگر انداخته دنبالش و داره به تاخت میاد این جا بیچارتون کنه.
قلب سه غول از حرکت ایستاد. غولی که یه کله داشت دوید بالای یکی از برج های قلعه و از آن جا داد زد: ای بابام هی، چه گرد و خاکی بلند شده. انگار هزار تا سوار به تاخت دارند می یان.
نگو این گردو خاک را الاغ و شتر به راه انداخه بودند.
غولی که دو کله داشت گفت: بذار ببینم. بعد بدو بدو از یه برج دیگه رفت بالا و گفت ای بابام هیِ . دو هزار سوار کدومه؟ چی داری می گی؟
غولی هم که کله نداشت هم از یکی از برج ها رفت بالا و دست هاش و تکان داد. بز پرسید: این چیه؟
غول ها گفتند: هیچی، می گه تا دیر نشده باید فلنگ و ببندیم. بعد سه تایی فلنگ و بستند و رفتند.
خروس و الاغ و بز هم رفتند توی قلعه و غذایی که غول ها پخته بودند را خوردند و سیر شدند. بعد گوشه ای دراز کشیدند و خوابیدند.
یک دفعه صدای تالاپ تولوپی شنیده شد. دیدند غول ها دارند بر می گردند. فتند: چی کار کنیم. چی کار نکنیم؟ دویدند بالای درختی که توی حیاط بود. خروس رفت روی نوک درخت نشست. بز روی شاخه وسطی. و الاغ که نمی توانست از درخت بالا برود به زور خودش را رسوند روی شاخه اولی و همان جا نشست.
یک دفعه شاخه ای که الاغ از آن آویزان بود شکست و الاغ عرکشان افتاد پایین.
بز که دید دارد گند کار در می آید داد زد: وای آسمان، به زین افتاد.
غول ها تا این حرف را شنیدند با هم گفتند: ای بابا هِی.
و از ترس زهره شان ترکید و مردند. خروس و بز و الاغ چند روزی توی قلعه مانند و دوباره راه افتادند و رفتند جهان گردی.
#قصه
🐐
🐓🐐
🐐🐓🐐
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
زنبور کوچولو_صدای اصلی_482132-mc.mp3
5.32M
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🐝 زنبور کوچولو
آسمان آبی و زیبا شده بود.
روی زمین سبزه ها سبز شده بودند. خانواده زنبورکوچولو تصمیم داشتند برای عید دیدنی به خانه
پروانه خانم بروند.
👆بهتر است ادامه داستان را بشنوید
کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند.
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🐃🐸🐊گاو های وحشی می آیند🐊🐸🐃
همه رفتند تا به خاله تمساح و بقیهی حیوانهای برکه کمک کنند. حتی لاکپشت و قورباغهی پیر هم دنبال آنها راه افتادند فقط تمساح دروغگو بود که همانجا ماند.
تسمی نگاهی به او کرد و پرسید: «چرا آن تمساح بزرگ به کمک ما نیامد؟»
تتمی گفت: «اصلاً از او حرف نزن. حتی به او نگاه نکن او یک تمساح دروغگوی تنبل است. نمیدانم چرا مادرم او را از برکه ما بیرون نمیاندازد.»
تسمی باز برگشت و به تمساح دروغگو نگاه کرد و گفت: «ولی ... او که خیلی قوی و پرزور است. من دلم میخواهد وقتی بزرگ شدم مثل او بشوم.»
تتمی گفت: «وای نه! اگر مثل او بشوی خودم از برکه بیرونت میکنم... ولی راستش من هم میخواستم مثل او بشوم تا وقتیکه فهمیدم او چقدر دروغگو است.»
تسمی چند بار دیگر برگشت و تمساح دروغگو را نگاه کرد؛ و گفت: «حیف شد حالا دیگر نمیدانم چه جور تمساحی بشوم.»
تتمی گفت: «من میخواهم یک تمساح برکه ساز بشوم مثل مادرم...»
تسمی گفت: «چه خوب. من هم به تو کمک میکنم.»
رفتند و رفتند و رفتند. هوا خیلی گرم شده بود آقا فیله وقتی دید آن دو خسته شدهاند آنها را با خرطومش بلند کرد و روی سرش گذاشت. بعد هم قورباغه و لاکپشت را برداشت و روی پشتش گذاشت.
وقتی رسیدند. خورشید به وسط آسمان رسیده بود. همهی حیوانهای برکهی تسمی حالشان بد بود. برکه خشک خشک شده بود. آقا فیله با خرطومش شیپوری زد و همه آب توی خرطومش را روی برکه پاشید. مامان تسمی که پوستش بدجوری آفتاب سوخته شده بود کمی حالش بهتر شد. مامان تمساح زخمهای او را با برگهای خشک بست و او را کمک کرد تا راه بیفتند توی برکه پر بود از بچه قورباغه و لاکپشت.
آقا فیله آنها را به زور توی خرطومش جا داد. لاکپشت و قورباغه پیر هم یک لاکپشت و یک قورباغه را روی پشتشان گذاشتند. تتمی و تسمی چند تا «لارو» سنجاقک و چند پروانه تشنه را برداشتند.
ولی همینکه خواستند راه بیفتند سروصدای وحشتناکی بلند شد. آقا فیله فریاد کشید. صبر کنید همه بیایید پیش من. مامان تمساح زود خاله تمساح را پیش آقا فیله آورد. صدای وحشتناک بلند و بلندتر شد. تتمی از مادرش پرسید: «مامان تمساح این صدای چیست!» مامان تمساح گفت: «این صدای پای یک گله گاو وحشی است. آنها دنبال آب میگردند همه تشنه هستند خدا کند زیر پای آنها له نشویم.»
تتمی دیگر صدای مادرش را نشنید گاوهای وحشی به آنجا رسیدند و صدای وحشتناک پای آنها و گردوخاکی که درست کرده بودند همهجا را پر کرد. آقا فیله که خودش را روی زمین انداخته بود همه را توی بغل گرفته بود و با خرطومش روی آنها را پوشانده بود. اگر او نبود همه زیردست و پای گاوهای وحشی لهشده بودند. وقتی رفتند مامان تمساح با نگرانی پرسید: «آقا فیله شما دیدید که به کدام طرف رفتند.»
آقا فیله با غصه سرش را تکان داد و گفت: «آنها دنبال آب میگردند... حتماً بهطرف برکه ما رفتند.»
تتمی فریاد زد: «برکهی ما؟ ولی برکه ما زیردست و پای آنها خراب میشود. همهی درختهای من میشکنند. همهی ماهیها میمیرند. همهی آب برکه را میخورند.» مامان تمساح از جا بلند شد و گفت: «خدا کند که این اتفاق نیفتد.»
#قصه
🐊
🐸🐊
🐊🐸🐊
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
.
#قصه_کودکانه
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🌼پسر پادشاه و پرنده ی مادر
در روزگاران گذشته درشهر بزرگی پادشاهی زندگی می کرد او به حیوانات علاقه فراوانی داشت و در قصر خود تعدادی ازآنها را نگه داری می کرد درمیان آنها پرنده ی زیبا و قشنگی بود که پادشاه علاقه فراوانی داشت.
از خصوصیات خاص این پرنده سخن گفتن بود او به زبان انسانها حرف می زد و روزها با شاه در قصر صحبت می کرد و او را از تنهایی در می آورد.
بعداز مدتی پرنده در لانه خود تخم گذاشت وقتی شاه متوجه شد که بزودی پرنده صاحب بچه می شود، خوشحال شد و گفت:امیدوارم جوجه تو مثل خودت سخنگو باشد و بتواند حرف بزند.
پرنده هم از محبت پادشاه تشکر کرد و منتظر ماندند تا جوجه از تخم درآمد. اتفاقا جوجه او هم سخن گو بود و می توانست حرف بزند. پادشاه خوشحال شد و گفت:
این جوجه را به پسر کوچکم هدیه می کنم امیدوارم قدرش رابداند ودرکنار او خوش باشد .
روزها گذشت و جوجه کم کم بزرگ شد. پرنده مادر هم هرروز برای آوردن دانه به باغ می رفت و برای جوجه اش غذا می آورد.
یک روز که برای آوردن دانه به باغ رفته بود پسر پادشاه که خیلی بی حوصله بود از سرو صدای جوجه خسته شد و سراو داد زد، بس کن چقدر حرف می زنی؟ جوجه بی توجه دوباره شروع به سرو صدا کرد. پسر پادشاه از بی توجهی او ناراحت شد و پاهای جوجه را گرفت و چرخی دور سرش داد و او را به گوشه ای پرتاب کرد، جوجه هم سرش به دیوار خورد و از پا درآمد.
پرنده مادر وقتی با دانه از باغ برگشت متوجه موضوع شد و با ناراحتی به طرف پسر پادشاه رفت و در یک چشم پسر پادشاه نوک زد و اورا کور کرد.
پادشاه وقتی از موضوع باخبرشد خیلی خیلی ناراحت شد و دستور داد پرنده را بگیرند و نزد او بیاورند تا مجازات شود. پرنده هم به سرعت پرید و روی دیوار بلند قصر نشست و هر کاری کردند پایین نیامد و به پادشاه گفت: تقصیر پسر شما بود.
پادشاه برای اینکه پرنده نزد او برگردد به او قول داد که به او آسیب نمی رساند ولی پرنده قبول نکرد و گفت:
وقتی پسر شما بزرگ شود ازمن انتقام می گیرد پس تا دیر نشده باید از این قصر بروم تا بتوانم سالم و راحت در گوشه ای به زندگی ادامه دهم و پروازکرد و رفت.
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
نوبت من_صدای اصلی_431934-mc.mp3
3.6M
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🌼 نوبت من
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_کودکانه
🌼مردی که اندرز خواست
مردی از بادیه به مدینه آمد و به حضور رسول اکرم رسید. از آن حضرت پندی و نصیحتی تقاضا کرد.
رسول اکرم(ص) به او فرمود: خشم مگیر و بیش از این چیزی نفرمود.
آن مرد به قبیله خویش برگشت، اتفاقا وقتی که به میان قبیله خود رسید، اطلاع یافت که در نبودن او حادثه مهمی پیش آمده، از این قرار که جوانان قوم او دستبردی به مال قبیله ای دیگر زده اند و آنها نیز مقابله به مثل کرده اند و تدریجا کار به جاهای باریک رسیده و دو قبیله در مقابل یکدیگر
صف آرایی کرده اند و آماده جنگ و کارزارند.
شنیدن این خبر هیجان آور خشم او را برانگیخت فورا سلاح خویش را خواست
و پوشید و به صف قوم خود ملحق و آماده همکاری شد.
در این بین گذشته به فکرش افتاد. به یادش آمد که به مدینه رفته و چه چیزها دیده و شنیده،به یادش آمد که از رسول خدا پندی تقاضا کرده است و آن حضرت به او فرموده جلو خشم خود را بگیر.
در اندیشه فرو رفت که چرا من تهییج شدم و به چه موجبی من سلاح پوشیدم و اکنون خود را مهیای
کشتن و کشته شدن کرده ام؟چرا بی جهت من برافروخته و خشمناک شده ام؟
با خود فکر کرد الآن وقت آن است که آن جمله کوتاه را به کار بندم جلو آمد و زعمای صف مخالف را پیش خواند و گفت: «این ستیزه برای چیست؟ اگر منظور غرامت آن تجاوزی است که جوانان نادان ما کرده اند من حاضرم از مال شخصی خودم ادا کنم. علت ندارد که ما برای همچو چیزی به جان یکدیگر بیفتیم و خون یکدیگر را بریزیم.
طرف مقابل که سخنان عاقلانه و مقرون به گذشت این مرد را شنیدند غیرت و مردانگی شان تحریک شد،گفتند: «ما هم از تو کمتر نیستیم حالا
ادعای خود صرف نظر که که چنین است ما از اصل ادعای خود صرف نظر
میکنیم.»
هر دو صف به میان قبیله خود بازگشتند.
🌼 نویسنده: استاد شهید مرتضی مطهری
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸شعر
« پاکیزگی نظافت »
🌸🌼🍃🌼🌸
🌸 باشد نشانِ ایمان
🌱 پاکیزگی نظافت
🌸 هر مؤمن و مسلمان
🌱 باید کند رعایت
🌸🔸
🌸 ما بچههای مؤمن
🌱 از روی عشق و عادت
🌸 حاضر شویم به مسجد
🍃 پاکیزه با طهارت
🌸🍃
🌸 اخلاقِ خوب و زیبا
🌱 همراهِ با عبادت
🌸 باشد نتیجهیِ آن
🍃 خوشبختی و سعادت
🌸🍃
🌸 ما عاشقِ طبیعت
🌱 هستیم بی نهایت
🌸 از جنگل و ز دریا
🍃 ما میکنیم حفاظت
🌸🔸
🌸 چون میشود سوال از
🍃 ما موقعِ قیامت
🌸 آب و هوا و این خاک
🌱 باید شود حمایت
🌸🍃
🌸 تا ما ز روی عادت
🌱 پاکیم و با نظافت
🌸 در صحت و سلامت
🍃 باشیم در نهایت
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر :سلمان آتشی
#شعر_کودک
#پاکیزگی_نظافت
#نشانه_ایمان
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هدایت شده از تربیت کودکانه
مادربودن چه خوبست
مادر که باشی باهر سال کودکی فرزندت
کودکی میکنی
سال بسال با او بزرگ می شوی ودنیا را از دید او تجربه می کنی
با اوقهقهه کودکانه سرمی دهی و باگریه های کودکانه اش اشک میریزی
🌼🍃🌼
👈 کانال تربیتی کودکانه
@ghesehaye_koodakaneh
عصایی برای پدربزرگ_صدای اصلی_86230-mc.mp3
4.86M
#قصه_صوتی
#قصه_شب
🌼 عصایی برای پدر بزرگ
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_متن
فوت كوزه گري
استاد كوزه گري بود كه خيلي با تجربه بود و كوزه هاي لعابي كه مي ساخت خيلي مشتري داشت .
شاگردي نزد وي كار مي كرد كه زرنگ بود و استاد به او علاقه داشت و تمام تجربه هاي كاري خود را به او ياد داد .
شاگرد وقتي تمام كارها را ياد گرفت . شروع به ايراد گرفتن كرد و گفت مزد من كم است . و كم كم زمزمه كرد كه من مي توانم بروم وبراي خودم كارگاهي راه اندازي كنم و كلي فايده ببرم .
هرچه استاد كوزه گر از او خواهش كرد مدتي ديگر نزد او بماند تا شاگردي پيدا كند و كمي كارها را ياد بگيرد تا استاد دست تنها نباشد ، پسرك قبول نكرد و او را دست تنها گذاشت و رفت .
شاگرد رفت و كارگاهي راه اندازي كرد وهمانطور كه ياد گرفته بود كاسه ها را ساخت و رنگ كرد و روي آن لعاب داد و در كوره گذاشت . ولي متوجه شد كه رنگ كاسه هاي او مات است و شفاف نيست .
دوباره از نو شروع كرد و خاك خوبتر انتخاب كرد و در درست كردن خمير بيشتر دقت كرد و بهترين لعاب را استفاده كرد و آنها را در كوره گذاشت ولي باز هم مشكل قبلي بوجود آمد .
شاگرد فهميد كه تمام اسرار كار را ياد نگرفته . نزد استاد رفت و مشكل خود را گفت . و از استاد خواهش كرد كه او را راهنمائي كند .
استاد از او پرسيد كه چگونه خاك را آماده مي كند و چگونه لعاب را تهيه مي كند و چگونه آنرا در كوره مي گذارد . شاگرد جواب تمام سوالها را داد .
استاد گفت : درست است كه هر شاگردي بايد روزي استاد شود ولي تو مرا بي موقع تنها گذاشتي . بيا يك سال اينجا بمان تا شاگرد تازه هم قدري كار ياد بگيرد و آن وقت من هم تو را راهنمائي خواهم كرد و تو به كارگاه خودت برو .
شاگرد قبول كرد يكسال آنجا ماند ولي هر چه دقت كرد متوجه اشتباه خودش نمي شد . يك روز استاد او را صدا زد و گفت بيا بگويم كه چرا كاسه هاي لعابي تو مات است .
استاد كنار كوره ايستاد و كاسه ها را گرفت تا در كوره بگذارد به شاگردش گفت چشمهايت را باز كن تا فوت وفن كار را ياد بگيري .
استاد هنگام گذاشتن كاسه ها در كوره به آنها چند فوت مي كرد . بعد از او پرسيد : ” فهميدي “ . شاگرد گفت : نه . استاد دوباره يك كاسه ديگر برداشت و چند فوت محكم به آن كرد و گرد وخاكي كه از آن برخاسته بود به شاگرد نشان داد و گفت : اين فوت و فن كار است ، اين كاسه كه چند روز در كارگاه مي ماند پر از گرد و خاك مي شود در كوره اين گرد وخاك با رنگ لعاب مخلوط مي شود و رنگ لعاب را كدر مي كند . وقتي آنرا فوت مي كنيم گرد وغبار پاك مي شود و لعاب خالص پخته مي شود و رنگش شفاف مي شود . حالا پي كارت برو كه همه كارهايت درست بود و فقط همين فوت را كم داشت .
اين مثل اشاره به كسي دارد كه بسيار چيزها مي داند ولي از يك چيز مهم آگاهي ندارد . مثلهاي كه به اين موضوع دلالت دارند عبارتند از :
فلاني هنوز فوتش را ياد نگرفته
اگر كسي فوت اين كار را به ما ياد مي داد خوب بود
برو فوت آخري را ياد بگير
همه چيز درست است و فقط فوتش مانده.
🏺🏺🏺🏺🏺🏺🏺
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43