پل و رودخانه_صدای اصلی_92897-mc.mp3
4.21M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼 پل و رودخانه
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
.
🔸️شعر
﴿ کتاب ﴾
🌸🌼🍃🌼🌸
🌸 منچیستم؟ کتابم
🌱 مانندِ دُرِّ نابم
🌸 من نورِعلم و ایمان
🌱 بر مؤمنان بتابم
🍃🔸
🌸 گـــاهی مـــنم کـــتابِ
🌱 قرآن به دستِ انسان
🌸 نهج البلاغهام گاه
🌱 در دستِ یکمسلمان
🔸🍃
🌸 در پیشِ دانـش آمـوز
🌱 هستمهمیشهمحبوب
🌸 مــانندِ گُــل بــبوید
🌱 منراکه هستم ازچوب
🍃🔸
🌸 هرکس به هر مقامی
🌱 در علم و دین رسیده
🌸 از کــودکـی نـــهاده
🌱 من را به روی دیده
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر:سلمان آتشی
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
داستان الاغ باهوش و شیر جنگل
🍃👇🍃👇
الاغی بود که خیلی باهوش بود. روزی الاغ در بیشه می چرید و علف می خورد که ناگهان صدای غرش شیری را شنید. خیلی ترسید. با خودش گفت : حالا چکار کنم. به کجا بروم نکند شیر سر برسد و مرا بخورد.
فکری کرد و با خودش گفت : نباید بترسم. بهتر است فریادی بزنم و با صدای کلفتم شیر را بترسانم.
الاغ هر چه زور داشت گذاشت روی صدایش و فریاد بلندی کشید. صدای الاغ در دشت و بیشه پیچید و به گوش شیر رسید. شیر جا خورد و راستش را بخواهید یه کمی هم ترسید.
با خودش گفت : ای داد و بیداد! چه صدای کلفت و ترسناکی. حتما صاحب این صدا خیلی قوی و پرزور است. باید زودتر از اینجا فرار کنم.
از اینطرف شیر راهش را کج کرد و از آن طرف هم الاغ رفتند و رفتند تا به هم رسیدند. الاغ تا چشمش به شیر افتاد ترسید. اما به روی خودش نیاورد. شیر هم که تا آنروز الاغ ندیده بود از دیدن قد و بالای الاغ جا خورد.رفت توی فکر که این دیگر چه جور جانوری است.
الاغ که فهمید شیر ترسیده است ، صدایش را کلفت کرد و پرسید: آهای تو کی هستی؟ اینجا چکار می کنی؟شیر گفت : من شیرم تو کی هستی
الاغ گفت : من هم شیر شکارم
شیر تا این را شنید بیشتر ترسید و گفت: اگر تو شیر شکاری پشت سر من بیا تا چیزی را نشانت دهم.
الاغ به ناچار دنبال شیر راه افتاد. رفتند و رفتند تا به لاک پشتی رسیدند. لاک پشت خیلی بزرگ بود.
شیر گفت : این جانور را می بینی؟ وقتی من نیستم از آن خانه سنگی بیرون می آید و غذای من را می خورد تا من می روم سراغش ، خودش را در خانه اش قایم می کند. اگر راست می گویی حساب این را برس و با این بجنگ.
الاغ گفت این که چیزی نیست و اصلا ارزشی ندارد که من بخواهم از روبرو با او بجنگم و نگاه کن. من پشتم را به او می کنم و این طوری می زنمش.
الاغ پشتش را به لاک پشت کرد و چنان جفتکی به آن پیچاره زد که لاک پشت به هوا بلند شد و بیست متر آنطرف تر به زمین افتاد.
شیر با خودش گفت : ای داد و بیداد ! عجب گیری افتاده ام. ببین چه زور و بازویی داره . با این زوری که دارد اگر هم از پشت مرا نکشد از جلو می کشد.
الاغ که دید شیر خیلی ترسیده است با خودش گفت بهتر است خودم را به خواب بزنم تا شیر راهش را بگیرد و برود.
آن وقت زیر درختی دراز کشید و گفت : من خسته شده ام. می خواهم کمی بخوابم . مواظب باش کسی سر و صدا نکند.
شیر گفت : باشد.
الاغ چشمهایش را بست و خودش را به خواب زد. شیر آمد فرار کند ترسید الاغ بیدار شود. یکدفعه مگسی آمد و روی پیشانی الاغ نشست. شیر دستپاچه شد. اما رفت جلو و خیلی آرام مگس را پراند. الاغ که دید شیر ول کن نیست . چشمهایش را باز کرد و با عصبانیت فریاد کشید : کی به تو گفت مگس را بپرانی. چرا این کار را کردی. مگس داشت در گوش من لالایی می خواند. حالا می دانم چه کارت کنم.
شیر تا این حرف را شنید پا به فرار گذاشت . حالا ندو کی بدو. مثل باد می دوید و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد. همان طور که می دوید به روباه رسید. روباه پرسید. چه شده است. با این عجله کجا می روی.
شیر گفت : نمی دانی دچار چه بلایی شده ام. زودباش زودباش تو هم فرار کن.
روباه پرسید آخر برای چه.
شیر گفت : توی این بیشه جانوری پیدا شده است که خیلی از من بزرگتر و قویتر است.
روباه گفت : من که فکر نمی کنم چنین جانوری پیدا شود. چه شکلی است؟ اسمش چیست؟
شیر گفت: قدش از من بلندتر است. چشمهایش هم درشت تر است. گوشهای درازی هم دارد. اسمش هم شیر شکار است.
روباه خندید و گفت : این نشانی هایی که می دهی نشانی الاغ است. تو بیخودی از او ترسیده ای و شیر شکارش کرده ای. بیا برگردیم و بخوریمش.
شیر گفت : فکر نمی کنم آن جانور الاغ باشد . من که خیلی از او می ترسم.
روباه گفت : نترس . من جلو می روم و تو هم از پشت سرم بیا
با هم راه افتادند و رفتند و رفتند تا به نزدیک الاغ رسیدند.الاغ که آنها را دید فکری کرد و با صدای بلند گفت : آفرین روباه ! کارت را خوب انجام دادی محکم او را نگهدار تا من بیایم.
شیر تا این حرف را شنید گفت : ای روباه بدجنس. مرا گول می زنی.
آن وقت روباه را بلند کرد و محکم به زمین زد و کشت. بعد هم پابه فرار گذاشت . از آن به بعد دیگر کسی شیر را آنطرف ها ندید . الاغ هم نفس راحتی کشید و مشغول چرا شد.
قصه ما هم تمام شد.
⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
✅ كانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
پیراهن چین دار_صدای اصلی_50970-mc.mp3
4.6M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼پیراهن چین دار
🌸نسترن کوچولو پیراهن چین داری داشت که سوغاتی مکه بود و خاله اش آن را برای او آورده بود و نسترن پیراهن را خیلی دوست داشت.
نسترن همیشه خودش پیراهن چین دارش را می شست و اتو می کرد یک روز که نسترن پیراهنش را شسته بود و...
🌸🌸🌼🌸🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🌼کبک و کلاغ
روزی روزگاری در زمان های قدیم کلاغ سیاهی در آسمان آبی پرواز می کرد، کلاغ همان گونه که پرواز می کرد و از فضای اطراف خود لذت می برد، به کوهی با گل های زیبا و رنگارنگ رسید و به طرف کوه رفت، اما پشت کوه، کبک زیبا و جذابی بود که با شیرینی و ذوق قدم می زد و کلاغ شیفته راه رفتن آن کبک شد.
کلاغ از دیدن کبک زیبا با آن طرز راه رفتن بسیار خوشحال شد و با خود گفت: من هم می خواهم مثل آن کبک زیبا قدم بزنم، او آنجا ماند و هر روز به راه رفتن آن کبک نگاه می کرد تا از دور نحوه راه رفتن او را یاد بگیرد و او هم مثل کبک راه برود.
کلاغ هر روز از کبک تقلید می کرد و به مرور زمان راه رفتن خودش را فراموش می کرد. کلاغ بعد از مدتها نه راه رفتن کبک را یاد گرفت و نه راه رفتن خودش را به یاد می آورد، به همین دلیل این گونه بود که گفتند کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد ، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد.
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_تشویقی
✅جای نقطه چین ها #اسم_کودک خود را بگویید.
........ خانم تمیزه
زرنگ و فرز و تیزه
🍃🌺🍃
...... خانم راست میگه
هرچی خدا خواست میگه
🍃🌺🍃
........ خانم که داناست
خیلی خوب و تواناست
🍃🌺🍃
آقا .......... که داناست
خیلی خوب و تواناست
🍃🌺🍃
.........خانمِ نیکوکار
هست عاقل و هشیار
🍃🌺🍃
آقا ....... نیکوکار
هست عاقل و هشیار
🍃🌺
┄┅─✵🍃🌺🍃✵─
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آرزوی جغد کوچولو_صدای اصلی_54025-mc-mc.mp3
4.42M
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🦉آرزوی جغد کوچولو
🌼توی جنگل بزرگی خاله جغده زندگی میکرد که همه حیوانات او را خیلی دوست داشتند.
خاله جغده به تازگی صاحب یه جغد کوچولو شده بود و مثل همه جغدها روزها می خوابید و شبها
بیدار بود.
جغد کوچولو برای همین هم خورشید خانوم رو دوست نداشت
و وقتی خرگوش کوچولو در مورد خوبیهای خورشید خانوم صحبت میکرد...
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼میلاد امام حسن عسکری علیه السلام مبارک باد
🌸زندگینامه امام حسن عسکری (ع)
امام یازدهم(ع)در محله ای نظامی در سامراء سکونت داشت ، به همین جهت به عسکری شهرت دارد. امام حسن عسکری(ع)بعد از شهادت پدر بزرگوارش به مقام امامت رسید و هدایت و سرپرستی مسلمانان را به عهده گرفت.آن حضرت در زمان عمر خود ستمگران و حاکمان گوناگونی را دید.همه آنها از حضور امام ترس و وحشت داشتند و تخت و تاج خود را در خطر میدیدند، به همین خاطر امام حسن عسکری(ع)نیز مانند پدران شریف خود مدت زیادی را در محاصره نظامیان حکومتی و در زندان گذراند. انسانهای زیادی از نژادهای مختلف و سرزمینهای دور به عراق می آمدند و خدمت آن حضرت می رسیدند.امام نیز با لهجه و زبان خودشان با آنها صحبت می کرد.با آنکه ستمگران بنی عباس بوسیله جاسوسان خود ، امام را زیر نظر داشتند اما امام(ع)لحظه ای از تعلیم و تربیت انسانهای روزگار خویش غافل نبود و در گرفتاریها از مردم دستگیری می نمود.هنگامی که حضرت مهدی (عج) به دنیا آمد،امام به شیعیان زمان خود فرمودند :پس از من این فرزندم امام و پیشوای شما خواهد بود و بعد از مهدی(عج) امام دیگری نخواهد آمد.هم اکنون فرزند آن امام عزیز زنده است و خداوند او را از شر دشمنان حفظ فرموده است.(معتمد) خلیفه عباسی میدانست پس از امام حسن عسکری(ع)فرزندی خواهد آمد که حکومت ظالمان را نابود می کند، از این رو به جاسوسان خود سفارشهای زیادی نمود که منزل امام(ع)را زیر نظر داشته باشند بلکه فرزند آن حضرت را پیدا کنند، اما خداوند حضرت مهدی(عج)را از شر آنان محافظت فرمود.معتمد عباسی که همه نقشه های شیطانی اش را شکست خورده میدید، دستور داد تا امام را مسموم کنند. سر انجام بعد از گذشتن شش سال از امامت آن حضرت ،امام که بیست و هشت سال داشت،در روز جمعه هشتم ربیع الاول سال دویست و شش هجری ، در شهر سامراء به شهادت رسید و آن امام را در کنار قبر پدر بزرگوارش به خاک سپردند.
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#میلاد_امام_حسن_عسکری_مبارباد
#داستانی_کوتاه از امام حسن عسکری (ع)
#حیوان_ناآرام
خلیفه اسب یا استری چموش و خطرناک داشت که هیچ کس نتوانسته بود آن را رام کند و سوارش شود. یک روز از امام خواست تا سوار آن اسب وحشی شود. قصدش این بود که حیوان امام را به زمین بکوبد یا با لگد به او صدمه بزند. امیدوار بود که امام با این حادثه کشته و یا زخمی شود.
امام حسن عسگری(ع) جلو رفت. دستش را روی سر اسب گذاشت و نوازش کرد و به آرامی سوارش شد و به طرف خلیفه حرکت کرد و فرمود:« این حیوان که بسیار آرام ونجیب است ! » خلیفه که از خجالت و دسپاچگی نمی دانست چه کند گفت:«حالا که توانستید آن را رام کنید من آن را به شما هدیه می دهم.»
#ولادت_امام_حسن_عسکری
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4