eitaa logo
قصه های کودکانه
34.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
913 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
23.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼 نگین انگشتر 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
شقایق کارهاش رو خودش انجام می‌ ده_صدای اصلی_504151-mc.mp3
4.69M
🌼شقایق کارهاش رو خودش انجام میده 🌸🌸🌼🌸🌸 🍃کانال تربیتی کودک👇 https://eitaa.com/joinchat/2683174928C8bc96844d4 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 @Ghesehayekoodakane
مامان می‌گه آمریکا یه شیطون بزرگه مثل همون قصه‌ی شنگول، منگول و گرگه سردار سلیمانی رو آمریکا کرده شهید هر آدمی غصه خورد وقتی خبر رو شنید مامان می‌گه عزیزم ایران پر از سرداره اون‌ها با ادم بدا جنگ می‌کنن دوباره تو هم باید درساتو خوب بخونی با تلاش تاکه موفق باشی پا بذاری جای پاش باید کنار رهبر باشی و حرف گوش کنی حرف‌های مامانی رو نکنه فراموش کنی بالاخره یه روزی میاد امام زمان(عج) اون خیلی مهربونه دوسش دارن شیعیان 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه‌ای کودکانه درباره امام هادی (علیه‌السلام) عنوان: "دوستی با علم" روزی روزگاری در شهری به نام مدینه، پسری به نام حسن زندگی می‌کرد. حسن پسرکی کنجکاو و باهوش بود که همیشه دوست داشت چیزهای جدید یاد بگیرد. او به مدرسه می‌رفت و از معلمش سوالات زیادی می‌پرسید. یک روز، حسن از معلمش شنید که در شهر، امام هادی (علیه‌السلام) زندگی می‌کند. او خیلی دوست داشت امام را ببیند و از او سوالاتش را بپرسد. بنابراین تصمیم گرفت به خانه امام برود. حسن به خانه امام هادی (ع) رفت و در زد. امام با لبخند در را باز کرد و حسن را به داخل دعوت کرد. حسن خیلی خوشحال بود و گفت: "ای امام، من سوالات زیادی دارم!" امام هادی (ع) با محبت به حسن گفت: "بپرس پسرم، من در خدمت تو هستم." حسن سوالاتش را یکی یکی پرسید و امام با دقت و آرامش به همه سوالات او پاسخ داد. حسن از پاسخ‌های امام بسیار خوشحال شد و گفت: "چقدر شما دانا هستید! من می‌خواهم مثل شما باشم!" امام هادی (ع) با لبخند گفت: "برای دانا شدن، باید همیشه سوال کنی و علم را جستجو کنی. علم نور است و تو باید آن را در دل خود روشن کنی." حسن با شنیدن این حرف‌ها تصمیم گرفت که بیشتر از قبل به یادگیری علم بپردازد و همیشه سوال کند. او از آن روز به بعد، هر هفته به دیدن امام هادی (ع) می‌رفت و از او یاد می‌گرفت. این داستان نشان می‌دهد که علم و دانش چقدر مهم است و اینکه باید همیشه به دنبال یادگیری باشیم. امام هادی (ع) به حسن یاد داد که علم را باید با محبت و دوستی جستجو کرد. و اینگونه حسن تبدیل به یک دانش‌آموز خوب و باهوش شد و همیشه یاد امام هادی (ع) را در دلش نگه داشت. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دره‌ی شاپرک‌ها_صدای اصلی_502272-mc.mp3
11.66M
🦋دره شاپرک ها 🌳توی یه جنگل سرسبز و قشنگ، میوون یه دره ی وسیع و بزرگ،هزاران شاپرک زندگی میکردن. جنگل سبز و قشنگ همیشه شاهد شیطنت و بازیگوشی اونا بود. روزها گذشت تا اینکه فصل زمستون رسید و اولین برف زمستونی شروع به باریدن کرد هوا حسابی سرد بود... 🌸کودکان با شنیدن این داستان هم یاد میگیرن که باید قدر بزرگترهاشون رو بدونن و بهشون احترام بذارن و هم می آموزن که خیلی از موجودات عالم هنگام فرارسیدن فصل سرما به مناطق گرمتر کوچ میکنن. 🌸🌸🌼🌸🌸 🍃کانال تربیتی کودک👇 https://eitaa.com/joinchat/2683174928C8bc96844d4 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 @Ghesehayekoodakane
سلام سلام بچها گلهای نازو زیبا میخوام بگم براتون از سردار مهربون سردار که با خدابود به فکر بچها بود جنگید با آدم بدا دشمنو دورکرد از ما اما بگم بچه ها یه روزی ازاین روزا سردار ما شد شهید به آسمون پر کشید بیایدقرار بذاریم رو بدی پا بذاریم دنبال رهبر باشیم سرباز کشور باشیم ماهم سلیمانی شیم یه شیر ایرانی شیم. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸هدیه ی بزرگ مورچه ها «سلیمان» یکی از پیامبران خدا بود. او با پیامبران دیگر یک فرق مهم داشت: سلیمان پادشاه هم بود. او بر سرزمین بزرگی حکومت میکرد. خداوند به او قدرتی داده بود که می توانست زبان حیوانات و حشرات را بفهمد و به «باد» فرمان بدهد. حیوانات و باد، هر کاری که سلیمان می گفت می کردند. یک روز «هدهد» به قصر سلیمان آمد. هدهد خبر رسان سلیمان بود. هدهد به سلیمان خبر داد که در سرزمین دوری، زنی به نام ملکه سبا حکومت میکند که مردمش خدا پرست نیستند. سلیمان تصمیم گرفت به سرزمین سبا لشکر کشی کند. او به مردم و به حیوانات دستور داد که آماده ی جنگ شوند. بعد همه ی آنها را به صف کرد و دستور داد به طرف قصر ملکه ی سبا حرکت کنند. لشکریان سلیمان راه افتادند. سلیمان مواظب بود که در راه به حیوانات و حتی حشره ای آسیب نرساند،اما انسانها و حیواناتی که لشکریان سلیمان بودند به این موضوع توجه نداشتند. سلیمان و لشکریانش رفتند و رفتند تا به شهر مورچگان رسیدند. آنها باید از شهر مورچگان هم عبور میکردند تا به قصر ملکه ی سبا برسند. رئیس مورچگان وقتی دید که لشکریان سلیمان بدون توجه به اطرافشان پیش می تازند احساس خطر کرد. با علامت مخصوص مورچه ها به همه ی مورچگانی که سر راه لشکریان سلیمان در رفت و آمد بودند دستور داد که فوراً به لانه های خود بروند تا زیر پای لشکریان سلیمان نابود نشوند. سلیمان که زبان مورچه ها را میدانست ناراحت شد،رییس مورچه ها را صدا کرد و گفت:مگر نمی دانی که من پیغمبرم و آزاری به شما نمی رسانم،چرا به مورچه ها گفتی که به لانه های خودشان بروند؟ رئیس مورچه ها گفت: درست است. شما حتی به مورچه هم آسیبی نمی زنید. اما مطمئن نبودم که افراد لشکر شما هم تا این اندازه مواظب مورچه ها باشند. سلیمان از جواب مورچه خوشش آمد و به لشکریانش دستور داد که ساعتی در شهر مورچه ها استراحت کنند،رییس مورچه ها تصمیم گرفت هدیه ی مناسبی برای حضرت سلیمان بیاورد. رفت و بعد از چند لحظه به کمک چند مورچه ی دیگر پای ملخی را به پیش سلیمان آورد. اطرافیان حضرت سلیمان ناراحت شدند،میخواستند با لگدکوب کردن مورچه ها جواب بی احترامی آنها را بدهند. فکر میکردند که مورچه ها با هدیه آوردن پای ملخ به حضرت سلیمان بی احترامی کرده اند، اما وقتی چهره ی حضرت سلیمان را دیدند، از تصمیم خود گذشتند. قیافه ی سلیمان خندان و آرام بود. او می دانست که یک پای ملخ بزرگ ترین باری است که مورچه ها حمل کرده اند تا به سلیمان برسانند. شاید برای بقیه چنین هدیه ای خیلی بد باشد. ولی این هدیه از مورچه ها زیبا و پسندیده است. سلیمان پای ملخ را از مورچه ها گرفت و از آنها تشکر کرد. مورچه هایی که خسته و عرق ریزان پای ملخ را پیش سلیمان برده بودند از این که حضرت سلیمان هدیه ی آنها را قبول کرده است، خوشحال شدند. 🌼🌸🌼 نتیجه‌گیری: 1. احترام به تمام موجودات: داستان به ما یادآوری می‌کند که حتی کوچک‌ترین موجودات هم می‌توانند ارزشمند و با اهمیت باشند. این اهمیت و احترام به تمام موجودات زنده، بخشی از فرهنگ و آموزه‌های اخلاقی است. 2. قدرت و حکمت الهی: حضرت سلیمان (ع) به عنوان پیامبر و پادشاهی با قدرت فوق‌العاده، نشان‌دهنده حکمت الهی است. او توانست به زبان حیوانات و موجودات مختلف گوش دهد و خرد و فهم خود را به کار گیرد. 3. قدرت همکاری و وحدت: هدیه مورچه‌ها به حضرت سلیمان نماد همکاری و وحدت میان آن‌هاست. این نشان می‌دهد که با همکاری و همفکری می‌توان کارهای بزرگ انجام داد، حتی اگر به نظر برسد که افراد یا موجودات کوچک و ناچیز هستند. 4. تشکر و قدردانی: هدیه دادن به دیگران، نشان‌دهنده احترام و قدردانی است. این درس مهمی است که به ما می‌آموزد تا در زندگی خود از لطف و محبت دیگران قدردانی کنیم و در عوض تلاش کنیم که به آن‌ها نیز محبت کنیم. 5. درس یکپارچگی: این داستان همچنین به ما می‌آموزد که در هر جامعه، هر موجودی نقشی دارد و باید به یکدیگر احترام بگذاریم و در کنار هم زندگی کنیم. 🍃به طور کلی، "هدیه بزرگ مورچه‌ها" درسی از همزیستی مسالمت‌آمیز، اهمیت احترام به دیگران و همکاری در جامعه را به ما ارائه می‌دهد، که می‌تواند الهام‌بخش رفتارهای مثبت در زندگی روزمره ما باشد. 🦋🌼🌸🦋 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سجاد کوچولوی قوی_صدای اصلی_504182-mc.mp3
4.6M
🌼سجاد کوچولوی قوی چندروزی بود که مادربزرگ به خونه دخترش اومده بود. مادربزرگ دو تا نوه ی خوب و با ادب داشت؛ اسم یکیشون «سجاد» و اون یکی «مریم» بود. اون روز مادربزرگ چادر سفید گل گلیش رو به کمرش بست و گلدونای خالی رو جابه جا میکرد که.... 🌸کودکان با شنیدن این داستان هم یاد میگیرن که «مهربونی کردن خیلی خوبه و هم اینکه هیچ وقت نباید به وسایل کسی بدون اجازه دست بزنن. 🌸🌸🌼🌸🌸 🍃کانال تربیتی کودک👇 https://eitaa.com/joinchat/2683174928C8bc96844d4 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 @Ghesehayekoodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶شعر روباه و زاغ از حبیب یغمایی 🌸زاغکي قالبِ پنيري ديد 🌱به دهان برگرفت و زود پريد 🌸بر درختي نشست در راهي 🌱که از آن مي‌گذشت روباهي 🌸روبه پرفريب و حيلت‌ساز 🌱رفت پاي درخت و کرد آواز 🌸گفت به به چقدر زيبايي 🌱چه‌سري چه‌دُمي عجب پايي 🌸پر و بالت سياه‌رنگ و قشنگ 🌱نيست بالاتر از سياهي رنگ 🌸گرخوش‌آواز بودي و خوش‌خوان 🌱نبودي بهتر از تو در مرغان 🌸زاغ مي‌خواست قار قار کند 🌱تا که آوازش آشکار کند 🌸طعمه افتاد چون دهان بگشود 🌱روبهک جست و طعمه را بِرُبود قصه روباه و كلاغ یكي بود يكي نبود . در يك روز آفتابي آقا كلاغه يك قالب پنير ديد ، زود آمد و آن را با نوكش برداشت و پرواز كرد و روي درختي نشست تا آسوده ، پنيرش را بخورد. روباه كه مواظب كلاغ بود ، پيش خودش فكر كرد كاري كند تا قالب پنيررا بدست بياورد . روباه نزديك درختي كه آقاكلاغه نشسته بود ، رفت و شروع به تعريف از آقا كلاغه كرد:به به چه بال و پر زيبا و خوش رنگي داري،پر و بال سياه رنگ تو در دنيا بي نظير است . عجب سر و دم قشنگي داري و چه پاهاي زيبائي داري،‌حيف كه صدايت خوب نيست اگر صداي قشنگي داشتي از همه پرندگان بهتر بودي.كلاغه كه با تعريف هاي روباه مغرور شده بود ، خواست قارقار كنه تا روباه بفهمد كه صداي قشنگي داره ، ولي پنير از منقـارش افتاد و آقـا روبـاه آن را برداشت فرارکرد. كلاغ تازه متوجه حقه روباه شد ولي ديگر سودي نداشت . مواظب باشیم اگر كسي تعريف زياد وبيجا از چيزي يا كسي کرد ، حتمأ منظوري دارد. اميدوارم كه شما هيچ وقت گول نخوريد 🌸🌼🌸 🍃کانال قصه های کودکانه 👇 @Ghesehayekoodakane
موضوع : معاد مرگ نویسنده: مصطفی رحماندوست گروه سنی: ابتدایی، پیش دبستانی 🍃عنوان قصه:گریزان از باد دو روز بود که «برگ» با مادرش «درخت» حرف نمیزد. او فکر میکرد که مادرش دیگر او را دوست ندارد. باد پاییزی می‌وزید. برگها یکی یکی از شاخه ها کنده می شدند و به زمین می افتادند. اما «برگ» دلش نمی خواست از شاخه کنده شود. برای همین از باد می ترسید. درخت فرزندان زیادی داشت. باد یکی یکی فرزندان او را میکند و با خود می برد. درخت، غمگین بود. ولی در دلش این امید را داشت که وقتی بهار از راه برسد، فرزندان تازه ای بر شاخه هایش برویند. برگ این واقعیت را نمی دانست. او از این که مادرش با باد نمی جنگد و از بچه هایش مراقبت نمی کند ناراحت بود. به مادرش گفته بود: من نمیخواهم از شاخه جدا بشوم، مرا محکم بچسب و رهایم مکن . اما درخت خسته و ناتوان بود. نمی توانست با باد بجنگد. عمر دراز، این تجربه را به او آموخته بود که هر بهاری پاییزی به دنبال دارد. هر چه درخت برای «برگ» قصه ی بهار و پاییز را گفته بود. «برگ» حرف او را باور نکرده بود. وقتی که «برگ» از حمایت مادرش نا امید شد خودش را پشت شاخه ی ضخیم درخت دیگری پنهان کرد. شاخه های آن درخت میان شاخه های درختی که مادر برگ بود، رفته بود. برگه به شاخه ی ضخیم گفت: مادرم مرا دوست داشت؛ همیشه به من غذا و آب می رسانید و نوازشم می کرد. اما امروز که روز سختی من است و باد میخواهد مرا از او جدا کند، فراموشم کرده است و دوستم ندارد. بگذار در پناه تو بمانم تا باد نتواند مرا از شاخه جدا کند درخت همسایه به «برگ» پناه داد. اما آن درخت هم به «برگ» گفت که نمی تواند کار مهمی برای او انجام دهد؛ چون عاقبت زندگی برگهای سبز بهاری زرد شدن و ریختن در فصل پاییز است. با وزش باد، برگهایی که روی شاخه مانده بود یکی یکی بر زمین می افتادند. «برگ» هم این صحنه را میدید ، اما باز هم نمیخواست باور کند که عمر هر موجود زنده ای محدود است. برگه داشت خودش را در برگهای شاخه ی ضخیم پنهان میکرد که باد شدیدی وزید. این بار باد به راحتی توانست پناهگاه «برگ» را مورد هجوم قرار دهد. «برگ» بیشتر از گذشته به خودش لرزید. نمی دانست چکار کند. بدون اراده فریاد زد: «مادر!» مادر شاخه هایش را تکان داد و دوباره برگ، خود را در آغوش گرفت و تمام توانش را به کار برد تا از آخرین برگش نگهداری کند، اما ناتوان تر از آن بود که بتواند این کار را انجام بدهد. ناگهان باد شدید دیگری وزید و تا «برگ» و درخت به خود بیایند «برگ» را از مادرش جدا کرد و با خود برد. درخت غمگین تر شد. چشم هایش را بست تا رفتن برگ را نبیند. درخت،دیگر چشم هایش را باز نکرد. گرمی اشک چشم هایش با سردی زمستان یخ زد. او خوابید تا بهار از راه برسد و دوباره زنده شود. اما در خواب زمستانی آن سال همیشه خواب برگی را می دید که نمی خواست از شاخه جدا شود. 🦋🌼🌸🦋👦 ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اشتباهات قورقوری کوچولو_صدای اصلی_504183-mc.mp3
4.74M
🐸اشتباهات قور قوری کوچولو 🌸توی یه مرداب قشنگ که پر بود از گلای نیلوفر، خاله قورقوری با پسرش زندگی میکرد ، خاله قورباغه خیلی دوست داشت پسرش قورقوری بچه حرف گوش کنی باشه، اما اون کاراش رو سر وقت انجام نمیداد و به موقع هم نمی خوابید و به موقع هم بیدار نمیشد... ✅کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که با کارهای بی موقع نباید مزاحم دیگران شد و باید به موقع کار و به موقع استراحت کرد. 🌸🌸🌼🌸🌸 🍃کانال تربیتی کودک👇 https://eitaa.com/joinchat/2683174928C8bc96844d4 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 @Ghesehayekoodakane