#قصه_متن
خرس قرمز شکمو🐻
در يک جنگل بزرگ و سبز، توي غاري کوچک، خرس قرمز و مادر مهربانش زندگي ميکردند.
روزي خرس قرمز، تصميم گرفت براي اولين بار، تنهايي به بيرون از خانه برود و به دنبال غذا بگردد. او رو به مادرش کرد و پرسيد: «ميتوانم تنهايي بروم غذا پيدا کنم؟»
مادر کمي فکر کرد. او ميترسيد، پسرش چيزهايي پيدا کند و بخورد که يک خرس نبايد بخورد! اما براي اينکه خرس قرمز غذا پيدا کردن را ياد بگيرد، گفت: «برو پسرم. اما مواظب باش زياد از خانه دور نشوي و هر چيزي را نخوري!»
خرس قرمز که دوست داشت هر کاري را زود ياد بگيرد، خيلي خوشحال شد. مادرش را بوسيد و به بيرون از خانه دويد. چند قدمي از خانه دور شده بود که روي زمين چند دانه سيب سرخ درشت را ديد. دهانش آب افتاد. با سرعت سيبها را جمع کرد. پاي درخت نشست و يکي يکي ميوهها را خورد. بعد هم دور دهانش را پاک کرد و دوباره به راه افتاد.
خيلي نرفته بود که سر راهش بوتهاي پر از تمشکهاي آبدار و قرمز را ديد. باز هم دهانش آب افتاد. با عجله تمشکها را چيد و خورد. بعد از اين کار، دستهاي کوچکش را که از آب تمشک قرمز و چسبناک شده بود، حسابي ليسيد.
او دوباره به راه افتاد. کمي گذشت که زير درخت گردو رسيد. يک سنجاب پشمالوي قهوهاي را ديد که روي شاخهاي بلند نشسته بود و تند تند پوست محکم گردوها را با دندان تيزش ميشکست. دهان خرس قرمز، آب افتاد. با زحمت از درخت بالا رفت و گردوها را يکي يکي از روي شاخهها کند و با دندان پوست آنها را شکست و خورد.
ديگر گردويي به شاخهها نمانده بود که خرس کوچولو، آرام از درخت پايين آمد. چند قدم آن طرفتر از درخت، سرو صداي چند ميمون کوچک و بزرگ را شنيد که در بالاي درخت مشغول خوردن نارگيل بودند. خرس قرمز نميدانست نارگيل چيست؛ اما فکر کرد بايد ميوهي خوشمزهاي باشد که ميمونها آنها را با لذت ميخورند. اين بود که از درخت بالا رفت و با دستهاي کوچکش نارگيلي را چيد. بعد، با زحمت زياد، پوست نارگيل را شکست و شروع به خوردن کرد. ميمونها که براي اولين بار نارگيل خوردن يک خرس را ميديدند، تعجب کردند. کمي گذشت. خرس قرمز خواست يک نارگيل ديگر بچيند که ناگهان دلش درد گرفت. آنقدر درد دلش زياد شد که نتوانست به خوبي از درخت پايين بيايد. براي همين محکم از بالاي درخت به زمين افتاد. دلش را گرفت و بلند بلند گريه کرد. مادرش صداي او را شنيد و به طرفش دويد.
خرس کوچولو از مادر و حيوانات خجالت کشيد. چون آنها بچه خرسي به آن شکمويي نديده بودند. او آنقدر خجالت کشيد که مجبور شد چند روز از غار بيرون نيايد.
🍃🍂🌸🍃🍂🌸🍃🍂
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🎨🎨🎨🎨🎨🎨🎨🎨
#آموزش
✔️ از #دو_سالگی میتوان آموزش #رنگها و #نقاشی را به کودکان آغاز کرد، زیرا کودک از لحاظ روانی و جسمی رشد میکند، ماهیچههایش قوی میشود و از نظر بینایی چشمش توانایی دنبال کردن و هدایت دست به هر سمتی را که میخواهد، دارد.
🌸🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#قصه_متن
#قصه_ضرب_المثل
کودکان خود را با ضرب المثل های ایران آشنا کنیم👇
يك كلاغ ، چهل كلاغ🐧🐧🐧
ننه كلاغه صاحب يك جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه كلاغ كمي بزرگتر شد . يك روز كه ننه كلاغه براي آوردن غذا بيرون ميرفت به جوجه اش گفت : عزيزم تو هنوز پرواز كردن بلد نيستي نكنه وقتي من خونه نيستم از لانه بيرون بپري .
و ننه كلاغه پرواز كرد و رفت .
هنوز مدتي از رفتن ننه كلاغه نگذشته بود كه جوجه كلاغ بازيگوش با خودش فكر كرد كه مي تواند پرواز كند و سعي كرد كه بپرد ولي نتوانست خوب بال وپر بزند و روي بوته هاي پايين درخت افتاد .
همان موقع يك كلاغ از اونجا رد ميشد ،چشمش به بچه كلاغه افتاد و متوجه شد كه بچه كلاغ نياز به كمك دارد . او رفت كه بقيه را خبر كند و ازشان كمك بخواهد
پنج كلاغ را ديد كه روي شاخه اي نشسته اند گفت :” چرا نشسته ايد كه جوجه كلاغه از بالاي درخت افتاده.“ كلاغ ها هم پرواز كردند تا بقيه را خبر كنند .
... تا اينكه كلاغ دهمي گفت : ” جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم نوكش شكسته . “ و همينطور كلاغ ها رفتند تا به بقيه خبر بدهند .
... كلاغ بيستمي گفت :” كمك كنيد چون جوجه كلاغه از درخت افتاده و نوك و بالش شكسته .“
همينطور كلاغ ها به هم خبر دادند تا به كلاغ چهلمي رسيد و گفت :” اي داد وبيداد جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم كه مرده .“
همه با آه و زاري رفتند كه خانم كلاغه را دلداري بدهند . وقتي اونجا رسيدند ، ديدند ، ننه كلاغه تلاش ميكند تا جوجه را از توي بوته ها بيرون آورد .
كلاغ ها فهميدند كه اشتباه كردند و قول دادند تا از اين به بعد چيزي را كه نديده اند باور نكنند .
از اون به بعد اين يك ضرب المثل شده و هرگاه يك خبر از افراد زيادي نقل شود بطوريكه به صورت نادرست در آيد ، مي گويند خبر كه يك كلاغ، چهل كلاغ شده است.
پس نبايد به سخني كه توسط افراد زيادي دهن به دهن گشته، اطمينان كرد زيرا ممكن است بعضي از حقايق از بين رفته باشد و چيزهاي اشتباهي به آن اضافه شده باشد.
🌸🍃🍂🍃🍂🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃لطفا لینک زیر را برای دوستانتان ارسال نمایید تا همه از مطالب قصه های کودکانه استفاده نمایند👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
😍مامان باباهای عزیز
😘کوچولوهای ناز
🌸قصه صوتی امشب رو از دست ندید
🌼قصه زیبای 🌸آدمیزاد بدجنس🌸
🍃قصه در مطلب بعدی
👇🍃🍂👇
لطفا لینک کانال قصه های کودکانه رو برای دوستانتان ارسال نمایید تا همه از کانال تخصصی قصه های کودکانه استفاده نمایند👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آمیزاد بدجنس.mp3
13.12M
#قصه_شب
#آدمیزاد_بدجنس
🌸🍃🍂🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
قصه گنج گمشده.pdf
6.57M
#قصه_تصویری
#قصه_پی_دی_اف
#گنج_گمشده
🌼از قصه های آموزنده و کهن ایران
🍂🍃🌸🍂🍃🌸🍂🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
#داستان_های_زیبای_شاهنامه
#بخش_هفتم
🌼فرزندان خود را با داستانهای شیرین و کهن ایران آشنا نماییم.
در ادامه داستان های زیبای شاهنامه👇
#داستان_های_زیبای_شاهنامه
#بخش_هفتم
در ادامه داستان های زیبای شاهنامه
«سپه برنشاند و بنه برنهاد»
در قسمت پیش شاهد بودیم که به دلیل تأخیر رستم، کاووس شاه به تندی با وی رفتار کرد و جهان پهلوان رنجیده خاطر آنجا را ترک کرد اما در نهایت با پادرمیانی دیگر پهلوانان ایرانی، کی کاووس از رستم دلجویی کرد و قرار شد پس از بزمی کوتاه برای نبرد با ترکان (تورانیان) آماده شوند و در ادامه …
در ادامه داستان، فردوسی عظمت و شکوه سپاه ایران را ضمن توصیف آمادگی آنها برای جنگ، بازگو می کند و با زیبایی و مانند نقاشی چیره دست سپاه ایران را به تصویر می کشد.
به دستور کاووس شاه، ایرانیان سحرگاه اسباب و آلات جنگی را آماده کردند. سپس لشکریان بسیاری به صف شدند تا جایی که از رفت و آمد آنها هوا پر از گرد و غبار و به تعبیر فردوسی روز روشن، تیره شد:
سِپَردار و جوشن وَران صدهزار
شمرده به لشکرگه آمد سوار
یکی لشکر آمد ز پهلو به دشت
که از گَردِ ایشان هوا تیره گشت
لشکریان ایران با ساز و برگ جنگی به سمت دژ ایران حرکت کردند. وقتی نزدیک دژ رسیدند خروش و صدای آنها نظر دیده بانان دژ ترکان را به خود جلب کرد و این خبر را به سهراب رساندند:
خروشی بلند آمد از دیدگاه
به سهراب گفتند که «آمد سپاه»
سهراب به دیدبانی رفت و منظره نزدیک شدن سپاه ایران را نظاره کرد و با انگشت به هومان نشان داد:
چو سهراب زان دیده آوا شنید
به باره بیامد سپه بنگرید
به انگشت لشکر به هومان نمود
سپاهی که آن را کرانه نبود
هومان با دیدن لشکری با چنین عظمت دچار ترس و وحشت شد اما سهراب به او گفت نباید نگران باشی، لشکر ایران اگرچه انبوه است اما مرد جنگاور و کارآزموده ای در آن حضور ندارد که توانایی رویارویی و نبرد با من را داشته باشد! این را گفت و با خوشحالی و آرامش از باره پایین آمد:
چو هومان ز دور آن سپه را بدید
دلش گشت پر بیم و دم درکشید
به هومان چنین گفت سهرابِ گُرد
که اندیشه از دل بباید سُِترد
نبینی تو زین لشکرِ بی کران
یکی مردِ جنگی و گُرزِ گران
به تنگی نداد ایچ سهراب دل
فرود آمد از باره، شاداب دل
🍃لطفا ادامه داستان را در قسمت بعد دنبال نمایید...
🌼🍃🌸🌼🍃🌼
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لطفا لینک کانال را برای دوستانتان ارسال نمایید تا همه از مطالب قصه های کودکانه استفاده نمایند👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
😍مامان باباهای عزیز
😘کوچولوهای ناز
🌸قصه صوتی امشب رو از دست ندید
🌼#یک_آیه_یک_قصه
توضیحات:از قصه های تربیتی و قرآنی
🍃قصه در مطلب بعدی امشب
👇🍂👇🍂👇
لطفا لینک کانال قصه های کودکانه رو برای دوستانتان ارسال نمایید تا همه از کانال تخصصی قصه های کودکانه استفاده نمایند👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4