eitaa logo
قصه های کودکانه
34.6هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
324 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدای مهربون سلام به بچه های قشنگمون🌺🌺 اسم قصه 👈👈 فقط به خاطرمامان محمد کلاس سوم بود👌 بابای اون در شهر دیگری کار می کرد😍 یک روز محمد یک ماشین کنترلی زیبا را پشت ویترین یک مغازه نگاه کرد و برای خریدن آن باید از بابا پول زیادی می گرفت و بابا 🌺آن مقدار پول را نداشت . مادر به او گفت می‌توانی خودت پول هایت را جمع کنی تا آن را بخری😳 محمد گفت مادر من که کار نمیکنم و درآمد ندارم 🌺 مادر گفت می‌توانی پول برای خودت جمع کنی عزیزم 😉 محمد گفت باشه مامان سعی می کنم تا جایی که بشه پول هایم رو جمع کنم☺️ یک روز تمام بچه‌های کلاس تصمیم گرفتند همه با هم بستنی قیفی بخرند ولی محمد نخرید و پولش را الکی خرج نکرد برای این که پول هایش را جمع کند تا بتواند آن ماشین کنترلی را بخرد😘👍👍👍👍 چند هفته بعد...... چند هفته بعد محمد توانست پول هایش را برای خرید ماشین کنترلی جمع کند و آن روز فرا رسید👍. محمد کلی شوق داشت . مادر و مهدی برادر نوزاد محمد آماده شدند محمد هم توی دلش نبود🌼🌼🌼🌼 آنها سوار اتوبوس شدن ولی یک دفعه...... وقتی از اتوبوس پیاده شدند کفشهای مهدی برادر نوزاد محمد گم شده بود و هر چقدر دنبالش گشتند پیدا نشد 🌺 مادر گفت شاید در اتوبوس افتاده باشد👍 مادر به اندازه کافی برای خرید کفش پول نداشت... محمد گفت مادرعیبی ندارد من به شما کمک می کنم 😳 محمد گفت من پول هایم را میدهم به شما تا شما برای مهدی کفش بخرید اما مادر گفت پسرم پس ماشین کنترلی چه میشود؟؟؟؟😳 محمد گفت عیبی ندارد دوباره پول هایم را جمع می کنم تا بتوانم ماشین کنترلی را بخرم👍👍👍👍😍😍😍🌈☺️ محمد و مادر و مهدی شاد و خندان به طرف مغازه رفتند و برای مهدی کفش را خریدند☺️ مادر از محمد کلی تشکر کرد. در همان لحظه خاله محمد و مهدی به مادر محمد زنگ زد و گفت به خانه ما بیایید تا برای تولد مهدی جشن بگیریم😘 هیچکس خبر نداشت امروز تولد مهدی است ولی همه با هم خندیدن و به خانه خاله رفتن💙💙💙💙 اونجا جشن که گرفتن ، مادر محمد برای همه تعریف کرد که محمد چکار کرد 😳 همه محمد را تشویق کردند و خاله آنها گفت محمد جان یک کادو برای این کار بزرگت خریده ام .......☺️ اون همون ماشین کنترلی بود که میخواست بخره 😀🌼💐💜 خیلی شگفت زده شد 😁🌈😊🌺❤️😍 اون از همه تشکر کرد. قصه ما به سر رسید کرونا به آخرش رسید امیدوارم خواب های خوبی ببینید 😌😉☺️😊 نوشته # نرگس پرهیزکار 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مهمانی یلدایی بهاره به انارهای دانه شده نگاه کرد. اهی کشید و گفت:«من دلم برای مادربزرگ و پدربزرگ تنگ شده» مادر لبخندی زد و گفت:«یادش بخیر پارسال همه دور هم جمع بودیم» بهاره با لب و لوچه ی آویزان تخمه ها را توی ظرف ریخت. مادر بقیه ی انار ها را توی ظرف دیگری ریخت و گفت:«ناراحت نباش دخترم امشب به همه ی ما خوش می گذرد» بهاره سرش را بالا گرفت و گفت:«امشب هیچ فرقی با بقیه ی شب ها ندارد چون ما مهمان نداریم من و شما و پدر و داداشی مثل همیشه» مادر کمی فکر کرد گفت:«عجله نکن بهاره جان بلندشو و میوه ها را روی میز بچین» بهاره با کمک مادر و داداشی میوه ها را روی میز چید. پدر کتابی که در دست داشت کنار گذاشت گفت:«به به دست شما دردنکند» بهاره سرش را پایین انداخت و گفت:«نوش جان» بعد هم گوشه ای نشست و زانویش را بغل گرفت. مادر با سینی چای آمد. کنار پدر نشست. به بهاره نگاه کرد گفت:«بهاره جان توی اتاق روی میز تحریر یک جعبه هست، لطفا آن را بیاور» بهاره گفت:«چشم» به اتاق رفت، همراه جعبه بیرون آمد. مادر جعبه را باز کرد توی جعبه تعداد زیادی میوه های کاغذی کوچک بود. مادر کنار میوه های کاغذی چهار نی و چهار لیوان یک بار مصرف هم گذاشته بود. داداشی جلو آمد گفت:«اینها برای چیست؟» بهاره با چشمان گرد پرسید:«کی این ها را درست کرده؟» مادر میوه های کاغذی را توی پیش دستی ریخت و گفت:«این ها را امروز وقتی شما خواب بودید درست کردم» به همه یک نی و لیوان داد و گفت:«حالا باهم بازی می کنیم، هرکس باید با استفاده از نی میوه های کاغذی را توی لیوانش بریزد» درحالی که میوه های کاغذی را به هم میزد ادامه داد:«هرکس باید یک نوع میوه داخل لیوان بریزد اینجا چهار نوع میوه داریم» روبه داداشی کرد و گفت:«پسرم شما پرتقال ها را جدا کن و توی لیوانت بریز» به پدر گفت:«شما سیب ها را جدا کنید» به بهاره گفت:«دخترم شما انارها را جدا کن، من هم کیوی ها را جدا میکنم» بهاره خندید و گفت:«اخ جان بازی» با شمارش پدر بازی شروع شد، بهاره تند تند میوه ها را با نی توی لیوانش می ریخت. اما داداشی نمی توانست مثل او تند اینکار را انجام دهد. بهاره کمی فکر کرد، به بازی اش ادامه داد. داداشی یک دفعه داد زد :«هورااااا من اول شدم» بهاره حالا تندتر میوه ها را جدا کرد کارش که تمام شد بلند گفت:«من هم دوم شدم» مادر و پدر هم به ترتیب سوم و چهارم شدند. بچه ها چند بار دیگر بازی را تکرار کردند. بهاره مادر را بوسید و گفت:«امشب خیلی خوش گذشت» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
:حکیم سند باد زرگر و کنیز :لیلا رونقی 🌼قصه در مطلب بعدی امشب👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
kaniz & zargar.mp3
10.52M
:حکیم سند باد زرگر و کنیز :لیلا رونقی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌹 خداوند رنگین کمان🌹 به نام خداوند رنگین کمان خداوند بخشنده ی مهربان خداوند سنجاقک رنگ رنگ خداوند پروانه های قشنگ خدایی که آب و هوا آفرید درخت و گل و سبزه را آفرید خدایی که از بوی گل، بهتر است صمیمی تر از خنده ی مادر است خدایا، به ما مهربانی بده دلی ساده و آسمانی بده دلی صاف و بی کینه، مانند آب دلی روشن و گرم، چون آفتاب
به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه بر نگذرد 🌺🌺 بچه های خوب اسم قصه امشبمون : کبوترحرم یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود 😍 یک شهری بود به اسم شهر آزار از اسمش معلوم بود😁😉 همه هم دیگه رو آزار میدادن به خاطر همین همه از اون شهر رفته بودن جز پرسفید 🕊 اون یک پرنده سفید بود 🕊 یک روز رفت آب بخوره ولی دید یک سنگ داره به طرفش پرتاب میشه ☄ فرارکرد و رفت 😔😔 اونم از این شهر رفت، بعد از مدت ها بالاخره یک درخت🌳 پیدا کرد که بالای آن لانه کند. شب شد🌃 رفت دنبال غذا، فقط یکم غذابرای سیر شدن خودش پیدا کرد. خیلی میترسید ولی هر جور بود اون شب رو سپری کرد. صبح شد و دید یک اتوبوس داره رد میشه 🚌 و مسافران شعر میخونن : قربون کبوترای حرمت امام رضا😉 پرسفید گفت تاکنون ندیدم قربون کبوتر ها برن و با اونا مهربون باشن، 😘😘😘👍 پرسفید دید که اونا پرچم های رنگارنگ هم دستشونه 👍 شک کرد که شاید آدمای شهر آزار باشن که اومدن کلک بزن .شک کردکه با اتوبوس بره یانه 🤔🤔🤔🤔🤔🤔 ولی بالاخره گفت من این اتوبوس رو دنبال می کنم هرجا اتوبوس می پیچید اونم همون کار رو انجام میداد اتوبوس را دنبال کرد و بعد از 1 روز کامل به مقصد آن آدم های مهربان رسید ☺️ خوابش هم می آمد . خیلی خسته بود و دنبال غذا بود 😍 ولی وقتی اون صحنه تعجب آور و شگفت انگیز رو دید خستگی و گرسنگی رو فراموش کرد. پرسفید دید همه دستشان بروی سینه است و جمله ای را زمزمه می کنند «اسلام علیک یا علی بن موسی الرضا » اونجا کلی پرنده داشت 🦅🦆🦇🕊و یک حرم و بارگاه قشنگ 🕌🕌🕌🕌🕌 کبوتر ها هم زمزمه می کردند 😳 پر سفید هم زمزمه کرد ،اسلام علیک یا علی بن موسی الرضا😭😭😭😭😭😔 همه با چشمان گریان 😭 راز و نیاز میکردند. او رفت و شروع کرد به دانه خوردن 🕊 خیلی خوشحال بود که از شهر آزار خلاص شده و به یک شهری رفته که ازش مهربانی و خوبی می‌باره 👍👍👍👍😉😊☺️ 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 قصه ما به سر رسید کرونا به آخرش رسید😘 بچه ها اون شهر : مشهد بود و حرم امام رضا علیه السلام اونجا بود 🕌 امیدوارم خواب های خوب ببینید😍 نوشته : پرهیزکار 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
:حکیم سند باد شاهزاده و دیو :لیلا رونقی 🌼قصه در مطلب بعدی امشب👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
shahzade o div.mp3
6.46M
:حکیم سند باد شاهزاده و دیو :لیلا رونقی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
به نام خداوند بخشنده مهربان سلام می کنم به همه شما عزیزان بچه ها اسم قصه امشب😍 راز دعای مادر یک روز بعد از نماز مادر به سجده رفت و با خدا راز و نیاز می کرد. 👍👍👍👍 من میخواستم بدانم مادر با خدا چه می گوید از خدا چه می‌خواهد. میخواستم بپرسم ولی نشد🌼🌼🌼🌼🌼🌼 من به مادر گفتم مامان میشه بگید بعد نماز توی سجده ات ...... 😁 مامان گفت دخترم سارا جان چیزی میخواستی بگویی ؟نشنیدم 💜💜💜💜💚 سارا من من کنان گفت هیچی مامان 😊 فردا باز هم مادر بعد نماز به سجده رفت 👩‍👧 ولی باز نتوانستم بفهمم چه میگوید 😔 فردا تولد مادر سارا بود 🤩🤩 مادر و سارا برای نماز صبح بیدار شدند و رفتند وضو گرفتن که نماز بخوانند🙂 نیت کردند و نماز صبح را با پوشش کامل آغاز کردند.😘😘😘 مادر خیلی خوابش می آمد و پس از جده با سارا رفت تا بخوابد 😉 مادر نمی‌دانست تولدش است فردا ظهر بعد نماز دوباره به سجده رفت این دفعه منم به سجده رفتم تا بفهمم چه میگوید👍 مادر اول برای همه دعا کرد و برای یک بار به حج رفتن دعاکرد❤️❤️ وقتی بابا از سرکار اومد سارا قضیه را بهش گفت ☺️ بابا گفت به جای کادو برای تولدش میرویم به سفر حج : مکه 😘 بعد از شام بابا به مامان گفت 👍 امروز تولدت است 😘 مبارکه ، اما به جای کادو میرویم به سفر : مکه 😉 مامان خیلی خوشحال شد و گفت ممنون این بهترین کادویی بود که تا حالا گرفتم💙 قصه ما به سر رسید ❤️ نوشته پرهیزکار 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
:حکیم سند باد روز هشتم :لیلا رونقی 🌼قصه در مطلب بعدی امشب👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
hekayat rooz 8.mp3
3.87M
:حکیم سند باد روز هشتم :لیلا رونقی 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4