eitaa logo
قصه های کودکانه
34.6هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
324 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
گربه ی ناقلا _:«من که یه گربه هستم پشت سرت نشستم کاری باهات ندارم بیا بشین رودستم بیا بریم به بازی ای جوجه ی ناز نازی تو راه برات میگم من در گوشی یه رازی» :«واه واه واه چه حرفها برو زودی از اینجا فکر کردی من بچه ام؟ ای گربه ی ناقلا» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یک پَرِ رنگی رنگی باران پَرِ رنگارنگ را روی میز گذاشت. پدر گفته بود اگر بفهمد این پر برای دُم کدام پرنده است می تواند پر را برای خودش نگه دارد! باران کمی فکر کرد. مدادش را برداشت. دفترش را باز کرد. نگاهی به صفحه ی سفید دفتر کرد. اول یک گنجشک کوچک کشید، پر را روی دمش گذاشت! خوب نگاه کرد. خندید با خودش گفت:«نه این که دم گنجشک نیست!» یک پرنده دیگر کشید. برای پرنده اش یک کاکل و نوک بلند کشید، پر رنگارنگ را روی دمش گذاشت. با خودش گفت:« این پرنده را توی تلویزیون دیدم به درخت نوک می زد. اسمش چه بود؟» نوک مداد را به پیشانی اش زد گفت:«فهمیدم داربوک بود! اما داربوک که پرهای رنگی رنگی ندارد!» باید پرنده ی دیگری می کشید. دوباره به پر نگاه کرد. شروع کرد به کشیدن یک پرنده ی بزرگ. یک گردن دراز و سر گرد کوچک کشید. پاهای دراز را به بدن بزرگ نقاشی وصل کرد. کمی فکر کرد گفت:«این هم شترمرغ قشنگم!» نگاهی به پر کرد لب هایش را جمع کرد گفت:«اما شترمرغ سیاه است این پر رنگی رنگی است» یاد کتابی افتاد که پدر برایش از نمایشگاه خریده بود. توی کتاب عکس همه ی پرنده ها بود. کتاب را از توی کتابخانه برداشت. جلوی کتابخانه روی زمین نشست. کتاب را ورق زد. پرنده ی اول را که دید گفت:«این همان داربوک خودم است» صفحه های بعد پرندگان دیگر را دید. حتی تصویر شترمرغ هم توی کتاب بود. باران با دیدن عکس یک پرنده ی رنگارنگ از جا پرید. پر را از روی میز برداشت و کنار عکس گذاشت. با دقت نگاه کرد. برای خودش کف زد و گفت:«پیدایش کردم هورااااا» کتاب و پر را برداشت. از اتاق بیرون دوید. کنار پدر ایستاد. پدر داشت با مادر. صحبت می کرد. باران صبر کرد تا صحبت های پدر و مادر تمام شد. کتاب را به پدر نشان داد گفت:«ببینید بابا پیدایش کردم پر برای این پرنده است» پدر پیشانی باران را بوسید گفت:«افرین عزیزم، حالا بگو ببینم اسم این پرنده چیست؟» باران دستش را روی چانه اش گذاشت گفت:« نمی دانم اما اسم بقیه پرنده ها را می دانم» کتاب را ورق زد شترمرغ را نشان داد و گفت:«این شترمرغ است» صفحه ی دیگر کتاب را آورد گفت:«این هم داربوک است!» پدر لبخندی زد و گفت:«ماشاالله دخترم که اسم پرندگان را خوب یاد گرفتی دارکوب و شترمرغ» پدر پر را از باران گرفت و گفت:«این پر یک طاووس است» باران به عکس طاووس و پر نگاه کرد گفت:«حالا که درست گفتم می توانم پر را پیش خودم نگه دارم؟» پدر دستی بر سر باران کشید و گفت:«بله حتما این پر مال تو» باران بالا و پایین پرید و گفت:«جانمی جان...بابا خیلی دوستت دارم» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خرگوش کوچولو ها.mp3
2.29M
:خرگوش کوچولوها🐰🐰🐰 :خانم مریم نشیبا 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آموزش مفاهیم 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مهمان کوچکِ رود رود توی فکر بود. گاهی ماهی های لپ گلی غلغلکش می دادند. لحظه ای لبخند می زد و دوباره به فکر فرو می رفت. خورشید نور طلایی اش را به روی موج های محکمِ رود پاشید و گفت:«چه شده نیل عزیز؟ چرا در فکری؟» رود سرش را بالا گرفت موجی بلند کرد و گفت:«دیشب خواب عجیبی دیدم!» خورشید پرسید:«چه خوابی دیدی؟» رود موجش را به ساحل فرستاد و گفت:«خواب دیدم مهمان کوچک و عزیزی داشتم مهمانی که تا به حال او را ندیده بودم!» خورشید با چشمان گرد پرسید:«مهمان؟» رود موج بزرگ دیگری به ساحل فرستاد:«بله مهمان، مهمانی که باید مواظبش می شدم که در من غرق نشود!» خورشید به فکر فرو رفت و دیگر چیزی نگفت. رود موج هایش را بالا و پایین می کرد اما فکرش پیش مهمانی بود که در خواب دیده بود. صدای موج هایش همه جا را پر کرده بود. در بین صدای موج هایش صدایی شنید. انگار کسی گریه می کرد. به اطراف نگاه کرد. زنی در ساحل نشسته بود. زن نوزادی در بغل گرفته بود و بلند بلند گریه می کرد. او در بین گریه هایش با خدا حرف می زد:«خدایا پسرم را به تو می سپارم، اگر حاکم پسرم را پیدا کند مثل تمام پسران شهر او را از بین می برد!» چند دقیقه بعد زن نوزاد را توی سبد گذاشت و سبد را توی رود رها کرد. رود تازه فهمید نوزاد، همان مهمانی است که شب گذشته در خواب دیده بود. زن اشک می ریخت. از ساحل به سبد نگاه می کرد. سبد حالا سوار موج های رود، از او دور می شد. رود موج هایش را آرام تر کرد. دیگر از موج های بلند خبری نبود. رود انگار گهواره ای شده بود برای نوزادی که مهمانش بود. نوزاد با آرامش به خواب رفته بود که رود متوجه سر و صدایی شد. به اطراف نگاه کرد چند کروکدیل به سرعت به سمت رود آمدند و وارد رود شدند. ان ها که نوزاد را دیده بودند برای گرفتنش مسابقه گذاشته بودند. کروکدیل اول در حالی که به سرعت شنا می کرد گفت:«این نوزاد مال من است من اول اورا دیدم!» کروکدیل دوم که کمی چاقتر و بزرگتر بود گفت:«هرکس اول او را بگیرد مال اوست» رود عصبانی شد. موج بلندی به طرف کروکدیل ها فرستاد و فریاد زد:«این نوزاد مهمان من است به کسی اجازه نمی دهم به او نزدیک شود» کروکدیل ها که با موج به عقب رفته بودند، دوباره به سمت سبد شنا کردند. این بار رود، موج بزرگتری بلند کرد و آن ها را به سمت ساحل هول داد. کروکدیل اول کناری ایستاد و گفت:«حالا که فکر می کنم اصلا گرسنه نیستم!» کروکدیل دومی کج نگاهش کرد و گفت:«منم خسته ام می خواهم استراحت کنم!» رود دوباره آرام سبد را به حرکت درآورد. خورشید نوزاد را دید گفت:«مثل اینکه مهمانت از راه رسیده!» رود که از گرمای خورشید دلگرم شده بود گفت:«بله فقط نمی دانم او را کجا ببرم!» خورشید از ان بالا نگاهی به اطراف کرد. آسیه به طرف ساحل می آمد. به رود گفت:«آسیه! او زنی مهربان است نوزاد را به او برسان!» رود تازه آسیه را دیده بود گفت:«افرین دوست خوبم چه فکر خوبی!» آسیه کنار ساحل ایستاد و به رود خیره شد. با خودش فکر کرد:«چرا نیل امروز اینقدر آرام است!؟» او از دور سبدی را دید که به طرف ساحل می آمد! جلوتر رفت. رود آرام سبد را به ساحل سپرد. آسیه به سمت سبد دوید. نوزاد را دید. چشمانش از خوشحالی برق زد. نوزاد را در آغوش گرفت و از ساحل دور شد. رود موج بلندی به ساحل فرستاد و گفت:«مهمانم به سلامت رسید خدایا شکر» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃مامان باباهای عزیز 🍃کوچولوهای ناز 🍃🌸قصه بسیار زیبای امشب رو از دست ندهید. 🍃موضوع: 🌧🌨☁️ 🍂قصه در مطلب بعدی👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یک آیه یک قصه.mp3
3.16M
🍃عنوان قصه: ابرها🌨⛈☁️ 🍃اشاره به آیه ۱۲ سوره رعد 🌸هُوَ الَّذِي يُرِيكُمُ الْبَرْقَ خَوْفًا وَطَمَعًا وَيُنْشِئُ السَّحَابَ الثِّقَالَ🌸 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چی شد؟ همه ی پارچه ها پشت ویترین مغازه نشسته بودند. آن ها منتظر بودند کسی بیاید و آن ها را بخرد. پارچه ی گل گلی هم یکی از پارچه های منتظر بود. خیلی ها از کنارش می گذشتند، نگاهش می کردند، به هم دیگر نشانش می دادند. فکرهای زیادی توی بافتش بود. همانطور که به گوشه ای خیره شده بود پارچه مخملیِ صورتی پرسید:«چه شده گل گلی جان؟» گل گلی آهی کشید و گفت:«دلم می خواهد پارچه ی یک چادر نماز شوم و به جشن تکلیف بروم!» مخملی چین هایش را باز کرد و گفت:«جشن تکلیف دیگر چه جشنی است؟» گل گلی با یادآوری جشن گل هایش صورتی اش برقی زد و ادامه داد:«چند روز پیش یک دختر زیبا به اینجا آمده بود» مخملی تند پرسید:«خب؟ خب؟» گل گلی ادامه داد:«یک چادر زیبا هم سرش بود. چادر از جشن تکلیف می آمد! یک جشن بزرگ برای دختران نه ساله» مخملی سعی کرد جلوتر برود گفت:«حیف شد کاش زودتر می آمدم اینجا و این دختر و چادرش را می دیدم» گل گلی، به پیرزنی که برای خرید آمده بود، نگاه کرد و گفت:«چادر می گفت وقتی روی سر دختر نشسته بود و دختر با او نماز خوانده بود خیلی به او خوش گذشته بود» مخملی می خواست بگوید:«کاش من هم گل گلی بودم و چادر نماز می شدم» که صاحب مغازه، پارچه ی گل گلی را برداشت و روی پیشخوان گذاشت. پارچه گل گلی که فهمید پیرزن می خواهد او را بخرد، نگاهی به مخملی کرد و آه کشید. پیرزن پارچه گل گلی را توی کیفش گذاشت. به خانه که رسید گل گلی را روی میز گذاشت. گل گلی از تکان هایی که توی کیف خورده بود کمی تا شده بود. پیرزن تایش را باز کرد. گل گلی با خودش گفت:«حیف شد کاش چادر نماز جشن تکلیف می شدم، لابد الان پیراهن این پیرزن می شوم!» پیرزن او را متر کرد و با قیچی تیزی برش داد. به سختی سوزن را نخ کرد. کار کوک زدن که تمام شد پشت چرخ نشست. دوخت که تمام شد. روی آستین و قسمت بالایی ِ گل گلی چندتا شکوفه ی صورتی چسباند. کاغذ کادو را آورد. گل گلی را توی کاغذ کادو پیچید. گل گلی دیگر چیزی نمی دید. ولی تکان های زیادی حس می کرد. با خودش گفت:«خورد و خمیر شدم من را کجا می برد؟» به جایی رسیده بودند، سرو صدای زیادی می شنید. صدای سرود خوانی بچه ها همه جا را پر کرده بود. انگار آدم های زیادی انجا بودند. گاهی دست می زدند و گاهی جیغِ شادی می کشیدند. گل گلی خوب گوش می کرد تا بفهمد کجاست که یک دفعه تکان خورد و کاغذ کادو باز شد. دختری را دید. دختر با دیدن او از جا پرید و گفت:«هورااااا چادر نماز جشنِ تکلیفم، خیلی قشنگ است» پیرزن دختر را بوسید و چادر را روی سر او انداخت. گل گلی تازه فهمیده بود که به آرزویش رسیده است. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4