#قصه
چی شد؟
همه ی پارچه ها پشت ویترین مغازه نشسته بودند. آن ها منتظر بودند کسی بیاید و آن ها را بخرد.
پارچه ی گل گلی هم یکی از پارچه های منتظر بود. خیلی ها از کنارش می گذشتند، نگاهش می کردند، به هم دیگر نشانش می دادند.
فکرهای زیادی توی بافتش بود. همانطور که به گوشه ای خیره شده بود پارچه مخملیِ صورتی پرسید:«چه شده گل گلی جان؟»
گل گلی آهی کشید و گفت:«دلم می خواهد پارچه ی یک چادر نماز شوم و به جشن تکلیف بروم!»
مخملی چین هایش را باز کرد و گفت:«جشن تکلیف دیگر چه جشنی است؟»
گل گلی با یادآوری جشن گل هایش صورتی اش برقی زد و ادامه داد:«چند روز پیش یک دختر زیبا به اینجا آمده بود»
مخملی تند پرسید:«خب؟ خب؟»
گل گلی ادامه داد:«یک چادر زیبا هم سرش بود. چادر از جشن تکلیف می آمد! یک جشن بزرگ برای دختران نه ساله»
مخملی سعی کرد جلوتر برود گفت:«حیف شد کاش زودتر می آمدم اینجا و این دختر و چادرش را می دیدم»
گل گلی، به پیرزنی که برای خرید آمده بود، نگاه کرد و گفت:«چادر می گفت وقتی روی سر دختر نشسته بود و دختر با او نماز خوانده بود خیلی به او خوش گذشته بود»
مخملی می خواست بگوید:«کاش من هم گل گلی بودم و چادر نماز می شدم» که صاحب مغازه، پارچه ی گل گلی را برداشت و روی پیشخوان گذاشت.
پارچه گل گلی که فهمید پیرزن می خواهد او را بخرد، نگاهی به مخملی کرد و آه کشید.
پیرزن پارچه گل گلی را توی کیفش گذاشت. به خانه که رسید گل گلی را روی میز گذاشت. گل گلی از تکان هایی که توی کیف خورده بود کمی تا شده بود. پیرزن تایش را باز کرد.
گل گلی با خودش گفت:«حیف شد کاش چادر نماز جشن تکلیف می شدم، لابد الان پیراهن این پیرزن می شوم!»
پیرزن او را متر کرد و با قیچی تیزی برش داد. به سختی سوزن را نخ کرد. کار کوک زدن که تمام شد پشت چرخ نشست.
دوخت که تمام شد. روی آستین و قسمت بالایی ِ گل گلی چندتا شکوفه ی صورتی چسباند. کاغذ کادو را آورد. گل گلی را توی کاغذ کادو پیچید. گل گلی دیگر چیزی نمی دید.
ولی تکان های زیادی حس می کرد. با خودش گفت:«خورد و خمیر شدم من را کجا می برد؟»
به جایی رسیده بودند، سرو صدای زیادی می شنید. صدای سرود خوانی بچه ها همه جا را پر کرده بود. انگار آدم های زیادی انجا بودند. گاهی دست می زدند و گاهی جیغِ شادی می کشیدند.
گل گلی خوب گوش می کرد تا بفهمد کجاست که یک دفعه تکان خورد و کاغذ کادو باز شد. دختری را دید. دختر با دیدن او از جا پرید و گفت:«هورااااا چادر نماز جشنِ تکلیفم، خیلی قشنگ است»
پیرزن دختر را بوسید و چادر را روی سر او انداخت.
گل گلی تازه فهمیده بود که به آرزویش رسیده است.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هدیه
زهرا کوچولو
تو شب میلاد
یه برگه برداشت
با چندتا مداد
آسمون کشید
چندتا پرنده
خورشید زردش
داره میخنده
اون پایین کشید
یه دختر ناز
که اروم میخوند
زیر لب آواز
تو دستش کشید
هدیه ای زیبا
رنگش آبی بود
مثل یه دریا
کنار دختر
مادری کشید
مامان خوبش
اروم میخندید
از این نقاشی
زهرا شد خندان
زود دوید و رفت
اون پیش مامان
دست مامان و
بوسید زهرا
گفت دوستت دارم
مامان هزارتا
#باران
#شعرکودک
تبریک عرض میکنم عیدزیبا رو خدمت همه بزرگواران و اساتید گرانقدر و تبریک ویژه خدمت بانوان عزیز🌹
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کانال قصه های کودکانه.mp3
7.84M
#قصه_شب
#قصه_صوتی
#یک_آیه_یک_قصه
🍃عنوان قصه:
قدر پدر و مادر را بدانیم
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه
مسئول جدید باغ وحش
سهیل به سختی کلمات توی مجله را هجی کرد:«ب ا غ باغ و ح وح و ح ش باغ وحش»
به تصویر مجله نگاه کرد. از مادر پرسید:«مامان این جا نوشته باغ وحش! این حیوونا هم تو عکس پشت میله هستن!»
مادر کنارش ایستاد به کتاب نگاه کرد و گفت:«بله پسرم نوشته باغ وحش!»
سهیل سرش را بالا گرفت و پرسید:«باغ وحش کجاست؟»
مادر توضیح داد:«به جایی که حیوانات رو توی قفس نگه می دارد تا مردم برن و اون ها رو ببینن باغ وحش میگن»
سهیل سرش را تکان داد و گفت:«وای وای وای چه جای بدی!»
به عکس نگاه کرد و ادامه داد:«مامان ببین این خرس توی قفس چقدر ناراحته! من باغ وحش رو دوست ندارم!»
مادر لبخندی زد و دست بر سر سهیل کشید:«با تو موافقم باغ وحش جای خوبی نیست»
سهیل مجله را کنار گذاشت و کمی فکر کرد و گفت:«اما من دلم میخواد حیوانات رو از نزدیک ببینم و باهاشون آشنا بشم!»
مادر خندید و گفت:«خب عزیزم خارج از باغ وحش نمیشه حیوانات رو از نزدیک دید» مجله را ورق زد و ادامه داد:«البته حیوانات اهلی رو میشه از نزدیک دید»
مادر که دید سهیل توی فکر است گفت:«حالا شما برو یه نقاشی خوشگل بکش منم کارها مو انجام بدم برای دیدن حیوانات یه فکری می کنیم»
سهیل گفت:«چشم» و سراغ دفتر و مدادهایش رفت.
مادر به اتاق رفت. از توی کمد کوچکش یک جعبه برداشت. بعد هم مشغول دوخت و دوز و چسب کاری شد.
کارش که تمام شد دست روی کمر گذاشت و گفت:«بالاخره تمام شد»
پیش سهیل رفت:«سهیل جان هنوز داری نقاشی می کشی؟»
سهیل نقاشی اش را برداشت و به مادر نشان داد:«مامان ببین خرسم چقدر خوشحاله!»
مادر سهیل را بوسید و گفت:«افرین پسرم خیلی زیبا شده! حالا بیا که می خوایم با هم بریم باغ وحش!»
سهیل با چشمان گرد پرسید:«باغ وحش؟»
مادر دست سهیل را گرفت و به اتاق برد. مادر با نمد و کاغذهای رنگی حیوانات باغ وحش را درست کرده بود. هر کدام از حیوانات در محل زندگی خودشان بودند. بعضی ها در جنگل، بعضی توی دشت و بعضی کنار ساحل!
مادر به وسیله تلفن همراه صدای حیوانات را برای سهیل پخش می کرد و در مورد هر کدام از حیوانات توضیحاتی می داد.
سهیل با همه ی حیوانات باغ وحش آشنا شد. رو به مادر گفت:«خیلی ممنون مامان جون من حالا همه ی حیوانات رو می شناسم!»
مادر لبخندی زد و گفت:«خیلی خوبه پسرم حالا تو مسئول جدید باغ وحشی و امشب می تونی حیوانات باغ وحش رو به بابا هم معرفی کنی»
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه
یک کیف زیبا
مادر مشغول قلاب بافی بود. نگار کنارش نشست و پرسید:«مامان چی می بافی؟»
مادر لبخندی زد. جواب داد:«دارم برای مامان بزرگ کیف میبافم، آخرهفته روز مادره»
نگار به دستان مادر نگاه کرد. کمی فکر کرد و پرسید:«بافتن کیف سخته؟»
مادر درحالی که مشغول بافتن بود گفت:«نه عزیزم قبلا بهت یاد دادم! یه کم دیگه هم برات توضیح بدم می تونی تو هم ببافی!»
چشمان نگار از خوشحالی برقی زد و گفت:«چه خوب! میشه کمکم کنید با اون کاموایی که برام خریده بودید یه کیف ببافم؟»
مادر ابرویی بالا داد:«مگه نمی خواستی با اون کاموا برات شال ببافم؟»
نگار لپ هایش را پر باد کرد و گفت:«چرا ولی نظرم عوض شد میخوام یه کیف ببافم»
مادر دستی بر سر نگار کشید:«باشه دخترم برو کامواتو بیار تا بهت یاد بدم»
نگار کاموا و قلاب به دست کنار مادر نشست.
مادر هر رجی که می بافت برای نگار توضیح می داد و هر دو همزمان می بافتند.
نگار تا آخر هفته کنار مادر می نشست و با هم کیف می بافتند.
رج اخر تمام شد. مادر نخ و سوزن و زیپ آورد. نگار زیپ را روی دهنه ی کیف گذاشت. مادر دور تا دور زیپ را به کیف دوخت.
نگار بالا و پایین پرید و گفت:«تموم شد بالاخره یه کیف خوشگل بافتم»
مادر نگار را بوسید:«افرین دخترم خیلی قشنگ شده، حالا برو کاغذ کادو رو بیار تا کیف مامان بزرگ رو کادو کنیم»
نگار کاغذ کادو و چسب آورد. کیف مامان بزرگ که کادو شد مقداری کاغذ کادو اضافه ماند. نگار گفت:«مامان میشه این کاغذ کادو رو به من بدین؟»
مادر لبخندی زد و گفت:«بله دخترم میتونی برشون داری»
نگار کاغذ کادو و چسب را برداشت و به اتاق برد.
شب وقتی پدر از سر کار برگشت دسته گل زیبایی برای مادر آورده بود. عطر نرگس خانه را پر کرده بود. نگار کادوی خودش را مقابل مادر گرفت:«مامان جونم روزت مبارک»
مادر کادو را باز کرد. وقتی کیف را دید با چشمان گرد پرسید:«اما تو خیلی برای این کیف زحمت کشیدی دخترم!»
نگار سرش را بالا گرفت و گفت:«شما هم برای کیف مامان بزرگ خیلی زحمت کشیدید!»
لپ مامان را بوسید و ادامه داد:«من از اول این کیف رو برای شما بافتم»
مادر دستانش را بالا گرفت و دعاکرد:«ان شاالله عاقبت بخیر باشی دخترم این بهترین هدیه ای بود که تا حالا گرفتم»
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#وقتی_مامان_خواب_بود
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4