eitaa logo
قصه های کودکانه
34.7هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
327 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدیه زهرا کوچولو تو شب میلاد یه برگه برداشت با چندتا مداد آسمون کشید چندتا پرنده خورشید زردش داره میخنده اون پایین کشید یه دختر ناز که اروم میخوند زیر لب آواز تو دستش کشید هدیه ای زیبا رنگش آبی بود مثل یه دریا کنار دختر مادری کشید مامان خوبش اروم میخندید از این نقاشی زهرا شد خندان زود دوید و رفت اون پیش مامان دست مامان و بوسید زهرا گفت دوستت دارم مامان هزارتا تبریک عرض میکنم عیدزیبا رو خدمت همه بزرگواران و اساتید گرانقدر و تبریک ویژه خدمت بانوان عزیز🌹 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
کانال قصه های کودکانه.mp3
7.84M
🍃عنوان قصه: قدر پدر و مادر را بدانیم 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسئول جدید باغ وحش سهیل به سختی کلمات توی مجله را هجی کرد:«ب ا غ باغ و ح وح و ح ش باغ وحش» به تصویر مجله نگاه کرد. از مادر پرسید:«مامان این جا نوشته باغ وحش! این حیوونا هم تو عکس پشت میله هستن!» مادر کنارش ایستاد به کتاب نگاه کرد ‌و گفت:«بله پسرم نوشته باغ وحش!» سهیل سرش را بالا گرفت و پرسید:«باغ وحش کجاست؟» مادر توضیح داد:«به جایی که حیوانات رو توی قفس نگه می دارد تا مردم برن و اون ها رو ببینن باغ وحش میگن» سهیل سرش را تکان داد و گفت:«وای وای وای چه جای بدی!» به عکس نگاه کرد و ادامه داد:«مامان ببین این خرس توی قفس چقدر ناراحته! من باغ وحش رو دوست ندارم!» مادر لبخندی زد و دست بر سر سهیل کشید:«با تو موافقم باغ وحش جای خوبی نیست» سهیل مجله را کنار گذاشت و کمی فکر کرد و گفت:«اما من دلم میخواد حیوانات رو از نزدیک ببینم و باهاشون آشنا بشم!» مادر خندید و گفت:«خب عزیزم خارج از باغ وحش نمیشه حیوانات رو از نزدیک دید» مجله را ورق زد و ادامه داد:«البته حیوانات اهلی رو میشه از نزدیک دید» مادر که دید سهیل توی فکر است گفت:«حالا شما برو یه نقاشی خوشگل بکش منم کارها مو انجام بدم برای دیدن حیوانات یه فکری می کنیم» سهیل گفت:«چشم» و سراغ دفتر و مدادهایش رفت. مادر به اتاق رفت. از توی کمد کوچکش یک جعبه برداشت. بعد هم مشغول دوخت و دوز و چسب کاری شد. کارش که تمام شد دست روی کمر گذاشت و گفت:«بالاخره تمام شد» پیش سهیل رفت:«سهیل جان هنوز داری نقاشی می کشی؟» سهیل نقاشی اش را برداشت و به مادر نشان داد:«مامان ببین خرسم چقدر خوشحاله!» مادر سهیل را بوسید و گفت:«افرین پسرم خیلی زیبا شده! حالا بیا که می خوایم با هم بریم باغ وحش!» سهیل با چشمان گرد پرسید:«باغ وحش؟» مادر دست سهیل را گرفت و به اتاق برد. مادر با نمد و کاغذهای رنگی حیوانات باغ وحش را درست کرده بود. هر کدام از حیوانات در محل زندگی خودشان بودند. بعضی ها در جنگل، بعضی توی دشت و بعضی کنار ساحل! مادر به وسیله تلفن همراه صدای حیوانات را برای سهیل پخش می کرد و در مورد هر کدام از حیوانات توضیحاتی می داد. سهیل با همه ی حیوانات باغ وحش آشنا شد. رو به مادر گفت:«خیلی ممنون مامان جون من حالا همه ی حیوانات رو می شناسم!» مادر لبخندی زد و گفت:«خیلی خوبه پسرم حالا تو مسئول جدید باغ وحشی و امشب می تونی حیوانات باغ وحش رو به بابا هم معرفی کنی» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک کیف زیبا مادر مشغول قلاب بافی بود. نگار کنارش نشست و پرسید:«مامان چی می بافی؟» مادر لبخندی زد. جواب داد:«دارم برای مامان بزرگ کیف می‌بافم، آخرهفته روز مادره» نگار به دستان مادر نگاه کرد. کمی فکر کرد و پرسید:«بافتن کیف سخته؟» مادر درحالی که مشغول بافتن بود گفت:«نه عزیزم قبلا بهت یاد دادم! یه کم دیگه هم برات توضیح بدم می تونی تو هم ببافی!» چشمان نگار از خوشحالی برقی زد و گفت:«چه خوب! میشه کمکم کنید با اون کاموایی که برام خریده بودید یه کیف ببافم؟» مادر ابرویی بالا داد:«مگه نمی خواستی با اون کاموا برات شال ببافم؟» نگار لپ هایش را پر باد کرد و گفت:«چرا ولی نظرم عوض شد میخوام یه کیف ببافم» مادر دستی بر سر نگار کشید:«باشه دخترم برو کامواتو بیار تا بهت یاد بدم» نگار کاموا و قلاب به دست کنار مادر نشست. مادر هر رجی که می بافت برای نگار توضیح می داد و هر دو همزمان می بافتند. نگار تا آخر هفته کنار مادر می نشست و با هم کیف می بافتند. رج اخر تمام شد. مادر نخ و سوزن و زیپ آورد. نگار زیپ را روی دهنه ی کیف گذاشت. مادر دور تا دور زیپ را به کیف دوخت. نگار بالا و پایین پرید و گفت:«تموم شد بالاخره یه کیف خوشگل بافتم» مادر نگار را بوسید:«افرین دخترم خیلی قشنگ شده، حالا برو کاغذ کادو رو بیار تا کیف مامان بزرگ رو کادو کنیم» نگار کاغذ کادو و چسب آورد. کیف مامان بزرگ که کادو شد مقداری کاغذ کادو اضافه ماند. نگار گفت:«مامان میشه این کاغذ کادو رو به من بدین؟» مادر لبخندی زد و گفت:«بله دخترم میتونی برشون داری» نگار کاغذ کادو و چسب را برداشت و به اتاق برد. شب وقتی پدر از سر کار برگشت دسته گل زیبایی برای مادر آورده بود. عطر نرگس خانه را پر کرده بود. نگار کادوی خودش را مقابل مادر گرفت:«مامان جونم روزت مبارک» مادر کادو را باز کرد. وقتی کیف را دید با چشمان گرد پرسید:«اما تو خیلی برای این کیف زحمت کشیدی دخترم!» نگار سرش را بالا گرفت و گفت:«شما هم برای کیف مامان بزرگ خیلی زحمت کشیدید!» لپ مامان را بوسید و ادامه داد:«من از اول این کیف رو برای شما بافتم» مادر دستانش را بالا گرفت و دعاکرد:«ان شاالله عاقبت بخیر باشی دخترم این بهترین هدیه ای بود که تا حالا گرفتم» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گوش چپ به دلیل اینکه اطلاعات را به نیمکره راست مغز ارسال میکند،گوش عشق نامیده میشودعبارات احساسی مثل عزیز دلمی،مامان تورو خیلی دوست داره و..را برای درک بهتر بایددرگوش چپِ کودک نجوا کرد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🐰 یکی بود یکی نبود، خرگوش سفید به خرگوش سیاه گفت: «بیا بریم گردش». خرگوش سیاه گفت: «کجا بریم؟» خرگوش سفید گفت: «توی جنگل». خرگوش سیاه گفت: «باشه، بریم گردش کنیم، بازی کنیم. دل‌هامونو راضی کنیم». آن‌ها راه افتادند و رفتند تا به جنگل رسیدند. یک درخت نارنج دیدند. سنجاب کوچولویی روی آن نشسته بود. سنجاب کوچولو آن‎‌ها را دید و صدا زد: «خرگوش سفید، خرگوش سیاه سلام، نارنج دوست دارید؟» خرگوش‌ها جواب دادند: «سلام، بله دوست داریم». سنجاب کوچولو یک نارنج چید و به طرف آن‌ها انداخت و گفت: «بگیرید که اومد». خرگوش سفید پرید و نارنج را گرفت و به خرگوش سیاه داد. آن‌ها با هم گفتند: «دستت درد نکنه، سنجاب مهربون!» خرگوش سیاه نارنج را پاره کرد؛ یک قاچ به خرگوش سفید داد و یک قاچ هم در دهان خودش گذاشت. خرگوش سفید نارنج را خورد و گفت: «وای چه ترشه!» سنجاب داد زد: «بخور تا شکمت پُرشه!» خرگوش‌ها خندیدند. از سنجاب خداحافظی کردند و رفتند تا به یک بوته‌ی لوبیا رسیدند. خرگوش سیاه گفت: «وای! لوبیا!» خرگوش سفید گفت: «فردا زود بیا.» خرگوش سیاه خندید و دوید. خرگوش سفید هم دنبالش دوید. آنها دویدند و دویدند تا به درختی رسیدند که روی شاخه‌های آن چند تا طوطی نشسته بود. خرگوش سفید گفت: «وای چقدر طوطی!» خرگوش سیاه گفت: «بپر تو قوطی!» خرگوش سفید گفت: «چی گفتی؟» خرگوش سیاه گفت: «یه وقت نیفتی!» و دوید. خرگوش سفید دنبالش دوید آن‌ها دویدند و رفتند تا به یک روباه رسیدند. ترسیدند و زیر بوته‌ها پنهان شدند. روباه، دنبال غذا بود. بو کشید و بو کشید تا به بوته‌ها رسید. داد زد: «آهای خرگوش‌ها، می‌دونم اون جایید. بیایید بیرون!» خرگوش‌ها از جایشان تکان نخوردند. روباه دستش را جلو آورد تا آن‌ها را بیرون بکشد. خرگوش‌ها یواشکی خودشان را عقب کشیدند. از زیر بوته‌ها بیرون آمدند و پا به فرار گذاشتند. روباه دنبالشان دوید. خرگوش‌ها بدو روباه بدو. روباه پشت سر و خرگوش‌ها جلو. خرگوش‌ها به لانه‌شان رسیدند. داخل لانه پریدند و قایم شدند. روباه ناامید برگشت و رفت تا شکار تازه‌ای پیدا کند. خرگوش سفید رو به خرگوش سیاه کرد و گفت: «روباهِ بلا!» خرگوش سیاه گفت: «هم کلک بود و هم ناقلا!» خرگوش سفید گفت: «روباه بلا، کلک بود و ناقلا، دشمن خرگوشا، نذاشت راحت گردش کنیم». خرگوش سیاه گفت: «اون یکی بود ما دو تا». خرگوش سفید گفت: «دمت کوتاه» خرگوش سیاه گفت: «چی گفتی؟ دُمب کی کوتاه؟» خرگوش سفید گفت: «دُمب تو». خرگوش سیاه نگاهی به دم خودش کرد، نگاهی هم به دم خرگوش سفید انداخت و با خنده گفت: «دم‌های هردوتامون کوتاهه. فقط مال تو سفیده مال من سیاه». خرگوش سفید گفت: «دم من مثل ماه، دم تو مثل شب سیاه». خرگوش سیاه گفت: «وای! امروز چه روز شادی بود». خرگوش سفید گفت: «پر از ماجرا بود!» خرگوش سیاه گفت: «من که خسته شدم». خرگوش سفید گفت: «من هم چشم‌هایم بسته شدند». هردو با لبخندی به خواب رفتند و خواب‌های خرگوشی دیدند. 🐰 🌿🐰 🐰🌿🐰 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4