🚔👮🏻آقا پلیسه👮🏻🚔
پلیس چه مهربونه
شبا بیدار می مونه
دزدای ناقلا رو
می گیره دونه دونه
تو دست اون تفنگه
یک بیسیم قشنگه
لباس تنش سبزه
خیلی خیلی زرنگه
می گرده تو کوچه ها
دور و بر خونه ها
تا با خیال راحت
خوب بخوابن بچه ها
#شعر
👮🏻
🚔👮🏻
👮🏻🚔👮🏻
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
آواز جیرجیرک
نویسنده: مهدیه حاجی زاده
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه آواز جیرجیرک نویسنده: مهدیه حاجی زاده 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakane
نگار تو رختخوابه، دلش میخواد بخوابه
نگار از حرفهای مامان و بابا سر سفره شام فهمید فردا اولین روز ماه رمضان است. به مامان گفت:« میشه منم روزه بگیرم؟» بابا پرسید:« میتونی صبح زود برای سحری بیدار شی؟»
نگار سرش را بالاگرفت:«اگه شب زودتر بخوابم فردا سحری بیدار میشم.»
خودش را توی تخت جا داد. چشمانش را بست. هر کار کرد خوابش نبرد، جیرجیرک روی درخت کنار پنجره آواز میخواند.
نگار پتو را روی سرش کشید، اما باز هم صدای جیرجیرک میآمد . بالش کوچکش را روی گوشهایش گذاشت اما باز هم صدای جیرجیرک میآمد. اخم کرد. از جایش بلند شد. پنجره را باز کرد. نگاهی به جیرجیرک کرد گفت:«اهای جیرجیرک من میخوام بخوابم، فردا اولین روز ماه رمضونه، اگه الان نخوابم سحری خواب میمونمها!» جیرجیرک ساکت شد. بغض کرد:« من دارم برات لالایی میخونم که راحت بخوابی!» نگار با لبولوچهی آویزان گفت:«ممنون ولی اگه ساکت بشی میتونم زودتر بخوابم وسحری بیدار شم» جیرجیرک دیگر چیزی نگفت. نگار به تخت برگشت. چشمانش را بست. خیلی زود خوابش برد .
مامان موقع سحر به اتاق نگار رفت. هرچه او را صدا کرد بیدار نشد که نشد.
مامان از اتاق نگار بیرون رفت. جیرجیرک از توی حیاط سرک کشید وقتی متوجه شد نگار بیدار نشده با خودش گفت:« باید کاری کنم نگار بیدار شه وگرنه خیلی غصه میخوره» شروع کرد به جیرجیر کردن آن قدر بلند جیرجیر کرد تا نگار از خواب بیدار شد. چشمانش را مالید گفت :«چه خبر شده باز جیرجیر میکنی!» جیرجیرک چیزی نگفت و باز جیرجیر کرد، نگار صدای مامان و بابا را از آشپزخانه شنید. چشمانش از خوشحالی برق زد. بعد از خوردن سحری به طرف پنجره رفت و به جیرجیرک گفت:"میشه هر شب جیرجیرکنی و منو سحری بیدار کنی؟" جیرجیرک جیرجیر کرد و خندید.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#تربیتی
خانه را پادگان نکنید، نخواهید ک فقط بله و یا چشـــم بشنوید
وقتی نظام تربيتی در خانه كودك را تشنه و گرسنه عشق نگه میدارد، وقتی از كودك انتظارات زياد میشود، تنبيه میشود، تحقير و تهديد میشود، كودک به اين نتيجه ميرسد که برای گرفتن محبت اطرافيانش باید هر كاری که آنها میگویند انجام دهد، یعنی نمی تواند به دیگران نه بگوید، چون که میخواهد همه دوستش بدارند، چون وقتی محبت می بیند خيالش راحت است که تنبيه نمي شود.
برای همين او انسان وابسته ای خواهد شد.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
📿🕋 نماز 🕋📿
دوست دارم خوب باشم
صاف و ساده مثل آب
مثل خورشیدی که دارد
نور گرم آفتاب
دوست دارم چشمهایم
چشمهای زیبا شود
دوست دارم رود باشم
تا دلم دریا شود
دوست دارم پاک باشم
بهتر از گلهای ناز
صورتم شبنم بگیرد
صبحها وقت نماز
دوست دارم دوست باشم
با خدای مهربان
دستهایم را بگیرم
رو به سوی آسمان
#شعر
🕋
📿🕋
🕋📿🕋
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه
قصه 🐯 تافی کوچولو 🐯
تافی، ببر کوچولویی بود که داشت بین شاخ و برگ درختها بازی میکرد. اینور میدوید، اونور میدوید و از روی این درخت به اون درخت دنبال شاپرکها میکرد. یكهو یک باد تند آمد و درختها را تکان داد.
تافی محکم شاخه یک درخت را گرفت. اما باد آمد، از روی تافی رد شد و راههای او را با خودش برد. تافی کوچولو دنبال باد دوید و صدا زد: «وایسا، من راههام رو لازم دارد.» اما باد دور شد و تافی به آن نرسید.
تافی بدون راههای سیاهش خجالت میکشید توی جنگل راه برود. اول فکر کرد برود پشت شاخ و برگ درختها تا راهراه به نظر برسد و معلوم نشود راههایش گم شده. اما کمی بعد دید با ایستادن پشت درختها حوصلهاش سر میرود. به همین خاطر تصمیم گرفت برود، باد را پیدا کند و راههایش را پس بگیرد. تافی که نمیدانست باید کجا دنبال باد بگردد، فکر کرد برود پیش درخت بزرگ جنگل که همه چیز را میدانست و از او آدرس خانه باد را بپرسد.
تافی از تپه بلند جنگل بالا رفت تا رسید به درخت بزرگ. درخت تا تافی را دید به او گفت: «تافی کوچولو، راههای خوشگلت کو؟» تافی نفسنفس زنان به درخت گفت: «باد بدجنس اومد و راههام رو برد.» درخت گفت: «باد که بدجنس نیست.
هر روز میاد، منو تمیز میکنه، برگای خشک رو از روی شاخههام برمیداره و میبره تا همیشه سبز و تازه باشم.» تافی گفت: «ولی راههای منو برداشت و رفت. میخوام اونا رو ازش پس بگیرم. تو میدونی خونه باد کجاست؟» درخت گفت: «باد که خونه نداره. به همه جا سر میکشه. حالا هم رفته پیش گندمزار. اگه تند بدوی بهش میرسی.» تافی کوچولو از درخت خداحافظی کرد و با سرعت به سمت گندمزار دوید.
تافی رسید به گندمزار. گندمزار تا تافی را دید، به او گفت: «تافی کوچولو، راههای خوشگلت کو؟» تافی نفسنفس زنان به او گفت: «باد بدجنس اومد و راههام رو برد.» گندمزار گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد منو ناز میکنه تا گندمها موج بزنن و قشنگ بشن.» تافی گفت: «ولی راههای منو برداشت و رفت. میخوام اونا رو ازش پس بگیرم. تو میدونی باد کجاست؟» گندمزار گفت: «رفته پیش ابر. اگه تند بدوی بهش میرسی.» تافی کوچولو خداحافظی کرد و به سمت کوهی دوید که ابر بالای اون نشسته بود.
تافی از کوه بالا رفت تا رسید به ابر.
ابر تا تافی را دید به او گفت: «تافی کوچولو، راههای خوشگلت کو؟» تافی نفسنفس زنان به او گفت: «باد بدجنس اومد و راههام رو برد.» ابر گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد منو اینور و اونور میبره تا به زمینهای خشک بارون برسونم.» تافی گفت: «ولی راههای منو برداشت و رفت. میخوام اونا رو ازش پس بگیرم. تو میدونی باد کجاست؟» ابر گفت: «رفته به سمت ساحل. اگه تند بدوی بهش میرسی.» تافی کوچولو خداحافظی کرد و به سمت ساحل دوید.
تافی رسید به ساحل. ساحل تا تافی را دید به او گفت: «تافی کوچولو، راههای خوشگلت کو؟» تافی نفسنفس زنان به او گفت: «باد بدجنس اومد و راههام رو برد.» ساحل گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد منو تمیز میکنه، بعد میره دریا و برمیگرده. اگه اینجا منتظرش بمونی میتونی باهاش حرف بزنی.» تافی کوچولو توی ساحل منتظر باد نشست.
کمی که گذشت، چیز خنکی به صورتش خورد. تافی از جا پرید و گفت: «باد بدجنس. راههای منو کجا بردی؟» باد گفت: «وای، معذرت میخوام. اون نوارهای سیاه براق راههای تو بود؟» تافی گفت بله. باد گفت: «من همه چیزهایی رو که توی روز جمع میکنم میبرم توی جزیره وسط دریا میگذارم. راههای تو هم الان اونجاست. سوار قایق شو و برو به جزیره، راههات رو بردار.»
تافی کوچولو سوار قایق شد. بادبانها را هم بالا کشید اما قایق از جایش تکان نمیخورد.
تافی با ناراحتی به ساحل گفت: «قایق راه نمیافته. حالا چیکار کنم؟» ساحل گفت: «بدون باد که قایق نمیتونه حرکت کنه.» بعد رو کرد به باد و گفت: «باد مهربون. تافی راههاش رو لازم داره. بهش کمک میکنی بره جزیره و پیداشون کنه؟» باد چرخی زد و به بادبانها وزید. قایق راه افتاد و رفت به سمت جزیره. مدتی بعد ساحل قایق و باد و تافی را دید که با هم دارند به سمتش میآیند.
راههای تافی سر جایش بود و داشت میخندید.
وقتی به ساحل رسیدند، باد چرخی دور تافی زد و گفت: «از این به بعد راههات رو سفت بگیر، ببر کوچولو. من باید برم که خیلی کار دارم.» بعد هوی بلندی کشید، از ساحل و تافی خداحافظی کرد و رفت. تافی به ساحل گفت: « باد اصلا بدجنس نبود. راههای منو برام پیدا کرد و با هم دوست شدیم. حالا هم باید برم و به ابر و گندمزار و درخت بگم که باد چقدر مهربون بود.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🙋♀🙋♂سلام همراهان مهربان و همیشگی کانال قصه های کودکانه.
ما امروز یه کانال خوب و ارزشمند بهتون معرفی میکنیم.😍
🤔تو این کانال چی هست؟
🌸نکات تغذیه ای و مطالب بسیار مفید طب اسلامی و سنتی
🌸🌸 فروشگاه محصولات ارگانیک،طبیعی و کاملاً سنتی
🤔هدف ما چیه؟
همانطور که ما با قصه های تربیتی کودکانه سعی میکنیم روح و روان و اخلاق و رفتار فرزندان شما تربیت بشه،در این کانال سعی می کنیم جسم شما و فرزندان شما تغذیه سالم داشته باشه.به عبارت دیگه«روح سالم در جسم سالمه».
🌸پس منتظر این کانال خوب باشید.
#قصه_کودکانه
جیغ
زهرا با آستین لباسش عرق روی پیشانیاش را پاک کرد. نفس محکمی کشید. زبانش را دور لبش کشید اما لبهایش آن قدر خشک بود که فایدهای نداشت. بادبزن را تندتند تکان داد.
به ورودی کولر نگاه کرد. پوفی کرد و گفت:«کاش برقا قطع نشده بود»
از جا پرید. به طرف روشویی رفت. دست و صورتش را شست و برگشت. کنار مادر دراز کشید. از این پهلو به آن پهلو شد. خوابش نبرد. بلند شد. به صورت مادر نگاه کرد. خوابِ خواب بود. به آشپزخانه رفت. لیوان کنار کلمن را برداشت و پرش کرد. آب خنک را یکباره سر کشید. بلند گفت:«یاحسین شهید»
پیش مادر نشست. بادبزن را برداشت. یک دفعه جیغ کوتاهی کشید. دست روی دهانش گذاشت. چشمانش پر از اشک شد.
مادر از خواب پرید. نشست. به زهرا نگاه کرد. با چشمان گرد و صدای لرزان پرسید:«چی شده؟ حالت خوبه؟»
اشک از چشمان زهرا افتاد آرام گفت:«حواسم نبود آب خوردم»
مادر نفسش را بیرون داد. چشمانش را باز و بسته کرد و گفت:«ترسیدم دخترم!»
دست روی سر زهرا کشید و ادامه داد:«چون حواست نبوده اشکالی نداره»
لبخند زد و اشک زهرا را با انگشت پاک کرد. زهرا با لبولوچهی آویزان پرسید:«چرا اشکال نداره؟»
مادر آرام به پشتی تکیه داد. زهرا خودش را توی بغل مادر جا کرد. مادر توضیح داد:«خدا خیلی مهربونه، چون شما حواسِت نبوده و از عمد نخوردی روزهی شما باطل نمیشه»
چشمان زهرا از خوشحالی برق زد. دست مادر را بوسید. به لامپ که تازه روشن شده بود نگاه کرد و گفت:«اخ جون برقا هم اومد»
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه
🌸 علی کوچولو
🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4