#قصه
قصه 🐯 تافی کوچولو 🐯
تافی، ببر کوچولویی بود که داشت بین شاخ و برگ درختها بازی میکرد. اینور میدوید، اونور میدوید و از روی این درخت به اون درخت دنبال شاپرکها میکرد. یكهو یک باد تند آمد و درختها را تکان داد.
تافی محکم شاخه یک درخت را گرفت. اما باد آمد، از روی تافی رد شد و راههای او را با خودش برد. تافی کوچولو دنبال باد دوید و صدا زد: «وایسا، من راههام رو لازم دارد.» اما باد دور شد و تافی به آن نرسید.
تافی بدون راههای سیاهش خجالت میکشید توی جنگل راه برود. اول فکر کرد برود پشت شاخ و برگ درختها تا راهراه به نظر برسد و معلوم نشود راههایش گم شده. اما کمی بعد دید با ایستادن پشت درختها حوصلهاش سر میرود. به همین خاطر تصمیم گرفت برود، باد را پیدا کند و راههایش را پس بگیرد. تافی که نمیدانست باید کجا دنبال باد بگردد، فکر کرد برود پیش درخت بزرگ جنگل که همه چیز را میدانست و از او آدرس خانه باد را بپرسد.
تافی از تپه بلند جنگل بالا رفت تا رسید به درخت بزرگ. درخت تا تافی را دید به او گفت: «تافی کوچولو، راههای خوشگلت کو؟» تافی نفسنفس زنان به درخت گفت: «باد بدجنس اومد و راههام رو برد.» درخت گفت: «باد که بدجنس نیست.
هر روز میاد، منو تمیز میکنه، برگای خشک رو از روی شاخههام برمیداره و میبره تا همیشه سبز و تازه باشم.» تافی گفت: «ولی راههای منو برداشت و رفت. میخوام اونا رو ازش پس بگیرم. تو میدونی خونه باد کجاست؟» درخت گفت: «باد که خونه نداره. به همه جا سر میکشه. حالا هم رفته پیش گندمزار. اگه تند بدوی بهش میرسی.» تافی کوچولو از درخت خداحافظی کرد و با سرعت به سمت گندمزار دوید.
تافی رسید به گندمزار. گندمزار تا تافی را دید، به او گفت: «تافی کوچولو، راههای خوشگلت کو؟» تافی نفسنفس زنان به او گفت: «باد بدجنس اومد و راههام رو برد.» گندمزار گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد منو ناز میکنه تا گندمها موج بزنن و قشنگ بشن.» تافی گفت: «ولی راههای منو برداشت و رفت. میخوام اونا رو ازش پس بگیرم. تو میدونی باد کجاست؟» گندمزار گفت: «رفته پیش ابر. اگه تند بدوی بهش میرسی.» تافی کوچولو خداحافظی کرد و به سمت کوهی دوید که ابر بالای اون نشسته بود.
تافی از کوه بالا رفت تا رسید به ابر.
ابر تا تافی را دید به او گفت: «تافی کوچولو، راههای خوشگلت کو؟» تافی نفسنفس زنان به او گفت: «باد بدجنس اومد و راههام رو برد.» ابر گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد منو اینور و اونور میبره تا به زمینهای خشک بارون برسونم.» تافی گفت: «ولی راههای منو برداشت و رفت. میخوام اونا رو ازش پس بگیرم. تو میدونی باد کجاست؟» ابر گفت: «رفته به سمت ساحل. اگه تند بدوی بهش میرسی.» تافی کوچولو خداحافظی کرد و به سمت ساحل دوید.
تافی رسید به ساحل. ساحل تا تافی را دید به او گفت: «تافی کوچولو، راههای خوشگلت کو؟» تافی نفسنفس زنان به او گفت: «باد بدجنس اومد و راههام رو برد.» ساحل گفت: «باد که بدجنس نیست. هر روز میاد منو تمیز میکنه، بعد میره دریا و برمیگرده. اگه اینجا منتظرش بمونی میتونی باهاش حرف بزنی.» تافی کوچولو توی ساحل منتظر باد نشست.
کمی که گذشت، چیز خنکی به صورتش خورد. تافی از جا پرید و گفت: «باد بدجنس. راههای منو کجا بردی؟» باد گفت: «وای، معذرت میخوام. اون نوارهای سیاه براق راههای تو بود؟» تافی گفت بله. باد گفت: «من همه چیزهایی رو که توی روز جمع میکنم میبرم توی جزیره وسط دریا میگذارم. راههای تو هم الان اونجاست. سوار قایق شو و برو به جزیره، راههات رو بردار.»
تافی کوچولو سوار قایق شد. بادبانها را هم بالا کشید اما قایق از جایش تکان نمیخورد.
تافی با ناراحتی به ساحل گفت: «قایق راه نمیافته. حالا چیکار کنم؟» ساحل گفت: «بدون باد که قایق نمیتونه حرکت کنه.» بعد رو کرد به باد و گفت: «باد مهربون. تافی راههاش رو لازم داره. بهش کمک میکنی بره جزیره و پیداشون کنه؟» باد چرخی زد و به بادبانها وزید. قایق راه افتاد و رفت به سمت جزیره. مدتی بعد ساحل قایق و باد و تافی را دید که با هم دارند به سمتش میآیند.
راههای تافی سر جایش بود و داشت میخندید.
وقتی به ساحل رسیدند، باد چرخی دور تافی زد و گفت: «از این به بعد راههات رو سفت بگیر، ببر کوچولو. من باید برم که خیلی کار دارم.» بعد هوی بلندی کشید، از ساحل و تافی خداحافظی کرد و رفت. تافی به ساحل گفت: « باد اصلا بدجنس نبود. راههای منو برام پیدا کرد و با هم دوست شدیم. حالا هم باید برم و به ابر و گندمزار و درخت بگم که باد چقدر مهربون بود.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🙋♀🙋♂سلام همراهان مهربان و همیشگی کانال قصه های کودکانه.
ما امروز یه کانال خوب و ارزشمند بهتون معرفی میکنیم.😍
🤔تو این کانال چی هست؟
🌸نکات تغذیه ای و مطالب بسیار مفید طب اسلامی و سنتی
🌸🌸 فروشگاه محصولات ارگانیک،طبیعی و کاملاً سنتی
🤔هدف ما چیه؟
همانطور که ما با قصه های تربیتی کودکانه سعی میکنیم روح و روان و اخلاق و رفتار فرزندان شما تربیت بشه،در این کانال سعی می کنیم جسم شما و فرزندان شما تغذیه سالم داشته باشه.به عبارت دیگه«روح سالم در جسم سالمه».
🌸پس منتظر این کانال خوب باشید.
#قصه_کودکانه
جیغ
زهرا با آستین لباسش عرق روی پیشانیاش را پاک کرد. نفس محکمی کشید. زبانش را دور لبش کشید اما لبهایش آن قدر خشک بود که فایدهای نداشت. بادبزن را تندتند تکان داد.
به ورودی کولر نگاه کرد. پوفی کرد و گفت:«کاش برقا قطع نشده بود»
از جا پرید. به طرف روشویی رفت. دست و صورتش را شست و برگشت. کنار مادر دراز کشید. از این پهلو به آن پهلو شد. خوابش نبرد. بلند شد. به صورت مادر نگاه کرد. خوابِ خواب بود. به آشپزخانه رفت. لیوان کنار کلمن را برداشت و پرش کرد. آب خنک را یکباره سر کشید. بلند گفت:«یاحسین شهید»
پیش مادر نشست. بادبزن را برداشت. یک دفعه جیغ کوتاهی کشید. دست روی دهانش گذاشت. چشمانش پر از اشک شد.
مادر از خواب پرید. نشست. به زهرا نگاه کرد. با چشمان گرد و صدای لرزان پرسید:«چی شده؟ حالت خوبه؟»
اشک از چشمان زهرا افتاد آرام گفت:«حواسم نبود آب خوردم»
مادر نفسش را بیرون داد. چشمانش را باز و بسته کرد و گفت:«ترسیدم دخترم!»
دست روی سر زهرا کشید و ادامه داد:«چون حواست نبوده اشکالی نداره»
لبخند زد و اشک زهرا را با انگشت پاک کرد. زهرا با لبولوچهی آویزان پرسید:«چرا اشکال نداره؟»
مادر آرام به پشتی تکیه داد. زهرا خودش را توی بغل مادر جا کرد. مادر توضیح داد:«خدا خیلی مهربونه، چون شما حواسِت نبوده و از عمد نخوردی روزهی شما باطل نمیشه»
چشمان زهرا از خوشحالی برق زد. دست مادر را بوسید. به لامپ که تازه روشن شده بود نگاه کرد و گفت:«اخ جون برقا هم اومد»
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه
🌸 علی کوچولو
🍃قصه در مطلب بعدی امشب👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
علی كوچولو_صدای اصلی_297511.mp3
15.54M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🍃 علی کوچولو
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#خانه_کرم_خاکي 🐛
🌟🔹کرم خاکي داشت زير لب غر مي زد، ريشه ي گياه به او گفت:
-چيه؟ چرا امروز اين قدر بي حوصله اي؟
کرم جواب داد:
-من از اين که هميشه زير خاک زندگي کنم، خسته شدم. مي خوام از خاک بيرون بيام و ببينم روي زمين چه شکليه؟ دلم مي خواد برم جاهاي مختلف رو ببينم.
🌟🔹ريشه گياه با ناراحتي به او گفت:
-نه، اگه تو بري من چطوري به رشدم ادامه بدم؟ آخه وقتي تو اين ور و اون ور مي ري خاک ها جابه جا و نرم مي شن و من راحت تر مي تونم رشد کنم و ريشه هامو همه جا پخش کنم. تازه وقتي تو حرکت مي کني تويخاک سوراخ هايي به وجود مياد که باعث مي شه هوا به خاک برسه و اين به رشد من کمک مي کنه.
🌟🔹کرم خاکي خيلي تعجب کرد و به ريشه گفت:
واقعاً يعني من اين قدر براي رشد گياه مفيدم و خودم نمي دونستم.
ولي بعد يک دفعه ياد تصميمش افتاد و گفت:
-نه، نه، من بايد برم بيرون از خاک رو ببينم.
ريشه به کرم گفت:
-ببين دوست عزيز، تو نمي توني بيرون خاک زندگي کني، تو بايد...
🌟🔹کرم خاکي با ناراحتي وسط حرف ريشه پريد و نگذاشت او حرفش را ادامه بدهد و گفت:
-همين که گفتم! من تصميم خودمو گرفتم.
و بعد هم با خوشحالي به سمت بالا رفت تا از خاک بيرون بيايد.
🌟🔹صبح زود کرم کوچولو آرام آرام سرش را از خاک بيرون در آورد، با خودش گفت:
-واي، چقدر اين جا روشنه، چه نوري.
به خاطر اين که هوا خنک و همه جا پر از شبنم و مرطوب بوده، کرم کوچولو راحت روي زمين حرکت مي کرد، با ذوق به گل ها، درخت ها و... نگاه مي کرد و لذت مي برد. کم کم خورشيد خانم بالا آمد و گرمايش همه جا را خشک کرد، کرم کوچولواول که يک کم گرمش شد، زير برگي رفت و کمي استراحت کرد، بعد خواست برود و جاهاي ديگر را ببيند ولي بدنش مثل قبل حرکت نمي کرد، انگار بدنشخشک شده و به زمين چسبيده بود.
🌟🔹با خودش گفت:
-واي حالا چي کار کنم؟
حالش مرتب داشت بدتر و بدنش خشک تر مي شد چيزي نمانده بود که به زمين بچسبد.
کرم خاکي با عجله سرش را داخل خاک کرد و رفت زير زمين ميان خاک ها، يک کم بي حرکت ماند تا کمي حالش جا آمد، ريشه تا کرم خاکي را ديد گفت:
-چي شد؟ حتماً حالت بد شده، نه؟ بدنت چسبيده بود به زمين؟
کرم خاکي گفت:
-آره، اما تو از کجا فهميدي؟ تو که توي خاک ها بودي.
🌟🔹ريشه گفت:
دوست عزيزم، خدا موجودات زيادي آفريده که هر کدوم بايد در جاي مخصوص خودشون زندگي کنن و اگه اون جا نباشن مي ميرن. مثلاً ماهي بايد تو آب زندگي کنه و کرم خاکي توي خاک، چون اگه بيرون از خاک باشه در اثر حرارت و گرماي نور خورشيد بدنشخشک مي شه و مي چسبه به زمين و ديگه نمي تونه حرکت کنه.
🌟🔹کرم خاکي با خوشحالي اطراف ريشه حرکت کرد و گفت:
-خدا را شکر که زودتر اومدم خونه ي خودم. از اين به بعد اين قدر اين طرف و اون طرف مي رم که تو سريع رشد کني و من دوست خوب و قوي مثل تو داشته باشم.
ريشه هم از خوشحالي به خودش تکاني داد و به سمت پايين خاک رفت تا بيشتر رشد کند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_کودکانه
یک خانه داریم مانند گلدان
گلهای خانه بابا و مامان
من دوست دارم پروانه باشم
فرزند خوب این خانه باشم
دائم بگردم اینجا و آنجا
دور و بر آن گلهای زیبا
👈انتشار دهید
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته
👈هرگز هیچ بچه ای قرار نیست دوست پدر و مادرش باشد، اما پدر و مادر قرار است دوست فرزند خود باشند.
هرگز پدر و مادر نباید سفره دل خود را پیش فرزندشان در هیچ سنی باز کنند و با او درد دل کنند!
درد دل با کودک تجاوز روانی به کودک است.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4