قصه های کودکانه
گردش پر دردسر ادامه قصه... هدهد بالی تکان داد نزدیکتر رفت و گفت:«اگر همون موقع که خونهی همسایه
#ادامه_قصه
گردش پر دردسر
پرکلاغی به طرف خانهی بابا خرگوشه پرواز کرد و رفت. بلند دادزد:«قارقار آهای گرگ بدجنس ،روباره مکار اگر جرات دارید بیایید بیرون» گرگه که سروصدا را شنید از خانه بیرون آمد. هدهد دانا فریاد زد:«حالا وقتشه بزنید» همگی با هم شروع کردند به پرتاب کردن سنگ.
گرگه سریع خودش را در خانه پنهان کرد. خاری خارپشته با وجود خستگی سرش را با غرور بالا گرفت و گفت:«به خونه حمله کنیم؟» هدهد کمی فکر کرد و گفت:«نه صبور باشید، باید صبر کنیم تا برای پیدا کردن غذا از خونه بیرون بیان بعد بهشون حمله میکنیم » بابا خرگوشه و بقیه هم از این پیشنهاد استقبال کردند.
حیوانات پشت درختان و سبزهها پنهان شدند. ساعتها گذشت و شب شد. آنها شب را همانجا خوابیدند. تا اینکه صبح زود پرکلاغی آرام و آهسته به هدهد گفت:«هدهد دانا گرگه و روباه مکار دارن از خونه بیرون میان» هدهد دانا و بقیه آماده شدند، گرگه و روباه که گرسنه شده بودند برای پیدا کردن غذا از خانه بیرون آمده بودند، وقتی که از خانه دور شدند. هدهد فریاد زد:« حمله... بزنید» سنگ بود که بر سر آنها میبارید.
همه به سمت آنها دویدند گرگ و روباه که حسابی ترسیده بودند پا به فرار گذاشتند. اهالی جنگل تا چند قدمی بیرون جنگل دنبال گرگ و روباه مکار دویدند. چند نگهبان همان جا گذاشتند تا از ورود دوباره آنها جلوگیری کند و با خیال آسوده به خانههایشان برگشتند.
#باران
#روز_قدس
#مرگ_بر_اسرائیل
🌸🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
ورشکست
رویا آسمان نقاشیاش را آبی کرد. دفترش را بالا آورد و خوب به نقاشی نگاه کرد. بلند شد. به صورت بابا خیره شد. موهای سیاه و لخت بابا روی پیشانیِ بلندش ریخته بود؛ رو به بابا گفت:«نقاشیم قشنگ شده؟ دوسش داری؟»
آهی کشید. دست روی عکس کشید آرام گفت:«کاش پیشم بودی بابایی»
مادر دست روی کمرش گذاشته بود، از اتاق بیرون آمد. کنار رویا ایستاد و گفت:«چیه دخترم دلت برای بابا تنگ شده؟»
رویا دفترش را به مادر نشان داد:«دلم میخواست نقاشیم رو به بابایی نشون بدم» سرش را پایین انداخت و گفت:«کاش کارگاه بابا ورشکست نشده بود!»
مادر روی زانو نشست. موهای لخت و مشکی رویا را از روی پیشانی بلندش کنار زد و گفت:«قربون دخترم برم که اینقدر شبیه باباشه» ریزخندید و ادامه داد:«اینبار که رفتیم ملاقات بابا نقاشیت رو بهش نشون بده»
رویا با لبهای لرزان گفت:«نه من دوست ندارم بابا رو تو زندان ببینم»
خودش را توی بغل مادر جا کرد.
مادر اشکهای رویا را پاک کرد. رویا به چشمان خیس مادر نگاه کرد و گفت:«بابا کی از زندان آزاد میشه؟»
مادر گونههای خیس رویا را بوسید و گفت:«یکم طول میکشه تا بتونم بدهیهای کارگاه رو بدم و بابا بیاد خونه»
به سختی لبخند زد. بلند شد. رو به رویا کرد و گفت:«پاشو دخترم برو یه نقاشی خوشگل دیگه بکش منم برم بقیهٔ لباسها رو بدوزم، پاشو دختر قشنگم»
رویا سری تکان داد و گفت:«چشم»
دفترش را روی زمین گذاشت. مدادرنگیهایش را آورد. بابا را کشید با لباس آبی و خطهای سیاه، نقاشیاش را نگاه کرد. أین نقاشی را دوست نداشت. دفتر را ورق زد. توی صفحهٔ سفید بابا را با کت و شلوار کشید. خودش و مادر را کنار بابا کشید. لبهای مادر را خندان کشید، از آن خندهها که فقط وقتی بابا بود روی صورتش مینشست.
به نقاشی نگاه کرد. چقدر این نقاشی را دوست داشت. نقاشیاش را با دقت رنگ کرد. تبلتش را آورد و از نقاشی عکس گرفت. نقاشی را برای معلمش فرستاد. خانم معلم نقاشی را که دید با چشمان گرد نوشت:«خودت کشیدی دخترم؟»
رویا جواب داد:«بله خودم تنهایی کشیدمش»
خانم معلم برایش نوشت:«افرین خیلی زیبا کشیدی عزیزم، راستی بابا آزاد شده؟»
رویا با دستان لرزان نوشت:«نه هنوز، مامان میگن طول میکشه تا بابا بیاد خونه»
خانم معلم اشکش را پاک کرد و نوشت:«میشه از نقاشیهای دیگهت برام عکس بفرستی؟»
رویا نوشت:«چشم»
از تک تک نقاشیهایش عکس گرفت. توی دفترش پر بود از نقاشی هایی که به عشق بابا کشیده بود.
خانم معلم نقاشیها را برای همکارانش فرستاد و نوشت:«اینهانقاشیهای رویا کوچولوست، رویا آرزو داره پدرش زودتر از زندان آزاد بشه. پدر رویا بخاطر ورشکست شدن کارگاه تولیدیش بدهکار و حالا توی زندانه، رویا یه دختر هنرمنده و این نقاشیها خیلی با ارزشن من میخوام این نقاشیها رو برای رویا بفروشم تا با پولشون پدر رویا رو از زندان نجات بدیم»
هنوز ده دقیقه از ارسال این پیام نگذشته بود که خانم معلمی یکی از نقاشیها را انتخاب کرد و نوشت:«من این نقاشی را به اندازهٔ نصف حقوق این ماهم به اضافه مبلغ کمی که پس انداز دارم میخرم»
آقای معلمی یکی دیگر از نقاشیها را با مبلغ بیشتری خرید.
خیلی زود تمام نقاشیهای رویا فروخته شد. خانم معلم به رویا پیام داد:«رویای عزیزم دختر هنرمندم بابا به زودی به خونه برمیگرده»
#باران
#قصه
🌸🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بسم الله الرحمن الرحیم
پرپرو همراه دوستانش بالای شهر پرواز میکردند. هوا گرم بود و خورشید وسط آسمان بود. پرپرو به خانهی خدا نگاه کرد و رو به دوستانش گفت:«من خیلی خانهی خدا را دوست دارم»
پرپرو همراه بقیهی پرستوها دور خانهی خدا میگشتند و آواز میخواندند.
یک دفعه چشمش به سیاهی روی زمین افتاد که از دور به طرف خانهی خدا میآمد.
پرپرو به طرف سیاهی پرواز کرد. هرچه جلوتر میرفت سیاهی بزرگتر میشد. کم کم متوجه شد سیاهی آدمهایی هستند که سوار فیل به طرف کعبه میایند. پرپرو جلوتر رفت. مردان سواربر فیل اخم کرده بودند و فیلها پاهایشان را محکم روی زمین میکوبیدند. پرپرو گوش تیز کرد. یکی از مردها که جلوتر از همه حرکت میکرد فریاد میزد:«زود باشید تندتنر حرکت کنید امروز باید خانهی خدا را خراب کنیم کار کعبه تمام است»
رنگ پرپرو با شنیدن حرفهای مرد، پرید. تند بال زد و به طرف خانهی خدا پرواز کرد. دوستانش هنوز بالای کعبه این طرف و آن طرف میرفتند. جلو رفت. نفس زنان گفت:«دوستان، دوستان» همه به پرپرو خیره شدند. ادامه داد:«کعبه، فیلها، مردِ عصبانی، کمک، کمک»
قویبال جلو رفت و گفت:«ارام باش درست بگو ببینم چه اتفاقی افتاده»
پرپرو نفس محکمی کشید و جواب داد:«تعداد زیادی آدم سوار فیل دارند به اینجا میآیند میخواهند خانهی خدا را خراب کنند»
قویبال با چشمان گرد گفت:«چرا؟ از کجا فهمیدی؟»
پرپرو ماجرا را برای قویبال تعریف کردو گفت:«دشمنان خدا، آنها آدمهای بدی هستند» قویبال گفت:«بروید همه پرستوها را خبر کنید بگویید همه بیایند روی کوهِ قرار همیشگی.»
خیلی نگذشته بود که همه پرستوها بالای کوه نشستند. قویبال گفت:«ادمهای بد میخواهد خانهی خدا را خراب کنند. باید کاری کنیم»
همهمه بین پرستوها افتاد. هرکس پیشنهادی داشت. بعضی از پرستوها هم میگفتند:«ما خیلی کوچکیم فیلها و آدمهاقوی و بزرگند کاری ا ما برنمیآید»
قویبال همه را آرام کرد و گفت:«ساکت... آرام باشید»
کمی فکر کرد و ادامه داد:«درست است ما کوچکیم اما زیادیم»
به اطراف نگاه کرد. سنگ کوچکی با پنجهی پایش برداشت و گفت:«میتوانیم کارهای بزرگی کنیم!»
پرستوها به هم نگاه کردند و لبخند زدند.
پرپرو نفس زنان به پرستوها نزدیک شد و گفت:«زود باشید زودباشید دارند میرسند»
قویبال از زمین بلند شد و بلند گفت:«دوستان آماده باشید... حالا»
آسمان یک دفعه سیاه شد. پرستوها دسته دسته در آسمان پرواز میکردند. فیلها و ادمها به آسمان نگاه کردند. از آسمان سنگ میبارید. همه ترسیده بودند و فرار میکردند. پرستوها سنگها را با نوک و پنجههایشان میآوردند و بر سر فیلها و آدمهایی که میخواستند خانهی خدا را خراب کنند میریختند.
خیلی زود آدمهای بد از خانهی خدا دور شدند.
پرپرو و دوستانش به طرف خانهی خدا پرواز کردند و دور خانهی خدا گشتند.
#باران
🌸🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته_تربیتی
🌈چرا بچهها بپر بپر میکنند؟
🌈کودکان برای ساخت استخوان، غضروف و ماهیچه، نیاز دارند تا آزادانه راه بروند و بپر بپر کنند
🌈پریدن و بالا رفتن باعث استحکام زانوها در کودکان میشود.
🌈لطفا فرزندتان را برای تحرک داشتن دعوا نکنید. تنها راه داشتن بدنی سالم و روحیه شاداب در کودکان پریدن دویدن و بالا رفتن است.
🌈در عوض سعی کنید که فضای خانه را امن کنید و در کنار کودکتان بمانید تا فرزندتان رشد سالمی داشته باشد.
🌸🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦋🌼مزرعه کوچک🌼🦋
سارا در قوطی کوچک را باز کرد. از داخل آن یک چای کیسهای برداشت، نخ کیسه را گرفت. کیسه را توی لیوان آب جوش زد.
آب خوشرنگ و خوشبو شد. بعد چای را برای پدرش برد.
چای کیسه ای به سارا نگاه کرد و آرام گفت: «فکر میکنم دختر مهربانی باشد.»
سماور صدای چای را شنید و گفت: «بیخودی خوشحال نشو! درست است که تو برای او یک چای درست کرده ای؛
ولی دیگر هیچ فایدهای نداری، او تو را به سطل زباله میاندازد.»
چای کیسه ای ناراحت شد.
سارا به طرف آشپزخانه آمد و او را برداشت. چای کیسهای ترسید، چشمهایش را بست.
سارا کنار پنجره رفت. چای کیسهای با خودش گفت: «حتماً میخواهد مرا از پنجره بیرون بیندازد.»
سارا به آرامی در کیسه را باز کرد. برگهای چای را روی خاک گلدان شمعدانیاش ریخت و گفت: «مامان بزرگ میگوید، برگ چای برای رشد گیاه مفید است.»
چای به سماور نگاه کرد و خندید. بعد به آسمان نگاه کرد. یاد مزرعه ای افتاد که از آنجا آمده بود: مزرعه ای سر سبز، زیر نور آفتاب!
#قصه
🦋
🌞🦋
🦋🌞🦋
🌸🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته_تربیتی
⛔️قلقلک دادن کودکان ممنوع⛔️
⭐️چرا فکر میکنیم بچهها از قلقك دادن لذت می برند؟
⭐️در حقیقت بچهها از این که کسی آنها را قلقلک بدهد متنفرند،مگر اینکه واقعا بتوانند آن را بپذیرند، یعنی خود آن را انتخاب و شدت و مدت آن را کنترل کنند.
⛔️وقتی بزرگسالي كودكي را قلقلک می دهد و بچه حرفی نمی زند و ريسه ميرود یعنی آن را دوست ندارد. این حرکت مانند هر درد دیگری،از جمله زدن ،بدن او را اذیت می کند.
🌈خنده کنترل ناپذیری که قلقلک به دنبال می آورد اصلا بیان آزادانه خوشحالی نیست.
⭐️در واقع اگر کودک می توانست نفس خود را کنترل کند، خنده اش با جیغ کشیدن های «بسه دیگر!»،«نکن» یا «کافیه دیگر!» مخلوط می شد.
⭐️گاهی قلقلک کودک را آنچنان عاجز و ناتوان می سازد که نمی تواند یک کلمه حرف بزند و کودک ناراحتی خود را از طریق پرخاش یا دیگر راههای مخرب نشان می دهد.
🌸🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خانهی کلاغ
من یک درخت سیب دارم
رویش کلاغی خانه دارد
او جوجههای کوچکش را
روی درختم میگذارد
او با صدای قارقارش
مادربزرگ را خسته کرده
تازه کلاغ دیگری هم
آنجا نشسته روی نرده
باید برای او بسازم
یک خانه ای در جای دیگر
مادربزرگم تا نیفتد
در زحمت و در رنج بیشتر
#باران
🌸🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
☀️🌤سلام🌤☀️
سلام سلام بچه ها
آی غنچه ها نوگلا
سلام من بر شما
دسته گلای زیبا
سلام سلام بچه ها
سلام به تو ای عزیز
که خوشگلی و تمیز
سلام دهیم به همه
با خوشحالی و خنده
✏️🦋 غصه ی پروانه کاغذی 🦋✏️
مداد رنگیها تازه از سلمانی آقای مداد تراش برگشته بودند. روی میز تحریرآنقدر شلوغ بود که چیزی دیده نمیشد. مداد رنگیها از چراغ مطالعه که قدش از همه بلندتر بود پرسیدند: چی شده؟
چراغ مطالعه گفت: پروانه. پروانهای که چند ساعت پیش کشیدید، غصّه دار است.
مداد رنگیها پرسیدند: از رنگ بالهایش خوشش نمیآید؟
پرگار چرخی روی یک پایش زد، برگشت و گفت: این پاک کن حواس پرت، پایش سُر خورده و یک گوشه از بال پروانه را پاک کرده.
پاک کن تابی به خودش داد و با عصبانیت جواب داد: نخیر! پروانه از اول ناراحت بود. من میخواستم بپرسم چی شده که پایم لیز خورد.
مداد رنگیها گفتند: اینکه کاری ندارد. ما دوباره بالش را میکشیم.
مداد رنگیها دست به کار شدند و فوری بال پروانه کوچولو را مثل اول کشیدند؛ اما پروانه باز هم غمگین بود. کتاب کاردستی نگاهی به قیچی انداخت و از پروانه کوچولو پرسید: چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟
پروانه کوچولو آهی کشید و گفت: من میخواهم پرواز کنم! همه با تعجب به هم نگاه کردند و گفتند: میخواهد پرواز کند؟
همه به کتاب کاردستی نگاه کردند. کتاب کاردستی همه را دور خودش جمع کرد. به جامدادی گفت: فوت کن.
جامدادی تا آنجا که میتوانست، فوت کرد. کتاب ورق خورد و ورق خورد، تا صفحهای که قیچی بود آمد. قیچی همانطور که ورزش میکرد گفت: اول از همه خودم باید شروع کنم.
همه دست به کار شدند. قیچی دور بالهای پروانه را برید. حالا پروانه از دفتر نقاشی آمده بود بیرون.
حالا نوبت میز تحریر بود. آرام آرام آمد کنار پنجره. جامدادی دهانش را پر از باد کرد و فوت کرد. پروانه کوچولو به پرواز در آمد. پروانه آنقدر خوشحال بود که نمیدانست چه بگوید.
همه، خیلی خوشحال بودند که توانسته بودند به پروانه کوچولو کمک کنند. انگار آنها هم داشتند پرواز میکردند!
#قصه_متنی
🌸🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خانهی کلاغ
من یک درخت سیب دارم
رویش کلاغی خانه دارد
او جوجههای کوچکش را
روی درختم میگذارد
او با صدای قارقارش
مادربزرگ را خسته کرده
تازه کلاغ دیگری هم
آنجا نشسته روی نرده
باید برای او بسازم
یک خانه ای در جای دیگر
مادربزرگم تا نیفتد
در زحمت و در رنج بیشتر
#باران
🌸🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4