#قصه_کودکانه
#قصه_های_کلیله
🦆مرغابی ها و لاکپشت نادان
☺️شما میتونید این قصه زیبا را در مطلب بعدی بخونید👇
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_های_کلیله
🦆مرغابی ها و لاک پشت نادان
در روزگاران های قدیم در آبگیری دو مرغابی همراه لاک پشت زندگی می کردند این سه دوستان خوبی بودند و در سختی و خوشی در کنار هم بودند.
اتفاقا به دلیل نیامدن باران آب آبگیر کم و کم وکم شد مرغابی ها که به آب برای زندگی نیاز داشتند تصمیم گرفتند از آنجا به محل دیگری بروند برای خداحافظی نزد دوست خود لاک پشت آمدند و موضوع رفتنشان را از آبگیر با او درمیان گذاشتند لاک پشت که غیر از آنها دوست دیگری نداشت ناراحت شد و ازآنها خواست او را هم باخود ببرند.
آنها گفتند:
تو که بال نداری پرواز کنی ما بال داریم و پرواز می کنیم و نمی توانیم تو را با خود ببریم فردای آن روز لاک پشت به آنها گفت:
من پیشنهادی دارم مرا با چوبی که دو طرفش را میگیرید با خود ببرید.
مرغابی ها گفتند: این کار قول می دهم تا مقصد دهان باز نکنم هرکس هرچه گفت جوابی ندهم.
مرغابیها قبول کردند و چوبی آوردند و لاک پشت وسط آن را گرفت و آنها دو طرفش را گرفتند و پرواز کردند، رفتند و رفتند تا به بالای شهری رسیدند که همه ی اهالی آن با تعجب به آسمان نگاه کرده و لاک پشت را نشان می دادند و می گفتند :
خطرناک است ممکن است حرف بزنی و از بالا بیافتی.
لاک پشت گفت:
عجب زمانه ای شده است لاک پشت هم با مرغابی ها پرواز می کند، لاک پشت اول به روی خود نیاورد ولی آنقدر آنها گفتند و گفتند و او را با انگشت به یکدیگر نشان دادند که خسته و عصبانی شد و با صدای بلند دادزد " تا کور شود هرآنکس که نتواند دید"
دهان باز کردن همان و از بالا به زمین افتادن همان.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_های_کلیله
🌼کلمه ی جادویی
مردی با دوستانش به دزدی رفت صاحب خانه از صدای پاهایشان بیدار شد و فهمید که دزدان روی پشت بام هستند.
همسرش را آهسته بیدار کرد و گفت :چرا خوابیده ای زن؟ زود بیدار شو که دزد به
خانه مان آمده.»
،توران وحشت زده بیدار شد و گفت: «دزد؟ چه
میگویی داوود؟ حالا باید چه کار کنیم؟»
داوود گفت : نترس! فکرش را کرده ام. من چیزی نمی گویم؛ ولی تو باید آنقدر بلند حرف بزنی که آنها صدایت را بشنوند از من بپرس و اصرار کن که این مال و اموال و پولها را از کجا به دست
آورده ام؟»
توران پرسید: «مطمئنی که کار درستی میکنیم؟» داوود گفت: «بله... بگو.»
توران با صدای بلندی همان سؤالها را از مرد کرد.
داوود گفت: امشب دیگر امانم را بریده ای از سر شب تا حالا همین طور پاپیچ ام شده ای، دست از سرم
بردار زن!»
توران گفت: اگر نگویی برای همیشه از اینجا
می روم.
داوود گفت : اگر راستش را بگویم، ممکن است
کسی بشنود و مردم بفهمند من چه کار کرده ام.»
توران باز هم اصرار کرد و از مرد خواست تا جوابش را بدهد
داوود گفت: چه قدر اصرار میکنی زن؟
من همه ی این اموال را از راه دزدی به دست
آورده ام.
در کار خودم
استاد بودم و رمز موفقیت ام یک کلمه ی جادویی بود.
توران گفت: «خوب... خوب... بقیه اش را بگو.»
داوود ادامه داد، شبهای مهتابی جلو دیوار خانه ی ثروتمندان می ایستادم و هفت بار میگفتم شولم". بعد راحت و بی دردسر خودم را به بام میرساندم در آنجا هم هفت بار دیگر میگفتم .شولم آن وقت از بام پایین میرفتم و داخل خانه میشدم وقتی این کلمه را میگفتم تمام اجناس قیمتی خانه را به راحتی میدیدم آنها را بر میداشتم آخر کار هم هفت بار دیگر میگفتم شولم و از خانه بیرون میرفتم.
به خاطر همین کلمه ی جادویی نه کسی در خانه میتوانست مرا ببیند و نه در بیرون کسی به من شک میکرد. کم کم همین طور که میبینی ثروتمند شدم اما زن... هیچ وقت این موضوع را به کسی نگو. هیچ کس نباید از راز من باخبر شود؛ وگرنه بیچاره
میشوم.»
توران گفت: «پس این طور...» داوود گفت «بله... حالا فهمیدی و خیالت راحت
شد؟!
چند روز است که بیچاره ام کرده ای حالا بگیر
بخواب.» سپس هر دو خود را به خواب زدند. دزدان که با دقت به حرفهای آنها گوش کرده بودند، از فهمیدن آن راز خیلی خوشحال شدند.
مدتی صبر کردند تا مطمئن شوند که همه خوابیده اند، آن وقت رئیس دزدان هفت بار گفت «شولم و خواست از دریچه ی بام به داخل برود؛ ولی داوود نردبانی را که در آنجا بود، برداشته بود. رئیس دزدان از دریچهی بام پایین افتاد و داوود با چوبی به جانش افتاد، مردم جمع شدند و دزدان را دستگیر کردند.
داوود رو به رئیس دزدان کرد و گفت: «همه ی عمر زحمت کشیده ام و مالی به دست آورده ام. آن وقت تو می خواستی همه را توی کیسه ات بگذاری و ببری؟
تو دیگر چه جور آدمی هستی؟»
دزد گفت: من آن نادانی هستم که حرفهای تو را شنیدم و باور کردم. فکر کردم که میتوانم کار فوق العاده ای انجام دهم الآن هم دارم چوب همین نادانی ام را میخورم
🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸
🌼اولین کانال تخصصی قصه های
تربیتی کودکانه
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼🌼🍃🌸🌸
👈 کانال تربیت کودکانه
👈کتاب اختصاصی کودکانه
#قصه_کودکانه
#قصه_کودکانه
#قصه_های_کلیله
🦁شیر گَر
در زمانهای قدیم در جنگلی شیر مقتدری زندگی می کرد در کناراو روباه مکاری زندگی می کرد که از باقی مانده شکار شیر می خورد و هر روز با چرب زبانی اورا ازخود راضی می کرد.
یک روز صبح شیر وقتی از لانه برای شکار بیرون رفت به کنار رودخانه ای رسید و دست و صورت خودرا با آب رودخانه شست و بعد به طور اتفاقی به عکس خود در آب نگاه کرد با تعجب دید که موهای جلوی سرش ریخته و گَر شده است، با ناراحتی سریع به لانه اش برگشت و مدتی بیرون نیامد.
روباه که از موضوع گری شیر بی خبر بود از بی غذایی و گرسنگی به طرف لانه شیر رفت و با چرب زبانی شروع به تعریف از شیر گر کرد و از او خواست از لانه بیرون بیاید و در جنگل راه برود تا حیوانات از قدرت و سلامتی او با خبر باشند. چون ممکن بود شیر دیگری یا حیوان قوی دیگری خودرا سلطان جنگل کند و روباه مکار گرسنه بماند.
شیر((گر)) سرخودرااز لانه بیرون کرد و به او گفت به سر من نگاه کن ببین موهای سر من ریخته است و گَر شده ام. نمی دانم داروی سر گَر من چیست؟ روباه فکری کرد و گفت: قربان شما ضعیف شده اید راه چاره هم خوردن مغز وگوش خر است.
شیرگفت: در این نزدیکی من خری را تا به حال ندیده ام روباه گفت: اتفاقا در نزدیکی رودخانه خانه ی مردی است که برای بردن هیزم هایش از خر چاق و درشتی استفاده می کند و هرروز به شهر می رود و هیزم هایش را می فروشد.
اگر بخواهید من از فرصت استفاده می کنم و او را نزد شما می آورم فقط وقتی او را دیدید کمی صبر کنید تا من او را به شما معرفی کنم.
شیرقبول کرد وروباه کنار رودخانه در کمین نشست اتفاقاً صبح زود قبل از اینکه مرد از خانه بیرون بیاید خر از طویله بیرون آمده و مشغول خوردن علف شد.
روباه مکار فرصت را مناسب دید و نزدیک خر رفت خر ابتدا از او ترسید و می خواست فرار کند که روباه با چرب زبانی به او سلام کرد و گفت:
دوست عزیز خسته نباشی اینجا چه می کنی؟ خر با ناراحتی گفت: مرد هیزم شکن هر روز مقدارزیادی هیزم را بار من می کند و به شهر می برد و می فروشد و مرا خسته می کند و مقدار خیلی کمی علف و ینجه به من می دهد امروز قبل از اینکه او بیدارشود آمده ام تا مقداری علف بخورم تا بتوانم راحت تر هیزم هارا حمل کنم.
روباه چرب زبان گفت: حیف تو ست که باربر مرد هیزم شکن باشی اگر دوست داشته باشی تو را به جنگل سر سبزی که در این نزدیکی است می برم تا بدون زحمت هرچه خواستی علف و ینجه بخوری.
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_کودکانه
#قصه_های_کلیله
🦁شیر گَر
#ادامه...
خر ابتدا با تردید به روباه نگاه کرد و چیزی نگفت ولی روباه مکار به او گفت: اتفاقا در آنجا خرهای زیادی هستند که راحت و شاد زندگی می کنند اگر خواسته باشی اول تورا نزد یکی از آنها می برم، خر با دودلی قبول کرد و باخود گفت بهتراست امتحان کنم شاید درست بگوید و ازاین وضع نجات پیدا کنم.
روباه که متوجه شد خر راضی شده است با
خوشحالی گفت: دوست عزیز دنبال من بیا، هردو به راه افتادند رفتند و رفتند تا به نزدیکی لانه شیر گر رسیدند.
شیر از گرسنگی بیرون لانه نشسته و منتظر روباه بود تا از دور آنهارا دید به طرف آنها رفت و به سرعت به خر حمله کرد خر که تا به حال شیرندیده بود پا به فرارگذاشت روباه به شیرگفت مگر قول ندادی که کمی صبر کنی چرا عجله کردی خر فرارکرد باید دوباره بروم و او را راضی کنم تا دوباره بیاید.
روباه دنبال خر دوید و گفت: دوست عزیز چرا فرارکردی؟ خر با عصبانیت فریاد زد: تو مرا گول زدی و دروغ گفتی، روباه با چرب زبانی گفت: این چه حرفی است می زنی این حیوان خر بزرگی بود که از بس راحت غذا خورده به این شکل درآمده است اگر تو هم صبرکنی و نزد او بیایی راز اینکاررا به تو خواهد گفت:
خر دوباره گول خورد و دنبال روباه مکاربه راه افتاد این بار شیر در محلی خود را مخفی کرده بود تا خر کاملا به او نزدیک شد، غرشی کرد و به او حمله کرد و او را ازپا درآورد و روبه روباه کرد و گفت: من می روم دست و صورت خود را درآب چشمه بشورم و برگردم مغز و گوش خر را بخورم تا خوب شوم و از گَری نجات پیدا کنم.
تا شیر رفت روباه به سرعت پرید ابتدا مغز و بعد گوش خررا خورد شیر برگشت دید خر مغز و گوش ندارد عصبانی شد و فریاد زد: چرا مغز و گوش خر را خوردی؟
روباه مکار خنده ای کرد و گفت: قربانت بروم اگر این خر گوش داشت که صدای غرش شما را می شنید و فرار می کرد و اگرمغز داشت که حرف های مرا گوش نمی کرد و خودش را به کشتن نمی داد.
#پایان
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4