فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
#خلاقیت
کاردستی خانه🏠
⭐️با ما همراه باشید⭐️
🏡
🟢🏠
╲\╭┓
╭ 🟢🏠
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته
🌸 فواید انجام کاردستی در رشد و خلاقیت کودکان (5)
🌱به آن ها نقد کردن را یاد می دهد.
هنر یعنی وارد شدن به احتمالات و انتخاب های بی انتها. تمام رنگ و لعاب های موجود در هنر حتی کشیدن یک سگ و گربه ساده نیز می تواند ما را به این فرصت های بی انتها ببرد. این کار باعث می شود که کودک شما کم کم ایرادهای کار خود را بفهمد و در نتیجه فکر او به طور ناخوداگاه شروع به نقد کار خود و دیگران می کند و باعث می شود که هر موضوعی را به سادگی نپذیرد و حرفی برای گفتن داشته باشد
💕
💜💕
╲\╭┓
╭ 💜
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_تربیتی
بچه ها برای بزرگ شدن باید غذای مقوی بخورند
#عنوان_قصه: گل های کوچولو
تو شهر بسیار زیبا مثل همه شهرهای ایران یک خانواده زندگی می کردند که دو قلوی کوچولو داشتند؛ این دو قلوهای باهوش قصه ی ما، خیلی به گل علاقه داشتند . یک روز به بابا و مامان گفتند که برای ما دو بوته گل بخر و در گلدان بگذار و ما مواظب آنها خواهیم بود تا بزرگ شوند .
مامان و بابا هم دو تا گلدان با بوته گل خریدند و به هر کدام دادند . یکی از داداش ها اسمش حسن بود و یکی دیگه حسین نام داشت . حسن همیشه پیش مامان و بابا سر سفره می نشست و غذا می خورد اما حسین علاقه ای به غذاهایی که مامان درست می کرد نداشت و می گفت من فقط کیک و آبمیوه ، چیپس و پفک نوشابه ، و بقیه چیزهای غیر مفید می خوام بخورم ، این خوردنی ها منو زودتر بزرگ و قوی می کنه و از حسن جلوتر می زنم و زودتر بزرگ می شم . و حرف بابا و مامان رو گوش نمی داد.
وقتی گلدان ها با بوته گل رو خریدند بابا به حسن و حسین گفت این گل ها نیاز به آب و غذا دارند و باید به آنها غذا داد تا بزرگ بشن و گل های خوشگل و زیبا بدن .
حسن و حسین گفتند که بابا گل ها و درختان دهن ندارند ، پس چه جور آب و غذا می خورند! بابا به آنها توضیح داد که درختان و گل ها از طریق ریشه که در خاک قرار داره و ما آنرا نمی بینیم آب و غذای خود را از درون زمین و خاک ها در میارن و می خورن و این طوری هر روز بزرگتر میشه. حسن و حسین گفتند چه غذایی این درختان و گل ها می خورند که باید بهشون داد. بابا گفت باید غذای مخصوص بگیریم و خاک ها را کنار بزنیم و زیر خاک ها قرار بدیم ، این طوری درخت و گل زیبای شما با ریشه هاش آب و غذا رو از دل خاک می گیره و می خوره.
حسن حرف بابایی رو گوش داد و غذای مخصوص درخت رو به گل خودش داد. اما حسین گفت من غذا ها و خوراکی های خودم رو بهش میدم مثل ، پفک ، چیپس ، ذرت و ... و غذاهایی که مامان درست می کرد و به حسین می داد بخوره ، نمی خورد و به بوته گل می داد و هر روز اینها رو پای گل می ریخت . گل حسن مثل خود حسن سریع در حال بزرگ شدن بود اما گل حسین هر روز ضعیف تر و پژمرده تر می شد.
یک روز که از خواب بیدار شدند حسن دید که بوته گلی که کاشته الان شکوفه داده و خیلی خوشحال شد ، با خوشحالی و شادی فریاد می زد آهای بوته گلی که کاشتم شکوفه زده . بوته گل حسن خیلی خوشگل شده بود اما بوته گل حسین پژمرده بود و برگ هاش زرد شده بود . حسین خیلی گریه کرد و گفت چرا بوته گل من شکوفه نزده ! من خیلی مراقب بودم و چقدر نازش کردم ، چقدر بهش غذا دادم . مامان رفت ببینه که چرا بوته گل حسین شکوفه نداده ؛ وقتی نگاه کرد دید کنار بوته کلی آشغال مثل برنج ، گوشت ، میوه که مامان داده بود خود حسین بخوره ، نخورده و آورده پای بوته گل ریخته و خیلی چیزهای دیگه مثل چیپس و پفک ، شکلات ، بستنی ، تخمه و ....مامان با مهربانی گفت تو غذاهای خودت رو نخوردی و آوردی برای بوته گل ، بوته ها و درخت ها که این چیزها رو نمی خورند ، نگاه کن خودت چقدر ضعیف شدی ، به خاطر اینه که غذا نخوردی . وقتی مامان به دست حسین نگاه کرد دید دستش زرد شده بود و چشماش قرمز ، مامان به بابا زنگ زد که دکتر بیارین که حال حسین خوب نیست . چشمای حسین خوب نمی دید و نمی تونست راه بره ، چشماش دو دو می شد و می خواست بیفته چون اصلا غذا نخورده بود . وقتی دکتر اومد به حسین نگاه کرد و گفت ؛ بچه های کوچک باید هر روز غذاهای مقوی مانند گوشت ، برنج ، و دیگر خوراکی های مقوی مثل لوبیا ، عدس ، نخود و همچنین سبزی ها و نان و میوه بخورند تا دیگه مریض نشن . اگر نخوری هر روز ضعیف تر و کوچکتر میشی. حسین گفت که من می خوام مثل داداشم حسن بزرگ بشم و یک باغ زیبای گل داشته باشم و به آنها غذا بدم، دکتر هم گفت شرط اینکه زودتر بزرگ بشی اینه که خوب غذا بخوری و غذاهای مقوی که مامان و بابا بهت میدن بخوری . حسین گفت چرا من به بوته گل خودم این غذاهایی که شما میگید دادم اما بزرگ نشده ولی گل حسن هم بزرگ شده و شکوفه زده چرا اینجوری شده . دکتر با مامان و بابا کلی خندیدند و گفتند درخت ها و گل ها که غذاهای مخصوص دارند و غذاهای ما رو نمی تونند بخورند این غذاها مربوط به ما آدم هاست و حیوانات هر کدام غذای مخصوص دارند ، درخت ها هم غذای مخصوص خودشون رو دارند و ما انسان ها نیز غذای مخصوص داریم و نمی تونیم غذای درخت ها رو بخوریم . حسین فهمید اشتباه کرده و قول داد که از آن به بعد غذاها و میوه ها و خوراکی هایی که مامان بهش میده رو بخوره تا سریع بزرگ بشه و بتونه یک باغ بزرگ گل داشته باشه و دیگه خوراکی های الکی مثل چیپس ، پفک و نوشابه، شکلات و آبنبات ، کیک و... نخوره و به درخت ها و گل ها نیز غذای مخصوص خودشون رو بده .
باتشکر از نویسنده محترم
آقای الیاس احمدی -بندرعباس
🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
12.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ سرود 🇮🇷 #سلام_ایران 🇮🇷
ویژه ایام دهه فجر ۱۴۰۱
🌹#نشر_واجب 🌹
📝با شعر و صدای: سیدصادق آتشی و گروه شمیم ولایت یزد ، و همکاری گروه های سرود اردکان
🎥کارگردان: محمدحسین چهار میرزایی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#آموزش_اعداد
🟢 آموزش جذاب اعداد همراه با افزایش دقت و رنگ شناسی 🟢
💕
🟢💕
╲\╭┓
╭ 🟢💕 🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🐵 میمونی به نام دانی 🐵
در جنگلی دور دست یک خانواده ی میمون زندگی می کرد.آنها خانواده ی خوشبختی بودند. میمون پدر از شاخه ای به شاخه ای می پرید ومیوه پیدا می کرد.او آبدارترین وخوشمزه ترین میوه ها را می چید وبرای خانواده اش به خانه می آورد.میمون مادر، در خانه از فرزند کوچکشان، دانی، مراقبت می کرد. او از بچه کوچولو پرستاری می کرد و او را این طرف و آن طرف می برد.میمون کوچولو آن قدر کوچک بود که نمی توانست میوه بخورد یا با پاهای خودش راه برود و مجبور بود کنار مادرش بخوابد.
خیلی زود ، دانی، بزرگ شد.حالا دیگر او هم می توانست راه برود و میوه بخورد. پدر هر روز برای چیدن میوه بیرون می رفت، مادر هم همینطور،دانی هم بیرون می رفت و با دوستانش بازی می کرد و چیزهای زیادی درباره ی جنگل می آموخت.
روزی، مادرش به او گفت که به زودی میمون کوچولوی دیگری وارد خانواده ی آنها می شود. مادرش با لبخند به او گفت:((مادرت تو را دوست دارد.پدرت هم تورا دوست دارد وقراراست تو صاحب یک برادر یا خواهر شوی که اوهم تو را دوست دارد.)) دانی خیلی هیجان زده و خوشحال شد و به مادرش قول داد که که در مراقبت از بچه به او کمک کند.
پس از چند ماه،بچه به دنیا آمد.او بامزه و کوچولو بود. مادرمجبور بود بیشتر وقت خود را صرف مراقبت از او کند،او را بغل کند و شبها در کنار او بخوابد.پدر با میوه های زیادی به خانه می آمد. او خسته بود.اما همیشه به سراغ دانی و خواهر کوچولویش می رفت و آنها را می بوسید. آنها خیلی با هم بازی می کردند و می خندیدند.مادر مجبور بود میمون کوچولو را بغل کند و همه ی اوقات با او باشد.
اما دانی همیشه از داشتن خواهر کوچولو خوشحال نبود.او را دوست داشت.او بانمک وبا مزه بود.با این وجود دانی،دوست داشت تنها فرزند خانواده باشد.او ناراحت و کمی عصبانی بود.با خودش فکر می کرد)):چرا مامان همیشه باید با بچه کوچولو باشد؟)) تصمیم گرفت که دیگر با خواهر کوچولو بازی نکند و به مادرش هم در کارهای خانه کمک نکند.
روزی مادر متوجه شد که دانی خوشحال نیست.مادر از او پرسید:((دانی! آیا چیزی باعث ناراحتی تو شده است؟می خواهی درباره ی آن صحبت کنی؟)) دانی، ابتدا نمی خواست چیزی بگوید.آسان نبود که درباره ی احساسش صحبت کند. اما مادرش دوست داشت ودلش می خواست با او حرف بزند. بالاخره جو به مادرش گفت که نسبت به نوزاد جدید احساس خوبی ندارد. او گفت:((انگار شما دیگر مرا دوست ندارید، شما می خواهید همیشه با خواهر کوچولویم باشید.حتما او را بیشتر از من دوست دارید.))
مادرش او را در آغوش گرفت و گفت:((پس به خاطر این است که تو ناراحتی.)) دانی بدون اینکه حرفی بزند سرش را تکان داد. مادرش توضیح داد:((من تو را دوست دارم دانی.خواهر کوچولیت را هم دوست دارم.من هر دوی شما را دوست دارم.))بعد دست های دانی را در دست گرفت و گفت:((اگر می بینی که من خواهر کوچکت را بغل می کنم و مواظبش هستم به خاطر این است که او هنوز به اندازه ی تو بزرگ و قوی نشده است.بچه ها به کمک وتوجه مادرشان احتیاج دارند تا بتوانند رشد کنند و مانند تو قوی وبزرگ شوند.))
مادر لبخندی زد و رفت سراغ آلبوم خانوادگی وبه دانی گفت:((بیا اینجا و روی دامنم بنشین.می خواهم چندتا عکس به تو نشان بدهم.)) مادر آلبوم خانوادگی را باز کرد وعکس های بسیاری را از خودش که به همراه نوزاد کوچکی بود به او نشان داد.اما آن نوزاد کوچک که در آغوش مادر بود، خواهر کوچولوی آنها نبود.
دانی پرسید:((این بچه کیست؟))
مادرش جواب داد:((این تو هستی عزیزم.)) دانی از دیدن عکس هاتعجب کرده بود.او فراموش کرده بود که او هم روزی نوزاد کوچکی بوده و نیاز به پرستاری و مراقبت مادرش داشته است.
دانی در حالی که احساس خشنودی می کرد گفت:((من حالا بزرگ شده ام.می توانم راه بروم،غذا بخورم وتنها بخوابم.))
مادرش گفت:((درست است عزیزم.))
دانی گفت:((من خواهر کوچولویم را دوست دارم و می خواهم به شما کمک کنم .هر وقت کمک خواستید به من بگویید،مامان.))
مادرش او را در آغوش گرفت،بوسید وگفت:((وقتی که تو نوزاد کوچولویی بودی تو را دوست داشتم و حالا هم که بزرگ وقوی شده ای دوستت دارم.من همیشه تو را دوست دارم.))
#قصه_متنی
💕
🐵💕
╲\╭┓
╭ 🙈💕
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🎨 #نقاشی_ساده
#آموزش گام به گام #نقاشی
این قسمت: خرگوش
با اموزش ساده و گام به گام نقاشی روش ساده نقاشی کردن را به فرزندانتان بیاموزید.
🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌷🌷شعر_کودکانه
اتل متل یه بابا
ببین چه مهربونه
تموم اهل دنیا
قدر اونو می دونه
🌷🌷
اتل متل یه مادر
مثل ستاره روشن
جاش توی قلب منه
میون باغ و گلشن
🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
استقلال و خودباوری_صدای اصلی_416985-mc.mp3
21.17M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌼 صدای پای انقلاب
🍃 استقلال و خود باوری
#مناسبتی
#دهه_فجر
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#نکته_تربیتی
✌️ نظم ، نظم تا پیروزی ✌️
🐝اگر شلخته بودن کودکتان شما را کلافه کرده است ، با راهکارهای زیر به جنگ بی نظمی هایش بروید و تا رسیدن به پیروزی استقامت کنید .
🐞نظم را با تهدید ، خشم و زورگویی آموزش ندهید.
🐝با محبت به کودک ، هم او را از لحاظ روانی به آرامش برسانید و هم زمینه ی اطاعت او را فراهم کنید
🐞از تشویق به هنگام و مناسب کودک برای منظم بودنش غافل نشوید .
🐝فواید نظم را در قالب داستان یا بازی به کودک بیاموزید.
🐞برای کودکتان الگوی عملی نظم باشید.
🐝رویه ای ثابت در اجرای مقررات نظم داشته باشید .
🐞اصل تدریج را در درخواست نظم از کودکتان فراموش نکنید.
🐝شخصیت فرزندتان را در هنگام بی نظمی لگدمال نکنید . کارش را اشتباه معرفی کنید.
💕
💜💕
╲\╭┓
╭ 💜💕
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🦊کلاغ و روباه🦊
(از کتاب در روزگاری که هنوز پنجشنبه و جمعه اختراع نشده بود)
روزی از روزهای روزگار، روباهتر و تمیزی از صحرا میگذشت. یک مرتبه چیز آشنایی دید. کلاغ سیاهی بر شاخهی درختی نشسته بود و قالب صابونی لای منقار داشت. بشکنی زد و با خود گفت: «چاچاچا! این همان کلاغ ساده است که یک بار چاچاچاش کردم و قالب پنیرش را چاچاچا! دستم درد نکند. کارم آن قدر خوب بود که توی تمام کتابهای درسی هم قصهی ما را نوشتهاند. ببینم میتوانم یک قصة دیگر برای کتابها چاچاچا کنم یا نه!»
پیش پیش رفت و صدایش را صاف کرد و گفت: «چاچاچا! سلام بردوست قدیمی! کلاغ خوش آواز! حالت چه طوره رفیق!»
کلاغ چپ چپ نگاهش کرد و محلش نگذاشت. روباه گفت: «دیگر برایم آواز چاچاچا نمیکنی؟»
کلاغ توی دلش گفت: «کور خواندی! خیال میکنی من الاغم که گولت را بخورم!؟ نخیر بنده کلاغم، یک کلاغ عاقل. کلاغها یک بار بیشتر فریب نمیخورند.»
روباه سرش را بالاتر گرفت و گفت: «لای منقارت چی داری کلاغ جان؟»
کلاغ چیزی نگفت و قالب صابون را سفت نگه داشت و پشتش را به روباه کرد.
روباه گفت: «چاچاچا! با من قهری؟»
کلاغ آه کشید و به دور دستها نگاه کرد. به رودخانه که مثل یک مار پیچ و تاب خورده بود.
روباه گفت: «اصلاً ناراحت نباش! چون آن پنیری که دفعهی قبل به من دادی اصلاً خوب نبود.»
کلاغ از این حرف عصبانی شد. ولی خود را نگه داشت و چیزی نگفت. فقط فکر کرد: «چه پر روست! انگاری من گفتم بیا از این پنیر کوفت کن!»
روباه دور درخت چرخید و با صدایی مهربانانه گفت: «حالا بیا با هم چاچاچا بشویم و آشتی کنیم. دراین دنیای بیوفا!!! هیچ چیز بهتر از دوستی نیست.»
کلاغ باز پشتش را به او کرد وبه تپهای سنگی خیره شد که مثل لاک پشتی زیر آفتاب لمیده بود. تصمیم گرفت پرواز کند و برود، اما احساس کرد سنگین شده و نمیتواند بپرد. چند دقیقهای میشد که دستشویی داشت و میخواست کارش را انجام بدهد، ولی روباه مزاحم بود. فشار رودههایش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.
روباه فکر کرد: «کلاغهای این دوره و زمانه چاچاچا شدهاند و راحت گول نمیخورند. بهتر است از راه دیگری وارد شوم. بهداشت!»
دست را سایهبان چشمهایش کرد و گفت: «ببینم. آن صابونی که به منقار داری صابون حمام است یا رختشویی؟»
جواب کلاغ سکوت بود. هم به خاطر حفظ صابون، هم به خاطر دل دردی که لحظه به لحظه بیشتر میشد.
روباه ادامه داد: «هیچ میدانی صابون چه فایدههایی دارد؟ صابون برای رعایت بهداشت وتمیزی خیلی چاچاچا است. البته یک خاصیت مهم دیگر هم دارد. اگر بگویی یک جایزه چاچاچا میکنم.»
حال کلاغ لحظه به لحظه بدتر میشد. نه میتوانست پرواز کند و نه بماند.
حرفهای روباه ادامه داشت: «در صابون خاصیت دیگری وجود دارد که مثل یک راز میماند. همه هم از آن باخبر نیستند. تو هم نمیدانی، چون کلاس سومی. پدربزرگ خدا بیامرزم میگفت کلاغها فقط بلدند صابون بخورند. درحالی که خبر ندارند اگر پرو بال سیاهشان را با آب و صابون چاچاچا کنند، سفید سفید میشوند عینهو قو، خیلی جالب است، نه؟ من پیشنهاد میکنم…»
کلاغ دیگر تحمل نداشت. دلش نمیخواست، ولی کاری را که نباید میکرد کرد. از همان بالا چیزهایی به درشتی و سنگینی دانههای باران بر سر روباه ریخت. بوی خیلی بدی به دماغ روباه خورد. اخمهایش در هم رفت و تقریباً جیغ زد: «این چی بود؟»
کلاغ از خجالت و شر مندگی سرخ شد، هر چند که سرخیاش زیر سیاهی پرهایش دیده نمیشد. نمیدانست با چه زبانی از روباه عذر خواهی کند. هول شد و گفت: «ببخشید.»
دهان باز کردن و عذر خواهی کردن همان و افتادن صابون از لای منقارش همان.
روباه از شدت عصبانیت میلرزید: «تو روی من چاچاچا کردی؟»
کلاغ شاخهای پایینتر آمد و گفت: «من جداً معذرت می…»
صدای روباه شبیه سوت شده بود: «اگر این داستان را درکتابها بنویسند میدانی چه قدر آبروریزی میشود؟»
کلاغ گفت: «من واقعاً معذرت… من اصلاً…»
روباه فریاد زد: «مرده شورت را ببرند! کلاغ بیادب.»
ودوید طرف رود خانه.
صابون روی زمین افتاده بود. کلاغ پایین آمد. صابون را به منقار گرفت و به طرف روباه پرید. در حالی که بالای سرش پرواز میکرد گفت: «بیا!»
و صابون را پایین انداخت: «بهتر است با این صابون خودت را بشویی! گمان میکنم صابون حمام باشد!
#قصه_متنی
🧀
🦊🧀
╲\╭┓
╭ 🦊🧀
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4