#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_اول
نام پدر حضرت یوسف، حضرت یعقوب
نام پدر حضرت یعقوب: حضرت اسحاق
حضرت یوسف مادر خود را در کودکی از دست داده بود و با پدر و برادرهایش زندگی میکرد. حضرت یوسف همیشه به خاطر نداشتن مادر ناراحت بود و وقتی با پدرش درد و دل میکرد و از تنهاییهایش میگفت. حضرت یعقوب دستش را به آرامی میگرفت و میگفت:
-یوسف جان پسرم، تو نباید احساس تنهایی کنی. همیشه این رو بدون هر چه قدر هم در این دنیا تنها باشی و حتی اگه عزیرترین کسانت رو از دست داده باشی خدا رو داری و هیچ کس نباید با وجود داشتن خدای بزرگ و یگانه احساس تنهایی کنه. خدا به تو بردارهای زیادی داده تا کنارشون باشی و باید به قولی که به مادرت دادی عمل کنی و به خوبی مواظب بنیامین برادر کوچکترت باشی
حضرت یوسف از همان بچگی مهربان و دل سوز بود و خدا را خیلی دوست داشت. حضرت یعقوب، یوسف را خیلی دوست داشت و طاقت جدایی از او را نداشت و همیشه ساعتها به او نگاه میکرد و آرامش میگرفت.
یک شب وقتی حضرت یوسف خواب بود. در خواب دید که نشسته بود و داشت به آسمانها نگاه میکرد.
آسمان خیلی زیبا بود و ماه و ستارهها میدرخشیدند. حضرت یوسف با شادی به آنها نگاه میکرد و خوشحال بود. در همین لحظه بود که دید ستاره و ماه هم زمان پایین آمدند و همراه خورشید جلوی پای او سجده کردند.
حضرت یوسف خیلی تعجب کرده بود و تا به حال ندیده بود ماه و ستارهها و خورشید از آسمان پایین بیایند. از دیدن این خواب خیلی خوشحال بود و وقتی از خواب بیدار شد، حضرت یعقوب داشت خدا را عبادت میکرد. بلند شد و رفت کنار پدرش نشست و دست او را گرفت. حضرت یعقوب به یوسف نگاه کرد و گفت:
-چرا بیدار شدی یوسف جان؟
حضرت یوسف گفت:
-خوابی دیدم. که خیلی عجیب بود.
حضرت یعقوب سر او را نوازش کرد و گفت:
-چه خوابی دیدی؟ که این قدر خوشحالی.
حضرت یوسف گفت:
-توی خواب دیدم که داشتم در صحرا بازی میکردم و خوشحال بودم. وقتی به آسمان نگاه کردم، آسمان خیلی عجیب و زیبا شده بود. ستارهها و ماه نور درخشانی داشتند. بعد ماه و خورشید و ستارهها پایین آمدند و جلوی پای من سجده کردن.
حضرت یوسف ساکت شد و به پدرش نگاه کرد. حضرت یعقوب دستی به سرش کشید و گفت:
-یوسف جان، پسرم. این خوابی که دیدی نشانه ی این است که تو مرد بزرگی خواهی شد و روزی به پیامبری میرسی و مقامت آن قدر بزرگ میشه که بهت احترام میذارن.
حضرت یوسف سرش را روی پای پدرش گذاشت و گفت:
-این، یعنی خدا خیلی منو دوست داره.
حضرت یعقوب گفت:
-بله. یوسف عزیزم. تو نباید در مورد این حرفهایی که بهت گفتم با کسی حرف بزنی و خوابت را برای کسی تعریف نکن. حتی برادرهایت هم نباید از این خواب و حرفهای من چیزی بفهمن. گوش کردی چه میگم؟
حضرت یوسف پدرش را بوسید و گفت:
-چشم.
حضرت یعقوب گفت:...
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
گردش در باغ وحش_صدای اصلی_429745-mc.mp3
4.12M
#قصه_کودکانه
#یک_آیه_یک_قصه
🌼«هدی» و «عزیز» «جون» با همدیگه اومدن «باغ وحش»، و دارن بادقت به حیوونایی که اونجا هستن نگاه میکنن.
هدی از این که این همه حیوون اونجا توی قفس هستن، خیلی ناراحته و دلش میخواد وقتی بزرگ میشه باغ وحشی درست کنه که هیچ حیوونی رنج نبرن.
🌸این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد میده که آدمهای اهل یقین با نگاه کردن به نشانه ها و مخلوقات خداوند در عالم ، به یاد پروردگار متعال می افتن
🌼 در این قسمت از برنامه ی یک آیه یک «قصه عزیزجون به آیه های ۲۰ و ۲۱ سوره ی مبارکه ی «ذاریات» اشاره میکنن.
🌸خداوند در این آیه ها میفرماید:
«وَفِي الْأَرْضِ آيَاتٌ لِّلْمُوقِنِينَ. در زمین برای اهل یقین نشانه هایی بر توحید ربوبیت و قدرت خداست.
وَفِي أَنفُسِكُمْ أَفَلَا تُبْصِرُونَ. و [نیز] در وجود شما نشانه هایی است ، آیانمیبینید؟»
🌸🌸🌼🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ موشن داستانی #سفرنامه_اربعین
🎥 قسمت اول: ورود به نجف
🎒این موشن 5 ، داستان سفر دو خواهر مسیحی از مادرید به عراق را به تصویر میکشد و یادآور خاطرات اربعین خواهد بود، این دو دختر اسپانیایی در طی سفر با اتفاقات جالبی روبرو میشن که در قالب گرافیکی و داستانی به نمایش در میاد.
#ادامه_دارد...
#اربعین
✅حتما با ذکر منبع برای دوستان خودبفرستید🙏
┄┄┅🍃🌸♥🌸🍃┅┅┄
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_اول نام پدر حضرت یوسف، حضرت یعقوب نام پدر حضر
👆
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_دوم
حالا برو بخواب، برو پسرم.
حضرت یوسف دوباره خوابید. این در حالی بود که یکی از برادرهای حضرت یوسف، همه ی حرفهای آنها را شنیده بود.
او از شدت ناراحتی و عصبانیت دندانهایش را به هم فشار میداد و آن قدر منتظر شد تا صبح شد.
وقتی همراه دیگر برادرهایش گوسفندها را برای چرا به صحرا برد،با ناراحتی گفت:
-صبر کنین با همه تون کار دارم.
برادرها ایستادند و یکی از آنها که یهودا نام داشت گفت:
-شمعون تو امروز چته؟
شمعون رفت گوشه ای نشست و با ناراحتی چند تکه از علفها را با دستش کند و گفت:
-از دیشب تا حالا خوابم نبرده.
همه کنارش نشستند و یکی از آنها گفت:
-خب حرف بزن بگو ببینم چی شده.
شمعون گفت:
-دیشب یوسف از خواب بیدار شد و خوابش را برای پدر تعریف کرد، اونا نمی دونستن که من بیدارم و حرفاشونو میشنوم.
یهوادا گفت:
-یوسف چه خوابی دیده؟ آنها چه گفتن؟
شمعون گفت:
-یوسف در خواب دیده که یازده ستاره و ماه و خورشید به او سجده کردن و پدر به او گفت، او در سالهای آینده به مقام بزرگی میرسه که همه بهش باید احترام بذارن حتی ما.
برادرها با تعجب به هم نگاه کردند. شمعون گفت:
-خودم با همین گوشهای خودم شنیدم که پدر به او گفت، او به مقام پیامبری میرسه.
همه عصبانی شده بودند.
یهودا گفت:
-این امکان نداره. فکرش هم عذاب آوره.
یکی دیگر گفت:
-من هیچ وقت به او احترام نمی ذارم. او از همه ی ما کوچکتر است.
برادر دیگر گفت:
-چرا او باید پیامبر ما باشه. من که قبول ندارم. به جای این که یکی از ما پیامبر بشیم و جانشین پدر باشیم یوسف پیامبر باشه.
شمعون گفت:
-پدر همین طوری هم ما رو دوست نداره و یوسف رو بیشتر از همه مون دوست داره. دیگه وای به حال این که یوسف به مقام برسه.من که خیلی از این موضوع ناراحتم و بدم اومده.
شمعون گفت:
-یوسف برادر ما نیست. وقتی پدر بیش از حد به او توجه میکنه. دلم میخواد بگیرم بزنمش.
آنها به شدت عصبانی و ناراحت بودند و به حضرت یوسف حسودی میکردند.
آنها از یوسف بدشان میآمد و سعی میکردند او را اذیت کنند.
یک روز عصر وقتی از چراگاه به خانه برگشتند، حضرت یوسف داشت با پیراهن نو خود بازی میکرد. شمعون در گوش یهودا گفت:
-این پیراهن را میبینی؟
یهودا گفت:
-خیلی آشناست.
یکی از برادرها گفت:
-حواستون کجاست این همان پیراهن پیامبری است که پدر داشت.
شمعون گفت:
-پس چرا اونو به یوسف داده؟
یهودا گفت:
-دیگه خسته شدم. اصلا حوصله ی یوسف را ندارم.
آنها از دیدن آن پیراهن که تن حضرت یوسف رفته بود آن قدر ناراحت شده بودند که دیگر تحمل هیچ چیز را نداشتند و دیگر نمی توانستند حتی یک لحظه هم حضرت یوسف را ببینند.
حضرت یوسف، مهربان بود و همه ی برادرهایش را دوست داشت و دل پاکی داشت اما برادرهایش تحمل نداشتند و قلبهایشان از حسادت سیاه شده بود.
آنها هر وقت با هم تنها میشدند از حضرت یوسف بد میگفتند.
شمعون لگدی به یک سنگ زد و گفت:
-من دیگه تحملشو ندارم
باید کاری کنیم. اگه همین طوری پیش بره. این خواب و حرفهای پدر واقعیت پیدا میکنه.
یهودا گفت:
-اگه یوسف نباشه، برای ما بهتره، پدر دیگه یوسف رو فراموش میکنه.
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
چوپان و نی_صدای اصلی_62305-mc.mp3
3.63M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🐑چوپان و نی
🏡در یک روستای زیبا خونه های قشنگی در کنار یک دشت سرسبز قرار داشت .
گوسفندهای ده برای چرا باید به دشت میرفتند و علف می خوردند.
اهالی روستا تصمیم گرفتند برای گوسفندها و بزها یک چوپان انتخاب کنند.
حسن هر روز حیوانات را به چرا می برد و برایشان نی می زد.
👆بهتره ادامه قصه را بشنوید
🌼کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند.
🌸🌸🌼🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ موشن داستانی #سفرنامه_اربعین
🎥 قسمت دوم: شروع پیاده روی
#اربعین
✅حتما با ذکر منبع برای دوستان خودبفرستید🙏
┄┄┅🍃🌸♥🌸🍃┅┅┄
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_دوم حالا برو بخواب، برو پسرم. حضرت یوسف دوب
👆 #قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_سوم
آن روز شیطان همه ی برادرها را فریب داده بود و تصمیم خودشان را گرفتند.
شب وقتی حضرت یعقوب داشت توی حیاط به ستارهها نگاه میکرد همه دورش جمع شدند و از این که حضرت یوسف روی پای حضرت یعقوب نشسته بود هر کدام به همدیگر نگاه کردند و حسودی شان شد.
همه به حضرت یعقوب سلام کردند و حضرت یعقوب هم جواب آنها را داد.
شمعون گفت:
-پدر اگه اجازه بدی. میخوایم چیزی بگیم.
حضرت یعقوب به آنها نگاه کرد و گفت:
-خب بگین.
یهودا گفت:
می خواهیم یوسف هم فردا با ما به چراگاه بیاد.
حضرت یوسف با شنیدن این حرف سرش را از روی پای حضرت یعقوب بلند کرد و به آنها نگاه کرد.
شمعون گفت:
-اگه یوسف با ما بیاد خیلی خوش میگذره.
حضرت یعقوب گفت:
من اجازه نمی دم.
شمعون در حالی که سعی داشت عصبانیت خودش را پنهان کند گفت:
-اما پدر، اجازه بده. ما میخوایم یوسف هم با ما بیاد. چرا به ما اعتماد نداری. ما از یوسف به خوبی مراقبت میکنیم. او هم برادر ماست و دوست داریم در کنارمان باشه.
حضرت یعقوب گفت:
-من میترسم شما حواستون به یوسف نباشه و گرگ یوسف رو بخوره.
یهودا گفت:
-اصلا نگران هیچ چیز نباش ما حواسمون به یوسف هست و به خوبی ازش مراقبت میکنیم.
بالاخره با اصرارهای زیاد حضرت یعقوب قبول کرد تا یوسف هم فردا صبح با آنها برود.
صبح، حضرت یوسف از خوب بیدار شد و برای رفتن همراه برادرهایش آماده شد.
حضرت یعقوب بار دیگر سفارشهایش را به برادرهای حضرت یوسف کرد و با ناراحتی راضی شده بود که حضرت یوسف با آنها برود. آنها خداحافظی کردند و رفتند.
برادرها نزدیگ چاهی رسیدند و نشستند. گوسفندها داشتند علف میخوردند. برادرها نگاهی به هم انداختند و هر کدام به یکدیگر اشاره میکردند تا یکی شروع کننده ی نقشه باشد.
بالاخره یکی از آنها بلند شد و گفت:
-پس چرا این قدر معطل میکنین. حالا که بهترین زمان گیرمون اومده نشستین و همدیگه رو نگاه میکنین.
همه بلند شدند و به طرف حضرت یوسف رفتند. حضرت یوسف داشت بازی میکرد که سیلی محکمی خورد و روی زمین افتاد.
او با ناراحتی گفت:
-برای چی منو میزنین.
شمعون گفت:
-می خوایی بدونی که چرا کتکت میزنیم. چون تو همه چیز رو از ما گرفتی. از تو و برادرت بنیامین بدمون مییاد.
اگه تو نباشی همه ی مشکلهای ما حل میشه.
حضرت یوسف گفت:
-شما دارین اشتباه میکنین. آخه چرا حسودی میکنین. من که کاری نکردم! پدر همه ی شما را دوست داره و من هم خودم شما رو دوست دارم. شما به پدر قول دادین.
حضرت یوسف هر چه میگفت، آنها تصمیم خودشان را گرفته بودند. سر و صورت حضرت یوسف زخم شده بود و خون میآمد. آنها پیراهن حضرت یوسف را از تنش بیرون آوردند.
حضرت یوسف گفت:...
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸️شعر
ملت قهرمان ایران
﴿پیروز میدان﴾
🌿🔸🌿🔸🌿
🌸نامِ بلندِ ایران
🌱عزیز و باشکوهه
🌸ملتِ سرفرازش
🌱قویّ و مثِ کوهه
🍃
🌸رهبرِ بی نظیرش
🌱رفته به جنگِ نمرود
🌸پیروزشده تو میدون
🌱دشمنو کرده نابود
🌸
🌸تا وقتی ملتِ ماست
🌱توی مسیرِ توحید
🌸هرگز نمیهراسد
🌱از توپوتانک وتهدید
🍃
🌸ذکر و نماز و قرآن
🌱اشکِ بسیجیهامون
🌸پیروزی را آوردن
🌱با افتخار برامون
🌸
🌸تو جنگِ ما با صدام
🌱تمامِ دنیا دیده
🌸ایران عزیز و پیروز
🌱آمریکا نا امیده
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر: سلمان آتشی
#شعر_نوجوان
#دفاع_مقدس
#روح_شهیدان_افتخار_آفرین_شاد
🌸🌸🌼🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آرزوی رودخانه_صدای اصلی_62245-mc.mp3
3.47M
#قصه_صوتی
🌸 آرزوی رودخانه
مجید کوچولو عاشق تابستون بود چون میتونست با پدرو مادرش بارها به دیدن مادر بزرگش به شهر دیگری بروند. یک بار که با پدر و مادرش داشتند به دیدن مادربزرگ می رفتند از کنار رودخانه ایی گذشتند و مجید از پدرش خواست که برای بازی کمی آنجا بایستند،پدر قبول کرد و ایستادند .مجید همان طورکه داشت با سنگها بازی میکرد صدایی شنید. صدایی ازداخل رودخونه گفت...
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ موشن داستانی #سفرنامه_اربعین
🎥 قسمت سوم: حرکت در مسیر کربلا
#اربعین
✅حتما با ذکر منبع برای دوستان خودبفرستید🙏
┄┄┅🍃🌸♥🌸🍃┅┅┄
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4