فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ موشن داستانی #سفرنامه_اربعین
🎥 قسمت دوم: شروع پیاده روی
#اربعین
✅حتما با ذکر منبع برای دوستان خودبفرستید🙏
┄┄┅🍃🌸♥🌸🍃┅┅┄
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_دوم حالا برو بخواب، برو پسرم. حضرت یوسف دوب
👆 #قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_سوم
آن روز شیطان همه ی برادرها را فریب داده بود و تصمیم خودشان را گرفتند.
شب وقتی حضرت یعقوب داشت توی حیاط به ستارهها نگاه میکرد همه دورش جمع شدند و از این که حضرت یوسف روی پای حضرت یعقوب نشسته بود هر کدام به همدیگر نگاه کردند و حسودی شان شد.
همه به حضرت یعقوب سلام کردند و حضرت یعقوب هم جواب آنها را داد.
شمعون گفت:
-پدر اگه اجازه بدی. میخوایم چیزی بگیم.
حضرت یعقوب به آنها نگاه کرد و گفت:
-خب بگین.
یهودا گفت:
می خواهیم یوسف هم فردا با ما به چراگاه بیاد.
حضرت یوسف با شنیدن این حرف سرش را از روی پای حضرت یعقوب بلند کرد و به آنها نگاه کرد.
شمعون گفت:
-اگه یوسف با ما بیاد خیلی خوش میگذره.
حضرت یعقوب گفت:
من اجازه نمی دم.
شمعون در حالی که سعی داشت عصبانیت خودش را پنهان کند گفت:
-اما پدر، اجازه بده. ما میخوایم یوسف هم با ما بیاد. چرا به ما اعتماد نداری. ما از یوسف به خوبی مراقبت میکنیم. او هم برادر ماست و دوست داریم در کنارمان باشه.
حضرت یعقوب گفت:
-من میترسم شما حواستون به یوسف نباشه و گرگ یوسف رو بخوره.
یهودا گفت:
-اصلا نگران هیچ چیز نباش ما حواسمون به یوسف هست و به خوبی ازش مراقبت میکنیم.
بالاخره با اصرارهای زیاد حضرت یعقوب قبول کرد تا یوسف هم فردا صبح با آنها برود.
صبح، حضرت یوسف از خوب بیدار شد و برای رفتن همراه برادرهایش آماده شد.
حضرت یعقوب بار دیگر سفارشهایش را به برادرهای حضرت یوسف کرد و با ناراحتی راضی شده بود که حضرت یوسف با آنها برود. آنها خداحافظی کردند و رفتند.
برادرها نزدیگ چاهی رسیدند و نشستند. گوسفندها داشتند علف میخوردند. برادرها نگاهی به هم انداختند و هر کدام به یکدیگر اشاره میکردند تا یکی شروع کننده ی نقشه باشد.
بالاخره یکی از آنها بلند شد و گفت:
-پس چرا این قدر معطل میکنین. حالا که بهترین زمان گیرمون اومده نشستین و همدیگه رو نگاه میکنین.
همه بلند شدند و به طرف حضرت یوسف رفتند. حضرت یوسف داشت بازی میکرد که سیلی محکمی خورد و روی زمین افتاد.
او با ناراحتی گفت:
-برای چی منو میزنین.
شمعون گفت:
-می خوایی بدونی که چرا کتکت میزنیم. چون تو همه چیز رو از ما گرفتی. از تو و برادرت بنیامین بدمون مییاد.
اگه تو نباشی همه ی مشکلهای ما حل میشه.
حضرت یوسف گفت:
-شما دارین اشتباه میکنین. آخه چرا حسودی میکنین. من که کاری نکردم! پدر همه ی شما را دوست داره و من هم خودم شما رو دوست دارم. شما به پدر قول دادین.
حضرت یوسف هر چه میگفت، آنها تصمیم خودشان را گرفته بودند. سر و صورت حضرت یوسف زخم شده بود و خون میآمد. آنها پیراهن حضرت یوسف را از تنش بیرون آوردند.
حضرت یوسف گفت:...
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸️شعر
ملت قهرمان ایران
﴿پیروز میدان﴾
🌿🔸🌿🔸🌿
🌸نامِ بلندِ ایران
🌱عزیز و باشکوهه
🌸ملتِ سرفرازش
🌱قویّ و مثِ کوهه
🍃
🌸رهبرِ بی نظیرش
🌱رفته به جنگِ نمرود
🌸پیروزشده تو میدون
🌱دشمنو کرده نابود
🌸
🌸تا وقتی ملتِ ماست
🌱توی مسیرِ توحید
🌸هرگز نمیهراسد
🌱از توپوتانک وتهدید
🍃
🌸ذکر و نماز و قرآن
🌱اشکِ بسیجیهامون
🌸پیروزی را آوردن
🌱با افتخار برامون
🌸
🌸تو جنگِ ما با صدام
🌱تمامِ دنیا دیده
🌸ایران عزیز و پیروز
🌱آمریکا نا امیده
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر: سلمان آتشی
#شعر_نوجوان
#دفاع_مقدس
#روح_شهیدان_افتخار_آفرین_شاد
🌸🌸🌼🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آرزوی رودخانه_صدای اصلی_62245-mc.mp3
3.47M
#قصه_صوتی
🌸 آرزوی رودخانه
مجید کوچولو عاشق تابستون بود چون میتونست با پدرو مادرش بارها به دیدن مادر بزرگش به شهر دیگری بروند. یک بار که با پدر و مادرش داشتند به دیدن مادربزرگ می رفتند از کنار رودخانه ایی گذشتند و مجید از پدرش خواست که برای بازی کمی آنجا بایستند،پدر قبول کرد و ایستادند .مجید همان طورکه داشت با سنگها بازی میکرد صدایی شنید. صدایی ازداخل رودخونه گفت...
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ موشن داستانی #سفرنامه_اربعین
🎥 قسمت سوم: حرکت در مسیر کربلا
#اربعین
✅حتما با ذکر منبع برای دوستان خودبفرستید🙏
┄┄┅🍃🌸♥🌸🍃┅┅┄
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_سوم آن روز شیطان همه ی برادرها را فریب داده ب
👆👆
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_چهارم
-حداقل پیراهنم را به بدین تا اگه زنده موندم بپوشمش و اگه بمیرم کفنم باشه.
یکی از آنها سیلی محکمی به صورت حضرت یوسف زد و گفت:
-از همان یازده ستاره و خوشید و ماه بخواه تا پیراهن بهت بدن و در چاه همدمت باشن،حالا میخوام ببینم چه طور ماه و ستارهها در این چاه ترسناک به تو سجده میکنن! آیا دیگه زنده هستی که جانشین پدر ما باشی!
خندید و حضرت یوسف را به چاه انداخت. وقتی حضرت یوسف به چاه افتاد خدا کاری کرد که تنش زخمی نشود و استخوانهایش نشکند.
حضرت یوسف اصلا باورش نمی شد که برادرهایش این کار را کرده باشند.
حضرت یوسف آن قدر ناراحت شده بود که گریه میکرد و با خدا درد و دل میکرد.
در همین لحظه بود که جبرئیل از طرف خدا آمد و گفت:
-یوسف، سلام بر تو.
حضرت یوسف از جا بلند شد و گفت:
-تو کی هستی؟
جبرئیل به حضرت یوسف گفت:
-من از طرف خدا آمدم.
یوسف این قدر غصه نخور. روزی میرسه که آنها عاقبت کارهای بد خود را میبینند خدا راه نجات تو را میداند و به خدای بزگ توکل کن.
قلب حضرت یوسف آرام گرفت و امیدوار شد و خدا را شکر کرد.
برادرها که از مردن حضرت یوسف مطمئن شدند پیراهن حضرت یوسف را به خون یک گوسفند زدند تا پیراهن خونی شود و به خانه برگشتند و در حالی که الکی گریه میکردند روبه روی حضرت یعقوب ایستادند .
حضرت یعقوب به آنها نگاه کرد، وقتی حضرت یوسف را با آنها ندید گفت:
-پس یوسف کجاست؟ چرا یوسف رو نیاوردین.
یکی از برادرها که پیراهن خونی را در دست داشت جلو آمد و گفت:
-پدر از چیزی که میخوام بگم شرمنده ام اما یوسف را گرگ خورده و ازش فقط این پیراهن خونی به جا مونده.
قلب حضرت یعقوب شکست و از شدت ناراحتی تیر میکشید.
حضرت یعقوب پیراهن را از دستش گرفت و گفت:
-ای وای بر من، یوسف، یوسف.
نگاهی به پیراهن حضرت یوسف انداخت و گفت:
-چه طور ممکنه که گرگ پسرم رو خورده باشه اما پیراهنش سالمه.
یوسف کجاست؟ چه بلایی سرش اومده.
از بس ناراحت شده بود غش کرد و بیهوش شد به طوری که همه ترسیده بودند و فکر کردند قلب حضرت یعقوب از داغ از دست دادن حضرت یوسف از تپش ایستاده.
حضرت یوسف در چاه مشغول عبادت خدا بود که با شنیدن سرو صدای چند نفر از جا بلند شد و به دقت گوش کرد.
یک کاروان که از راه دوری آمده بودند کنار چاه برای استراحت ایستاده بودند. دلو خود را توی چاه انداختند. (دلو وسیله ای است که از آن برای آوردن آب از چاه استفاده میشود.)
حضرت یوسف با شنیدن دلو خوشحال شد و به دستور خدا بدون سر وصدا توی دلو ایستاد.
مردی که دلو را از چاه میکشید احساس میکرد که دلو سنگین است. او دلو را بالا کشید و حضرت یوسف از چاه بیرون آمد.
وقتی مسافرها حضرت یوسف را دیدند با تعجب به یکدیگر نگاه کردند.
مردی که دلو را میکشید فریاد زد:
-بیاین، خیلی عجیبه، همه بیاین نگاه کنین یه پسر بچه به جای آب از چاه بیرون آمد.
همه با تعجب به حضرت یوسف نگاه میکردند.
حضرت یوسف بسیار زیبا بود و هر کسی او را میدید از زیبایی اش تعجب میکرد.
یکی از آنها گفت:
-من تعجب میکنم این پسر زیبا چرا توی این چاه است.
یکی دیگر گفت:...
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سیب لپ قرمزی_صدای اصلی_62248-mc.mp3
9.35M
#قصه_صوتی
🍎 سیب لپ قرمزی
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بازی اربعینی نسخه 20 مرداد.pdf
1.11M
‼️اربعین، بازی، بچهها 👧👦
پیادهروی🌴👣 🌴بخش مهمِ مراسمِ اربعینه ولی همش نیست👋
ساعتها بچه ها تو ماشینن 🚎
یا تو موکبا⛺️ منتظرن تا هوا مناسب پیادهروی بشه ؛گاهی بیش از ۷ساعت (از ۱۱صبح تا ۶ عصر)
حالا چه کار کنیم با بهونه ها و جملات تکراری بچه ها👂🗣
باباااا ... ماماااان
حوصله مون سر رفت 😩
آیا راهکاری هست که بچه هامون، هم با فرهنگ غنی اربعین آشنا بشن👁و هم
خاطرات خوشی براشون بمونه 💭😌
و اما پیشنهاد اکید ما-♨️👌
👈این پی دی اف 💯 رایگان رو دانلود کن
بیش از ۲۰ بازی بدون نیاز به هیچ وسیله ای😳😃
اگه براتون مفید بود برا دوستانتون هم بفرستید📱♻️
#طریق_الاقصی
#زائر_یار
#اربعین
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ موشن داستانی #سفرنامه_اربعین
🎥 قسمت چهارم: موکب ایرانی ها
#اربعین
✅حتما با ذکر منبع برای دوستان
خودبفرستید🙏
┄┄┅🍃🌸♥🌸🍃┅┅┄
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
👆👆 #قصه_کودکانه #قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یوسف #قسمت_چهارم -حداقل پیراهنم را به بدین تا اگه زنده
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_پنجم
-بهتره با خودمون ببریمش.
هر کدام چیزی میگفتند و از حضرت یوسف سوالاتی میپرسیدند و حضرت یوسف نمی دانست چه جوابی بدهد و بعد از این که با هم مشورت کردند قرار شد حضرت یوسف را به طور پنهانی با خود ببرند و به عنوان برده بفروشد.
حضرت یوسف بسیار مهربان بود و با همه به خوبی و مهربانی رفتار میکرد و در تمام مدت به فکر پدرش بود و برای حضرت یعقوب دعا میکرد و از خدا میخواست به او صبر بدهد.
حضرت یعقوب به هوش آمده بود اما یک لحظه هم دست از گریه بر نمی داشت و از برادرها میپرسید:
-راستشو بگین با یوسف چه کردین؟ چه بلایی به سر یوسف من آمده؟
اما برادرهای حضرت یوسف توجهی به حال بد پدرشان نداشتند و به او دروغ میگفتند.
کاروان به مصر رفتند و حضرت یوسف را به بازار برده فروشها بردند و کنار بردهها برای فروش گذاشتند.
حضرت یوسف به بردهها نگاه میکرد و دلش برای آنها میسوخت و از این که میدید بعضی از مردم بت پرست هستند ناراحت میشد.
حضرت یوسف هنوز باورش نمی شد که برادهایش این نامهربانی را در حقش کردند.
هر بار که به کار زشت بردرهایش فکر میکرد و این که حالا پدرش در چه حالی است قلبش به شدت میشکست و بغض بدی گلویش را فشار میداد که انگار میخواست خفه شود.
اما بعد با خدای خودش حرف میزد و درد و دل میکرد و به خدا توکل میکرد.
در همین لحظه بود که صدای برده فروش بلند شد و فریاد زد:
-عزیز مصر این برده را خرید.
حضرت یوسف نگاه کرد. مردی پول دار ایستاده و منتظر بود تا حضرت یوسف را با خود ببرد.
طنابی که به دور حضرت یوسف بسته بودند را باز کردند و حضرت یوسف فروخته شد.
حضرت یوسف وارد قصر عزیز مصر شد.
زلیخا همسر عزیز مصر با دیدن حضرت یوسف از جا بلند شد و گفت:
-این را از کجا آوردی؟
عزیز مصر گفت:
- این کودک غلام خوبی است اما چه خوبه که جای فرزند مون باشه.
زیبایی حضرت یوسف همیشه همه را به خود جذب میکرد و او دانا و قوی بود.
کم کم حضرت یوسف بزرگ شد و به سن جوانی رسید.
در این سالها زلیخا همیشه محو زیباییهای حضرت یوسف بود.
زلیخا همیشه به حضرت یوسف فکر میکرد و به او علاقه پیدا کرده بود و تصمیم خود را گرفته بود و با این که همسر عزیز مصر بود به حضرت یوسف علاقه داشت و به او نگاه میکرد و دوست داشت کنار او باشد.
زلیخا با روشهای زیادی میخواست منظور خود را به حضرت یوسف برساند. اما حضرت یوسف که جوان با غیرت و با ایمانی بود اصلاً به زلیخا توجهی نمی کرد و حتی به او نگاه هم نمی کرد. اما زلیخا دست بردار نبود و میخواست به خواسته هایش برسد.
یک روز زلیخا به یکی از خدمتکارهای خود دستور داد که حضرت یوسف را به اتاقش بیاورد.
حضرت یوسف همراه خدمتکار راه افتاد و وقتی از راه روها میگذشت خدمتکار درها را قفل میکرد.
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
برادران دو قلو_صدای اصلی_63174-mc.mp3
3.63M
#قصه_صوتی
🌼برادران دوقلو
🌸🌸🌸🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4