#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه:حکیم سند باد
#قسمت_دوازدهم
#قصه_گو:لیلا رونقی
🌼قصه در مطلب بعدی امشب👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
MARD BAZARGAN 1.mp3
7.06M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه:حکیم سند باد
#قسمت_دوازدهم
#قصه_گو:لیلا رونقی
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بهمن
پاشید پاشید بچه ها
رسیده ماه بهمن
چه جشنی داریم این ماه
کوری چشم دشمن
یه عده چل سال قبل
گذشتن از دل و جون
شهید شدن تا امروز
بمونه دین و ایمون
منو تو باید پاشیم
دفاع کنیم ازین دین
تا اهداف انقلاب
نمونه روی زمین
پاشید به امر رهبر
قوی وچالاک بشیم
نترسیم از دشمنا
مردای این خاک بشیم
با کار و دانش و علم
ایران و آباد کنیم
با همت و پشتکار
رهبر و دلشاد کنیم
اینو باید بدونیم
یه روز خیلی نزدیک
میان امام زمان
بهم میگیم ما تبریک
وقتی میاد آقامون
دنیا گلستان میشه
دلامون از دیدنش
زنده به ایمان میشه
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
گربه ی ناقلا
_:«من که یه گربه هستم
پشت سرت نشستم
کاری باهات ندارم
بیا بشین رودستم
بیا بریم به بازی
ای جوجه ی ناز نازی
تو راه برات میگم من
در گوشی یه رازی»
:«واه واه واه چه حرفها
برو زودی از اینجا
فکر کردی من بچه ام؟
ای گربه ی ناقلا»
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یک پَرِ رنگی رنگی
باران پَرِ رنگارنگ را روی میز گذاشت. پدر گفته بود اگر بفهمد این پر برای دُم کدام پرنده است می تواند پر را برای خودش نگه دارد!
باران کمی فکر کرد. مدادش را برداشت. دفترش را باز کرد. نگاهی به صفحه ی سفید دفتر کرد. اول یک گنجشک کوچک کشید، پر را روی دمش گذاشت! خوب نگاه کرد. خندید با خودش گفت:«نه این که دم گنجشک نیست!»
یک پرنده دیگر کشید. برای پرنده اش یک کاکل و نوک بلند کشید، پر رنگارنگ را روی دمش گذاشت. با خودش گفت:« این پرنده را توی تلویزیون دیدم به درخت نوک می زد. اسمش چه بود؟» نوک مداد را به پیشانی اش زد گفت:«فهمیدم داربوک بود! اما داربوک که پرهای رنگی رنگی ندارد!»
باید پرنده ی دیگری می کشید. دوباره به پر نگاه کرد.
شروع کرد به کشیدن یک پرنده ی بزرگ. یک گردن دراز و سر گرد کوچک کشید. پاهای دراز را به بدن بزرگ نقاشی وصل کرد.
کمی فکر کرد گفت:«این هم شترمرغ قشنگم!» نگاهی به پر کرد لب هایش را جمع کرد گفت:«اما شترمرغ سیاه است این پر رنگی رنگی است»
یاد کتابی افتاد که پدر برایش از نمایشگاه خریده بود. توی کتاب عکس همه ی پرنده ها بود. کتاب را از توی کتابخانه برداشت. جلوی کتابخانه روی زمین نشست. کتاب را ورق زد. پرنده ی اول را که دید گفت:«این همان داربوک خودم است»
صفحه های بعد پرندگان دیگر را دید. حتی تصویر شترمرغ هم توی کتاب بود. باران با دیدن عکس یک پرنده ی رنگارنگ از جا پرید. پر را از روی میز برداشت و کنار عکس گذاشت.
با دقت نگاه کرد. برای خودش کف زد و گفت:«پیدایش کردم هورااااا»
کتاب و پر را برداشت. از اتاق بیرون دوید. کنار پدر ایستاد. پدر داشت با مادر. صحبت می کرد. باران صبر کرد تا صحبت های پدر و مادر تمام شد. کتاب را به پدر نشان داد گفت:«ببینید بابا پیدایش کردم پر برای این پرنده است»
پدر پیشانی باران را بوسید گفت:«افرین عزیزم، حالا بگو ببینم اسم این پرنده چیست؟»
باران دستش را روی چانه اش گذاشت گفت:« نمی دانم اما اسم بقیه پرنده ها را می دانم» کتاب را ورق زد شترمرغ را نشان داد و گفت:«این شترمرغ است» صفحه ی دیگر کتاب را آورد گفت:«این هم داربوک است!»
پدر لبخندی زد و گفت:«ماشاالله دخترم که اسم پرندگان را خوب یاد گرفتی دارکوب و شترمرغ» پدر پر را از باران گرفت و گفت:«این پر یک طاووس است»
باران به عکس طاووس و پر نگاه کرد گفت:«حالا که درست گفتم می توانم پر را پیش خودم نگه دارم؟»
پدر دستی بر سر باران کشید و گفت:«بله حتما این پر مال تو»
باران بالا و پایین پرید و گفت:«جانمی جان...بابا خیلی دوستت دارم»
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خرگوش کوچولو ها.mp3
2.29M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
#عنوان_قصه:خرگوش کوچولوها🐰🐰🐰
#قسمت_دوازدهم
#قصه_گو:خانم مریم نشیبا
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
آموزش مفاهیم
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مهمان کوچکِ رود
رود توی فکر بود. گاهی ماهی های لپ گلی غلغلکش می دادند. لحظه ای لبخند می زد و دوباره به فکر فرو می رفت. خورشید نور طلایی اش را به روی موج های محکمِ رود پاشید و گفت:«چه شده نیل عزیز؟ چرا در فکری؟»
رود سرش را بالا گرفت موجی بلند کرد و گفت:«دیشب خواب عجیبی دیدم!»
خورشید پرسید:«چه خوابی دیدی؟»
رود موجش را به ساحل فرستاد و گفت:«خواب دیدم مهمان کوچک و عزیزی داشتم مهمانی که تا به حال او را ندیده بودم!»
خورشید با چشمان گرد پرسید:«مهمان؟»
رود موج بزرگ دیگری به ساحل فرستاد:«بله مهمان، مهمانی که باید مواظبش می شدم که در من غرق نشود!»
خورشید به فکر فرو رفت و دیگر چیزی نگفت. رود موج هایش را بالا و پایین می کرد اما فکرش پیش مهمانی بود که در خواب دیده بود.
صدای موج هایش همه جا را پر کرده بود.
در بین صدای موج هایش صدایی شنید. انگار کسی گریه می کرد. به اطراف نگاه کرد. زنی در ساحل نشسته بود. زن نوزادی در بغل گرفته بود و بلند بلند گریه می کرد. او در بین گریه هایش با خدا حرف می زد:«خدایا پسرم را به تو می سپارم، اگر حاکم پسرم را پیدا کند مثل تمام پسران شهر او را از بین می برد!»
چند دقیقه بعد زن نوزاد را توی سبد گذاشت و سبد را توی رود رها کرد. رود تازه فهمید نوزاد، همان مهمانی است که شب گذشته در خواب دیده بود. زن اشک می ریخت. از ساحل به سبد نگاه می کرد. سبد حالا سوار موج های رود، از او دور می شد.
رود موج هایش را آرام تر کرد. دیگر از موج های بلند خبری نبود. رود انگار گهواره ای شده بود برای نوزادی که مهمانش بود.
نوزاد با آرامش به خواب رفته بود که رود متوجه سر و صدایی شد. به اطراف نگاه کرد چند کروکدیل به سرعت به سمت رود آمدند و وارد رود شدند. ان ها که نوزاد را دیده بودند برای گرفتنش مسابقه گذاشته بودند. کروکدیل اول در حالی که به سرعت شنا می کرد گفت:«این نوزاد مال من است من اول اورا دیدم!»
کروکدیل دوم که کمی چاقتر و بزرگتر بود گفت:«هرکس اول او را بگیرد مال اوست»
رود عصبانی شد. موج بلندی به طرف کروکدیل ها فرستاد و فریاد زد:«این نوزاد مهمان من است به کسی اجازه نمی دهم به او نزدیک شود»
کروکدیل ها که با موج به عقب رفته بودند، دوباره به سمت سبد شنا کردند. این بار رود، موج بزرگتری بلند کرد و آن ها را به سمت ساحل هول داد.
کروکدیل اول کناری ایستاد و گفت:«حالا که فکر می کنم اصلا گرسنه نیستم!»
کروکدیل دومی کج نگاهش کرد و گفت:«منم خسته ام می خواهم استراحت کنم!»
رود دوباره آرام سبد را به حرکت درآورد. خورشید نوزاد را دید گفت:«مثل اینکه مهمانت از راه رسیده!»
رود که از گرمای خورشید دلگرم شده بود گفت:«بله فقط نمی دانم او را کجا ببرم!»
خورشید از ان بالا نگاهی به اطراف کرد. آسیه به طرف ساحل می آمد.
به رود گفت:«آسیه! او زنی مهربان است نوزاد را به او برسان!»
رود تازه آسیه را دیده بود گفت:«افرین دوست خوبم چه فکر خوبی!»
آسیه کنار ساحل ایستاد و به رود خیره شد. با خودش فکر کرد:«چرا نیل امروز اینقدر آرام است!؟»
او از دور سبدی را دید که به طرف ساحل می آمد! جلوتر رفت. رود آرام سبد را به ساحل سپرد. آسیه به سمت سبد دوید. نوزاد را دید. چشمانش از خوشحالی برق زد. نوزاد را در آغوش گرفت و از ساحل دور شد.
رود موج بلندی به ساحل فرستاد و گفت:«مهمانم به سلامت رسید خدایا شکر»
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4