فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلاش
✅کسی که بخواد کاری رو انجام بده راهش رو پیدا میکنه☺️👏👌
🚫کسی هم که نخواد بهانه اش رو😣☝️
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••
┏━━━ 🌺🍃 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 🌺🍃 ━━
#حدیث
لا تُكثِرَنَّ العِتابَ؛ فَإِنَّهُ يورِثُ الضَّغينَةَ، ويَجُرُّ إلَى البَغيضَةِ، وكَثرَتُهُ مِن سوءِ الأَدَبِ.
امام على عليه السلام: زياد گِله مكن كه اين كار، كينه مى آورد و به نفرت مى انجامد. زياد گِله كردن، از بى ادبى است.
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••
┏━━━ 🌺🍃 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 🌺🍃 ━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | هیچوقت دعوا رو شروع نکن!
🔺امام خوبی ها حضرت علی مهربون به پسرشون گفتن:
هیچ وقت دعوا را شروع نکن! ولی اگر کسی میخواست دیگران را اذیت کنه و حرف زور بزنه کوتاه نیا و جلوش بایست.
📒 برگرفته از حکمت ۲۳۳ نهج البلاغه
┏━━━ 🌺🍃 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 🌺🍃 ━━
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیبایی های ظهور
┏━━━ 🌺 🍃 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 🌺🍃 ━━
غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_سوم مامان گفت:« این جمله برای مجتبی . یک عذرخواهی تشریفاتیه. با این ح
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_چهارم
مجتبی و محیا به اتاقشان رفتند و تا نزدیک افطار مشغول نوشتن نامه هایشان شدند.
چند دقیقه تا افطار مانده بود که بابا حسن به خانه آمد.
بچه ها با شنیدن صدای بابا، از اتاق بیرون آمدند و به استقبال بابا حسن رفتند. مثل همیشه، بابا بچه ها را در آغوش گرفت و صمیمانه آنها را بوسید. موقع بوسیدن بچه ها متوجه چهره گرفته شان شد و پرسید:«فهیمه بانو اتفاقی افتاده؟ چرا گلهای من شاداب نیستند؟»
مامان فهیمه جواب داد:« چون چند ساعته دارند به موضوع مسابقه فکر میکنند؛ اما تا حالا ندونستن یه خط هم بنویسن مگه نه بچه ها؟»
مجتبی، غمناک به دیوار تکیه داد و گفت:« فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه.»
محیا سرش را به شانه مامان فهیمه تکیه داد و گفت:« نه این که نوشته نباشم، نوشتم؛ اما خوب نشده.»
باباحسن رو به بچه ها گفت:« یکی بگه اینجا چه خبره. کدوم مسابقه؟»
مامان فهیمه به سمت آشپزخانه رفت و گفت:« حسن آقا، شما دستات رو بشور و بیا سر سفره تا من براتون کامل توضیح بدم. الان اذان رو میگن.»
صدای اذان در خانه پیچید. مامان فهیمه ادامه داد:« نگفتم قبول باشه. انشاالله با این روزه پیشواز، ماه پربرکت ای رو شروع کنیم. بفرمایید سر سفره تا من سوپ رو بیارم.»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 🌺 🍃 ━━━┓
@Gonchehayefatami
┗━━━ 🌺🍃 ━━
غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_چهارم مجتبی و محیا به اتاقشان رفتند و تا نزدیک افطار مشغول نوشتن نامه
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_پنجم
بعد از افطار باباحسن گفت: «که این طور. ماجرای نامه و جایزه این بود. خیلی خوبه. حالا نامه رو برای کی میخواین بنویسین؟»
محیا گفت: « خوب مشخصه بابایی. برای امام زمان(عج). من که دارم برای ایشون نامه مینویسم.»
باباحسن گفت: «پس باید خیلی قوی و عالی بنویسی؛ چون احتمالاً بیشتر شرکت کننده ها برای امام زمان می نویسن. شما چی آقا مجتبی؟»
مجتبی همانطور که فنجان چای را روی میز می گذاشت، جواب داد: « هنوز نمیدونم. یه حسی توی دلم میگه فعلا باید صبر کنم.»
فهیمه گفت: «چه حسی؟»
مجتبی جواب داد: «نمیدونم. تا حالا تجربه اش نکرده بودم.»
مامان فهیمه روبه محیا کرد و گفت: « شما که قُل کوچک ایشون هستین، از حس شون خبر دارید؟»
محیا شانه هایش را بالا انداخت و جواب داد: «حس خستگی همیشگیه. فعلا حوصله نداره بنویسه. دلیلی بهتر از این پیدا نکرده.»
مجتبی گفت: «ببخشید. من میرم بخوابم.» و از جایش بلند شد تا به سمت اتاقش برود.
محیا با نگرانی از حال مجتبی ایستاد و گفت: «ناراحت شدی؟ فقط شوخی بود. معذرت میخوام.»
مجتبی رو به محیا کرد، لبخندی زد و گفت: «نه قُلِ کوچیکم. دارم می رم. شاید توی تنهایی بفهمم چرا باید صبر کنم.»
محیا گفت: «آخه... یه لحظه صبر کن!»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 🌺 🍃 ━━━┓
@Gonchehayefatami
┗━━━ 🌺🍃 ━━
1_1445324719.ppsx
9.14M
#پاورپوینت_زیبای_نماز
✅قابل استفاده درمدارس،مساجد
┏━━━ 🌺 🍃 ━━━┓
@Gonchehayefatami
┗━━━ 🌺🍃 ━━