eitaa logo
حوزه مقاومت بسیج امام هادی(ع) بندپی‌غربی
519 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
5.5هزار ویدیو
9 فایل
🌐 کانال اختصاصی حوزه مقاومت بسیج امام هادی(ع) بندپی غربی ✅ خبر و اطلاعیه های مربوط به حوزه بسیج ✅ اخبار فرهنگی"مذهبی و نظامی بخش بندپی غربی ✅ مراسم و برنامه های پایگاههای بسیج تحت پوشش ✅ مراسم تجمیعی و ستادی بخش ارسال خبر @majid_fakhar_shomal
مشاهده در ایتا
دانلود
👌 😍 💠 با آیه‌ 7 سوره ابراهیم علیه‌السلام را میخواندیم: «وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِى لَشَدِيدٌ» و به یادآورید هنگامى را که پروردگارتان اعلام کرد اگر شکرگزارى کنيد، نعمتم را بر شما می‌افزایم و اگر ناسپاسى کنيد، مجازاتم شديد است 💠 به گفتم پس اگر بخواهم کاری کنم که خوبیهای شما بیشتر شود باید از خدا بابت نعمتهایی که از طریق شما به من داده تشکّر کنم و اگر بخواهم با نق زدن و توقّعات زیادناسپاسی کنم طبق فرمایش قرآن وضعیت زندگیمان عذاب‌آور خواهد شد. 💠 خدایا شکر که مهربان است! خدایا ممنونم که همسرم مودّب است! الحمدلله که سالم است و درگیر بیماری نیست خدایا شکرت که همسرم بچه‌ها را خوب تربیت می‌کند الحمدلله که آبروی مرا حفظ می‌کند خدایا سپاس که بیکار نیست خدایا ممنونتم که توان جسمی به همسرم دادی تا برای همسر و فرزندانش آشپزی کند خدایا شکر که پاهای سالم به دادی تا برای خرید و امور خانه بتواند رفت و آمد کند الحمدلله که به من چشم دادی تا از دیدن لذّت ببرم! الهی شکر که راهنمایی‌ام کردی تا به نعمتهایی که از طریق به من عطا کردی توجّه کنم خدایا... 💠 اقرار می‌کنم بعد چند دقیقه، دلم چنان لطیف و رقیق شد که ، اشک خجالت از خدا بر گونه‌هایم سرازیر گشت و لذّت با خدا را چشیدم. ➖➖➖💠➖➖➖ 🔹️کارگروه فرهنگی و اجتماعی 🇮🇷 سپاه ناحیه شهرستان بابل @HB_EMAMHADI_BG
🇮🇷🌹 امروز 20 مهرماه ؛ سالروز شهادت سرلشکرخلبان شهید است، 🛫 خلبانی که و شهادت فراموش نشدنی او، هم به جمهوری اسلامی ایران در عرصه سیاسی کمک کرد و هم وحشت و ترس صدام از را چند برابر افزایش داد. شهید دوران در تعداد پرواز جنگی رکورد داشت و عراق برای سرش تعیین کرده بود. شهید عباس دوران با از خود گذشتگی، کاری کرد که اجلاس سران غیر متعهد‌ها به علت فقدان امنیت در بغداد برگزار نشد. 🔷در وصف رشادت شهید دوران همین بس که 18 تیرماه 83 فرمودند: «اگر ماجرای شهید عباس دوران را در کتابها خوانده بودیم یا امروز هرکس می‌خواند احتمال میداد که افسانه باشد». 🔷 آنروز وقتى بلوار نزديک شيراز را بنام من كردند، غرور و شادى را در چشم‌ هاى همسرم ديدم. خانواده خودم هم خوشحال بودند. حواله زمين را كه دادند دستم، من فقط بخاطر دل گرفتم و بخاطر او و مردم كه اين همه محبت دارند و خوبند، پشت تريبون رفتم. ولى همين كه پايم به خانه رسيد، ديگر طاقت نياوردم. را پاره كردم، ريختم زمين. يعنى فكر مىكنند ما پرواز مىكنيم و میجنگیم تا شجاعت‌هاى ما را ببينند و به ما حواله خانه و زمين بدهند؟... بايد با زبان خوش قانعش كنم كه انتقال به تهران، يعنى مرگ من. چون پشت ميزنشينى و دستور دادن براى من مثل مردن است... 📚 ➖➖➖💠➖➖➖ 🔹️ کارگروه فرهنگی و ایثارگران 🇮🇷 سپاه ناحیه شهرستان بابل/عضوشوید👇 @HB_EMAMHADI_BG
1.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥📲گوشی رو چک کنم⁉️☹️ ❌ چرا میخوای گذشته همسرت رو بدونی؟!🤔 🎙 ➖➖➖💠➖➖➖ 🔹️ کارگروه فرهنگی و اجتماعی 🇮🇷 سپاه ناحیه شهرستان بابل/عضوشوید👇 @HB_EMAMHADI_BG
🔰 ♨️روایت از شبی که شهرک دقایقی توسط اسرائیل بمباران شد 🔻از اینستاگرام فائضه غفارحدادی، نویسنده 1⃣ همسر نشست روی مبل پذیرایی خانه شان و گفت: «این خانه که این طوری نبود دو هفته است داریم خرده شیشه جارو میکنیم و دوده و خاک پاک میکنیم یک پنجره سالم نمانده بود.» موج انفجاری که خانه و و را با خاک یکسان کرده بود به همه خانه های اطراف هم آسیب زده بود. 2⃣ زینب حاج قاسم گفت: «خانه ما که نزدیکتر بود به جز شیشه‌ها دیوارها هم ترک برداشته و گچشان ریخته.» پرسیدم: «مامان تنها بود؟ نترسید؟ با لبخند و شجاعتی که یحتمل از طریق خون دریافت کرده بود ماجرای آن شب را تعریف کرد. آن شب نبود. من هم رفتم پیش مامان 3⃣ شام خوردیم و قبل از خواب مثل همیشه دوری در اتاق بابا ( ) زدم وسایل بابا را از همان موقع که شهید شده دست نزده بودیم یادگاریهای دیگرش را هم همانجا چیده ایم همیشه رفتن توی اتاق بابا بهم آرامش میداد کمی با بابا حرف زدم و خوابیدیم اذان صبح شد و من سجاده ام را توی پذیرایی باز کردم 4⃣ مامان توی اتاق نماز میخواند. هیچکدام چراغ را روشن نکرده بودیم و نور کمی که همیشه از بیرون میآمد تنها روشنایی خانه بود هنوز سر سجاده بودم که یکهو آمد و حجم پرفشاری از هوا و خرده شیشه به سمتم پرت شد. بلند شدم و دویدم سمت حیاط تاریکی مطلق بود. هوا مزه خاک و گوگرد میداد. 5⃣ چشمهایم به سیاهی که عادت کرد دیدم کف حیاط سنگ و فلز و چیزهای دیگر ریخته کفشهایم را پیدا کردم و دویدم سمت کوچه اولین کسی که دیدم پسر بود سراسیمه گفت: «آقا رشید رو زدن خونه نمونین فرار کنید دستم چسبید روی صورتم یعنی چی رو زده اند؟» 6⃣ چند قدمی رفتم سمت خانه آقا رشید. چیزی جز دود و سیاهی دیده نمیشد. آمد دنبالم مگه نمیگم فرار کنید اینجا خیلی خطرناکه ممکنه دوباره بزنه مامان رو بردار فرار کن.» «وای مامان با عجله دویدم توی خانه با کفش رفتم داخل پذیرایی همیشه تمیز مامان بس که همه جا خرده شیشه بود. 7⃣ مامان با هیبتی که از گچهای دیوار سفید و ترسناک شده بود وسط خانه ایستاده بود دویدم و بغلش کردم الهی قربونت بشم چیزی نشده باید بریم. چادر مشکی هایمان را پیدا کردیم و کیفمان را برداشتیم و از خانه بیرون آمدیم ماشینم را کمی جلوتر نگه داشته بودم شانس آوردم روشن شد و توانستم مامان را برسانم خانه خودمان. 8⃣ خیالم که از مامان راحت شد برگشتم شهرک فکرم مانده بود پیش وسایل بابا آتش نشانی و نیروهای امدادی در همان فاصله رسیده بودند و مشغول ارزیابی بودند محمد کاظمی داشت کمکشان می کرد و جای خانه ها را نشانشان میداد. مثل پدرش شجاع بود. با دیدن من برافروخته شد و داد کشید: «چرا برگشتی؟ اینجا خطرناکه.» 9⃣ کلمه ها توی دهانم جمله نمیشدند: «وسایل بابام.... اتاق بابام...» منتظر نماندم چیزی بگوید و رفتم سمت خانه مان در اتاق بابا را موج انفجار باز کرده بود چراغ گوشی ام را روشن کردم و روی کمد گذاشتم و به سرعت شروع کردم به جمع کردن وسایل و یادگاری هایش دستهایم می لرزیدند ولی نمیدانم با چه نیرویی خرده شیشه ها را کنار میزدم و لباسها و سررسیدهای بابا را میریختم توی نایلون. 🔟 یکهو صدای آمد. محمد کاظمی گفته بود که دوباره بر میگردند. چشمهایم را بستم یک لحظه خوشحال شدم که می روم پیش بابا و دوباره میبینمش اما باز پسر رفیق صمیمی بابا آمد و نگذاشت. آنقدر داد و فریاد کرد که بقیه وسایل را بیخیال شدم و با همان نایلونی که دستم بود آمدم بیرون و از شهرک خارج شدم بعدش فهمیدم که همان جای قبلی را زده و نیروهای امدادی را هم شهید کرده بود.» 1⃣1⃣ ساکت شد نه اشکی روی صورتش بود و نه دست هایش میلرزید. یک داستان تراژدی را تعریف کرده بود و ما هم رویمان نشده بود اشک و ناله بریزیم وسط. ➖➖➖💠➖➖➖ 🔹️ کارگروه فرهنگی و اجتماعی 🇮🇷 سپاه ناحیه شهرستان بابل/عضوشوید👇 @HB_EMAMHADI_BG