انگار که سنگینی چیزی را احساس میکردم
تلو تلو میخوردم و در جستجوی او بودم، در آخر زانو هایم توان تحمل جسم سردم را نکرد و سقوط کردم میان تمام خرده هایی از جنس خودم.
اهمیت در من از دست رفته بود
قصد من همین بود، خودکشی با تکه های شکسته ی خود.
شنبه، از خودت بیزاری
چون جمعه نتوانستی صدایش را بشنوی. یکشنبه فکر میکنی بهترین روز برای دیدارش سهشنبه است.
تمام دوشنبه را فکر میکنی چرا سهشنبه اینقدر افسرده است
و چرا این روزِ بلاتکلیف را برای قرار عاشقانه ات انتخاب کردی.
چهارشنبه را با چای سرد و آهنگ غمگین میگذرانی.
پنجشنبه، بیشتر از هر روز دیگر به دستهایی که در خیابان جفت شدهاند نگاه میکنی و با خودت میگویی؛ آدم ها دونفره قشنگتراند.
جمعه که میرسد بعد از یک هفته تازه به خودت میرسی بدون آنکه سهشنبه عاشقانهای داشته باشی.
تصمیم میگیری دست خودت را بگیری و در یک فیلم عاشقانه گم شوی.
شنبه از عشق بیزاری به پایان آخرین فیلمی که دیدی فکر میکنی و از تنهاییات لذت میبری. یکشنبه جای خالی کسی را احساس نمیکنی.
سهشنبه به اسم کوچک مادرت فکر می کنی و دلت برای پدرت تنگ میشود.
چهارشنبه به این نتیجه میرسی که هر هفتهات یک روز گمشده دارد.
تمام پنجشنبه را میخوابی بدون اینکه مرخصی گرفته باشی.
جمعه حوصلهی تماشای فیلم را نداری
کتاب را میبندی و شعر فراموش شدهای را زمزمه میکنی.
شنبه از خودت بیزاری چون جمعه نتوانستی صدایش را بشنوی.
شدیدا احساس میکنم که دارم از پرتگاه میفتم پایین و به زور دستام رو یه جا گرفتم که نیفتم، زندگی هم بالای سرم ایستاده و داره پاهاشو روی دستام فشار میده؛
همهی ما دونفریم
بعضی وقتا اونقد تنها شدیم که
تموم حرفامونو نه به آینه، نه به در و دیوار،
فقط به خودمون زدیم؛
اونقد حرفای خودمونو شنیدیم که همیشه
وقتی تو ذهنمون چیزیو مرور میکنیم
یه صدایی تو سرمون میگه "خسته نشدی؟ "
و تازه جنگ درونیمون شروع میشه،
جنگِ خودمون با خودمون
همهی ما دو نفریم.
حرف که میزنید آدمها را به اتاق مغزتان دعوت میکنید؛ اگر اتاق زیبایی ندارید، دست کم تمیزش کنید!
3.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این نیز بگذرد بابا . .
-https://eitaa.com/HHEECH
یه مشت بی خوابِ بی حوصله ی بی اعصابِ رو به تحلیل که نه میدونیم چی میخوایم نه میدونیم باید چیکار کنیم نه میدونیم چجوری تحمل کنیم دور هم جمع شدیم جوانان این مملکت رو تشکیل دادیم تازه امیدای آینده هم هستیم
مامان بزرگم روزای اخرعمرش
میرفت روبروی عکس پدربزرگم ساعت ها مینشست و نگاهش میکرد.
منم میرفتم کنارش مینشستم.
مدتی بود که آلزایمر داشت و خیلی خوب مارو نمیشناخت.
وقتایی که میرفت تنها جلوی قاب عکس مینشست بهش میگفتم:
این کیه که این همه مدت بهش خیره شدی؟ اونم با نگاهش که پر از عشق بود میگفت: میدونی اولین بار ۱۹ سالم بود که توی صف نونوایی دیدمش.
اون زمانا مُد بود مردا کت شلوار و کروات و جلیقه میپوشیدن.
موهاشو آبو جارو کرده بود و مثل یه مرد جنتلمن اومده بود نون بگیره.
از اون لحظه ای ک دیدمش مات و مبهوت بهش خیره شده بودم.
اونقدر نگاهش کردم که خودش فهمید نگاهای منو.
اون لحظه که چشممون تو چشم هم افتاد خیلی خجالت کشیدم و نون گرفتم و بدوبدو رفتم توی کوچه پشت نونوایی قایم شدم.
تا اخرین لحظه که نون گرفت و اومدش و از جلوم رد شد هنوز چشمم بهش خیره مونده بود.
چندهفته ای اومدم و رفتم ولی خبری ازش نبود
خیلی چشم انتظاریشو میکشیدم و دلم میخواست واسه یه بارم که شده دوباره ببینمش.
کم کم داشتم فراموشش میکردم تا اینکه اومدن و زنگ در خونه رو زدن و قرار اَمر خیر گذاشتن.
نمیدونستم کیه و قراره از کجا بیاد.
همون شبِ خواستگاری تا چایی رو اوردم و دیدمش همونجا خیره شدم به چشماش
همون لحظه همونجا دلم رفت براش،
همونجا بود فهمیدم عاشقش شدم.
از اون روز تا همین الان که چندساله ندارمش بازم عاشقشم
بازم وقتی چشماشو توی عکساش میبینم دلم میره براش.
خواستم بگم همینجوری عاشق باشید
قدیمی و تموم نشدنی.
#مناسب_پادکست