تمام آن چیزهایی که مرا به یاد او می انداخت
را جمع کردم گذاشتم داخل یک نایلون مشکیِ
بزرگ. سرش را محکم با طناب بستم و انداختم
انتهای انباری !
شاید با این کار دیگر دلتنگش نشدم ، شاید دیگر فیلَم یاد هندوستان نکرد
گاها کمی دلتنگ میشوم ، گاها دلم برای نور و
اکسیژن تازه و یک نفس عمیق تنگ میشود ؛ آخر
داخل این پلاستیک خیلی تاریک است
از هوای آزاد هم خبری نیست
هیچ²
یه افسانه هست که میگه: ما وقتی به دنیا میایم خدا زمان مرگمونو بهمون میگه، ولی ما یادمون نمیمونه؛!
یه افسانه هست که میگه: بین دو نفر که سرنوشتشون به هم گره خورده تا سولمیت هم باشن، به نام “نخ قرمز سرنوشت”. دونفری که با این نخ قرمز به هم متصل شدن، بعنوان معشوقه همدیگه سرنوشتشون از قبل بدون در نظر گرفتن زمان، مکان و موقعیت ها تعیین شده. نکته قشنگش اینه که این نخ گره میخوره و کش میاد ولی هیچ وقت پاره نمیشه؛!
ما انسان ها مثل مداد رنگی هستیم، شاید رنگ مورد علاقه ی یکدیگر نباشیم، اما روزی برای کامل کردن نقاشی هایمان دنبال هم خواهیم گشت، به شرط اینکه همدیگر را تا حد نابودی نتراشیم.
حسی که دارمو نمیدونم چجوری براتون توصیف کنم، انگار با احساساتم تو يه چهارديواری گير كردم و دارم سر خودم و اونا داد ميزنم چون نميتونم باهاشون به تفاهم برسم؛
یه وقتایی هم هست که انقدر فکر کردی، انقدر تو فکرت جنگیدی، انقدر رفتی و برگشتی، انقدر دو دوتا چهارتا کردی ،انقدر حدس زدی، پیشبینی کردی، انقدر کم آوردی و انقدر تو فکرت مُردی و زنده شدی، که اخرش گفتی ولش کن، بالاخره یه چیزی میشه دیگه، یا میشه یا نمیشه، یا میاد یا نمیاد، یا خوب میشه یا بد، این همه فکر نداره، این همه حال خراب کردن نداره، اینهمه بدقلقی و ناراحتی نداره! از یه جایی به بعد هممون یهو میزنیم زیر همه چیز میگیم ولش کن دیگه خسته شدم یا میشه یا نمیشه، بعضی وقتام باید رهاش کرد، این فکر لعنتیو میگم، به حال خودش رها کرد، مهم نباشه، چی میشه
بالاخره یا میشه یا نمیشه.