eitaa logo
هیچ²
1.6هزار دنبال‌کننده
379 عکس
24 ویدیو
0 فایل
-سوداگرِ خیالم‌ و سرمایه‌دارِ هیچ‌ خودمونی تره: @hhhhhan
مشاهده در ایتا
دانلود
نمیدونم که خوبم یا نه با این وضعیتی که توی مغزم دارم هردفعه که یک نفر ازم میپرسه حالت چطوره انگار آدم کوچولوهای تو مغزم میدوئن این ور اون ور و دنبال یه جواب قانع کننده برای این سوال میگردن و هیچی پیدا نمیکنن و هاج و واج به هم نگاه میکنن و احساس سردرگمی میکنن؛
هیچ²
‏یه افسانه هست که میگه: بین دو نفر که سرنوشتشون به هم گره خورده تا سولمیت هم باشن، به نام “نخ قرمز س
یه افسانه هست که میگه: فرشته هایی که عاشق یک انسان میشن بال‌هاشونو در ازای رسیدن به معشوقشون از دست میدن و روی زمین رها میشن؛!
زندگی خنده کنان شاهد جان دادن ماست
حالش همیشه بهاری بود، میگیری چی میگم؟ یه لحظه آفتابی بود، یه لحظه بارونی، یهو طوفان میشد کلا همه چیو میزد بهم، چند ثانیه بعدش جوری اروم بود که هیچکس نمیفهمید چی تو دلش میگذره.
_
ارتباطم با کلیه اخبار را قطع کردم. دستانم می‌لرزیدند و تنم سرد شده بود. اخبار هر روز وحشتناک‌تر از روز قبل می‌شد. بعد از آن سعی کردم فقط به اینده کاری‌ام فکر کنم. به دفترم در شهری کوچک و سبز در شهرهای شمالی. به دوچرخه‌ام. به فلاسک چای و بیسکوییت دستت در بعداز ظهری بهاری. تمام دغدغه‌‌های سیاسی‌ام را به سطل اشغال ریختم. این‌هارا جایگزینش کردم. سوالاتم هم تغییر کرد. دلار چند است و فلان روشنفکر چه گفت و چه کرد و سیگار دست طالقانی چه قدر خفن است و همه دروغگو هستند دیگر در ذهنم نبود. امروز ناهار با دوستانم ساندویچ کالباس گاز زدم و خیلی جدی به این‌ها فکر کردم. چه رنگ لاکی به دستانش می‌آید؟ در تابستان چه رنگ هایی برای پوشیدن لباس او را زیباتر می‌کند؟ این ماه چه برایش بخرم که خوشحال ترش کنم؟ مجموعه کتابی که دنبالش است را سفارش بدهم؟ کاش امشب شام را با او بخورم. امروز دوباره کمی اخبار را بعد از مدت درازی خواندم آن هم بخاطر چت روم ها وای برمن! مردم سوالات اصلی را فراموش کرده اند. دغده‌شان رنگ لاک و شام خوردن در فلان کافه نیست! مردم ازادی می‌خواهند. برای ازادی فریاد می‌کشند. تو این هارا می‌دانستی..؟
″‏به چند دلیل امیدوار کننده جهت ادامه زندگی نیازمندیم.″
_
مشت آخر رو که زدم تو صورتش از زیر دستم فرار کرد.‌ حقش بود تا اون باشه که دیگه تا آخر عمرش به ناموس مَردم نگه«خوشگل خانوم برسونمت» سوار موتور شد و فرار کرد همه داشتن من رو نگاه می کردن و با هم در گوشی حرف می زدن این همه دختر یعنی داشتن درباره ی من چی‌ می گفتن؟ اصلا برام مهم نبود برای من فقط یکی مهم بود که اونم اشک تو چشماش جمع شده بود مدیر مدرسه شون اومد و با صدایی که شبیه کشیدن ناخن رو دیوار بود داد زد سریع برید خونه هاتون جمعیت کم و کم تر شد تا اینکه زری اومد طرفم یه دستمال از تو کیف مدرسه ش در آورد و گفت بگیر گوشه ی لبت خون اومده گفتم فدای لبت نه چی بود آهاااان فدای سرت یه لبخند زد و‌ چادرش رو کشید جلوی صورتش و رفت از خجالت لَبو شدم‌ داغِ داغِ داغ سرخِ سرخِ سرخ دعوا که تموم شد تازه رفیقام رسیدن یکیشون رو کرد بهم و گفت کتک خوردی که لبت داره خون میاد؟ خندیدم کی از دلِ من خبر داره؟ به خودِ خدا قسم هیچ کس هیچ کس از دلِ من خبر نداره هیچ‌کس نمی دونه چرا وقتی به خاطر زری دعوا می کنم وسط این همه مشت و لگدی که می زنم یه دونه هم می خورم یه دونه مشت محکم می خورم آخه اگه من کتک نخورم اگه سر و بینی و لبم خون نیاد که زری بهم دستمال نمیده وقتی رفتم خونه دستمال خونی رو تا کردم و گذاشتم تو صندوق شد دوازدهمین دستمال دوازده بار که من و زری به هم رسیده بودیم دستمال از زری ، خون‌ از من
ولی یه جاهایی میشه آدم دیگه حوصله خودشم نداره، فقط یه گوشه دراز میکشه و با چشم هایِ باز به درو دیوار نگاه میکنه.
‏باید رو دیوارای خونه ی سالمندان بزنن لعنت به آشغالی که اینجا پدر و مادر بریزد.