15.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیگران را قضاوت نکنیم...
#استاد_پناهیان
╔═.🍃🕊.════♥️══╗
#خط_شکن
╚═♥️═════.🍃🕊.═╝
#_نماز_اول_وقت
امام صادق(ع):
هرگاه بنده ای به نماز بایستدوآن
راسبک به جا آورد،خداوندبه
فرشتگانش می گوید:به بنده ام
نمی نگرید؟گویا برآوردن حاجت هایش
رابه دست کسی جزمن می داند،
آیا او نمی داندتامین نیازهایش
به دست من است؟
#خط_شکن
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_بیست_و_هفت #رسول قرار بود از امروز برم سایت.. همین ا
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_بیست_و_هشت
#محمد
زنگ در خونه رو زدیم...
فقط خداکنه داوود چیزیش نشده باشه..
که.. واویلا میشه!
رسول کم بود.. حالا دریا خانم هم اضافه میشه...
در رو باز کرد..
* سلام..
< سلام عزیزم.. خوبی..
* چیزی شده..
€ چیزی نشده.. دیدیم شما چند وقت که .. ن میایید.. ن میرید.. خانم محرابیان هم دلش تنگ شده بود.. گفتیم بیاییم یه احوالی بپرسیم!
* آقا محمد من چند سالمه؟!
€ نمی دونم.. من از کجا بدونم😊😄
* چرا مثل یه بچه رفتار میکنید..
€ من همیشه برای شما احترام قائل بودم..
عین خواهر خودم شما رو دوست دارم..
اما..
مثل اینکه شما از دست من دلخورید !!
من اگه کاری هم کردم فقط به خاطر خودتون بوده..
* ببخشید آقا محمد..
به خدا این روزا از بس اتفاقا عجیب و غریب و وحشتناک می افته... که اصلا کنترولم دست خودم نیست.. من عذر میخوام.. شرمنده
€ دشمنتون شرمنده..
< اجازه هست بیاییم تو؟!😅✨
* اها.. بله.. بفرمایید..
وارد خونه شدیم..
نگاهی به دور اطراف انداختم..
کسی نبود...
اینجا هم نیست!
نشستیم..
بعد از چند دقیقه با یه سینه چایی دریا خانم برگشت..
* بفرمایید .. فقط ببخشید.. یکم اینجا بهم ریخته است..
< ن بابا.. چه خبرا؟!😊
* خبر خاصی نیست..
خبری از رها نشد.. داوود.. خیلی نگرانش بود..
خیلی حالش بد بود..
کاش زودتر پیدا بشه لااقل!
< اره.. انشاالله...
€ داوود نیومد خونه نه؟! خبری ازشون ندارین؟!
نگاه مضطربش به من حمله ور شد..
و دستاش به سمت خانم محرابی..
محکم دستای خانم مهرابیان رو فشار داد..
* چی شده هان؟؟، داوود چیزی شده؟؟
به من بگین طورو خدا..
آقا محمد؟!
< هیچی نشده عزیزم.. فقط..
* فقط چی؟؟
€ خانم محرابیان..
* آقا محمد فقط چی؟؟
€ هیچی.. داوود از امروز صبح که رفته بیرون..
نیومده.. یکم نگران شدیم.. همین..
* چرا به من دروغ میگین... 😫 آخه اگه از صبح رفته بود که نمیومدین سراغش...
آقا محمد تورو خدا به من بگین چی شده...
دارم دق میکنم..
محدثه.. تو رو خدا..
تو یه چیزی بگو..
< آروم باش عزیزم.. چیزی نیست..
* یعنی چی.. تو رو خدا راستش رو بگین..
از کی نیومده..
€ ت.. از دیروز صبح..
* وای... هه.. وای ...
€ نگران نباش.. بچه که نیست پیدا میشه..
* شما مثل اینکه یادتون نیست تو چه وضعیتی هستیم😔...
از کجا معلوم داوود رو همون نامردایی که رها رو گرفتن.. آقا رسول رو انداختن گوشه بیمارستان نبرده باشن😒🙂
پا شد به سمت اتاق..
€ برید دنبالش...
< چشم
بدو بدو دوید دنبالش..
نرفتم که راحت باشن...
حالا دیگه مطمئن بودم..
هعی..
۱۵ دقیقه گذشت..
پشت در اتاق آروم در زدم..
دریا خانم رو دیدم..
سرش رو گذاشت رو شونه خانم محرابیان...
€ شرمندم🙂.. باید..
* دشمنتون شرمنده... فقط آقا محمد..
داوود بر میگرده نه🙂😩😭...
آقا محمد.. داوود تمااام چیزیه که پدر و مادرم دارن!
اگه .. اگه چیزیش بشه...
€ هیس ... تهران کسی رو دارید که چند وقت برید پیشش؟؟
* از رفقام.. زیادن.. اما خوب.. نمیشه!
€ یه چند وقت تنها نباشید.. خانم محرابیان.. شما میتونید هر شب برای استراحت به اینجا بیایید؟؟
< اینجا چرا... دریا جون.. خواهر من چند وقت که رفته مسافرت... خونشم خالیه.. کلیدش دست منه..
من هرشب باید برم به خونه سر بزنم..
خوب.. شبم همونجا میخوابیم..
امنیتش هم کامله..
* چی بگم....
< چیزی نگو.. امشب رو فعلا میام همینجا پیشت..
تا بعدا ..
€ فقط دریا خانم..
از این قضیه هیچکس نباید چیزی بدونه ها..
اللخصوص پدر و مادر...
* چشم..
€ با اجازتون.. ما دیگه بریم..
< مراقب خودت باش... کاری چیزی داشتی شمارم رو که داری.. به خودم بگو.. غصه هم نخور.. ایشالا که سالم و سلامتن..
* انشاالله🙂🥀.. هعی.. امیدوارم..
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_بیست_و_هشت #محمد زنگ در خونه رو زدیم... فقط خداکنه د
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_بیست_و_نه
#رها
به غیر از دو نفری که اونجا بودن..
من و داوود تنها بودیم..
دستامون باز بود..
نمیدونم چرا دستای داوود رو هم باز کردن..
شاید این هم یکی از نقشه هاشون..
مثل بید میلرزیدم..
خیلی سرد بود..
لباس هام..
یه تنیک بلند... که اصلا کلفت نبود..
یه روسری حریر..
بدون هیچ لباس دیگه ای ..
& چرا .. میلرزی.. اخ..ا
٪ سردمه🥶خییلللیی سردهه
مثل همیشه یه گرم کن چرمی تنش بود..
سریع درش آورد..
٪ خودت!
خیلی آروم گفت..
& ضد گلوله و دوتا لباس دیگه دارم..
گرما به بدنم برگشت..
تا چهرشو دیدم عصبی شدم..
باز چی میخواااد؟؟؟
♧ هع😂.. چه رمانتیک
نشست جلوی من و داوود..
خودم رو عقب کشیدم..
دروغ چرا.. ازش میترسیدم..
با مهربونی تمام به داوود نگاه کرد..
♧ این عفریته ای که داری براش دل میسوزونی اون فرشته رویایی تو نیست..
اون عامل تمام بدبختیای من و تو و همه اونایی که اینجان!!
خود تو..
اگه به خاطر این روانی..
& هووو هووو..😡.. وقتی داری راجب یه خانم حرف میزنی درست حرف بزن..
خصوصا اگه اون خانم زن من باشه..
چون من وقتی خون جلو چشامو بگیره..
دیگه از هیچ احد الناسی نمیترسم..
٪ داوود ولش کن..
دو نفر به طرفمون اومدن
♧ برید عقب..
{ آقا..
♧ گمشید عقب..
♧ آره .. باشه.. تو راست میگی..
ولی پسر جون.. این دختر..
& ایشون! این خانم محترم..
♧ دیگه داری خیلی حرف میزنی!
گوش کن..
& ن.. تو گوش کن... من همه اون اطلاعاتی رو که شما میخواین دارم..
همشون در اختیارتون!
من اینجام..
رها خانم رو آزاد کنید بره..
درقبالش.. منم هرچی که بخواین بهتون میدم..
٪ چی داری میگی داوود.. من بدون تو هیچ جا نمیرم..
سینا با خنده دستش رو به طرف صورتم دراز کرد..
ترسیدم..
قلب تند میزد..
که داوود دست به یقه شد..
& عوضییییی
چسبوندش به دیوار...
جسه سینا خیلی بزرگ تر از داوود بود...
& داوود ولش کن...
داوود رو انداخت رو زمین..
با تمام قدرت میزد..
٪ ولش کن... تورو خدا ولش کن.. سیناااا ...
ولش کن عوضی.. توروخدا ولش کن...
خواستم با چوب بهش حمله ور بشم که..
الهام و یه دختر دیگه دستامو به صندلی بستن...
٪ ولششششش کن
دهنم بسته شد...
وقتی بیخیالش شد.. که داوود از هوش رفت..
اومد به طرفم...
دستش رو به طرفم گرفت..
♧ میام سراغت ..
از ترس داشتم سکته میکردم..
با چشمام التماس میکردم..
که رفت بیرون..
داوود رو از من جدا کردن..
چرا این کار رو کرد؟؟؟
چرا این کارو با من میکنی خدا🙂...
پ.ن 🙂🥀🌙خیلی دلم واس داوود سوخت..
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
سرم رو پایین انداختم..
دستش رو روی شونم گذاشت...
بیا بغلم..
باور کن من تمام تلاشم رو کردم!...
گفتم بیارم .. یکم پیشت باشه....
سرش رو چسبوندم به گردنم..
بوی رها رو میداد...
♥️🖤سلام رفقا..
السلام علیک یا اباعبدلله😍♥️
خوشا صبحی که آغازش تو باشی😉🌿💖
صبحتون به خیر رفقا*؛:/^:؛*،؛:♥️💖
#فرمانده
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
به نام آفریننده ی فصل ها و رنگها
خـــــــداوندا
به نـــــامت، به یادت و به عشـــــقت
روزی دیگر از
زندگانی ام را آغـــــاز میکنم
و خــدایــی ڪــه در ایــن نــزدیــڪــی
مــیــزنــد لــبــخــنــدی بــه تــمــام گــره هایــی
ڪــه تــصــور دارم همــگــی ڪــور شــدنــد...
الهی به امید تو
پشتیبانم بـــــاش
┊ ┊ ┊ 🌸࿐𖤓🕊سلام
┊ ┊ 🌸࿐𖤓🕊صبح
┊ 🌸࿐𖤓🕊زیباتون
🌸࿐𖤓🕊بخــــیر
#خط_شکن