eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
292 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_نوزده #داوود با عجله به سمت بیمارستان رفتیم.. رسول ر
به نام خدا چشمام رو باز کردم... نگاهی به دور و برم کردم.. کجام؟! ٪ آهای... کسی اینجاس؟! یه اتاق تنگ و تاریک؟! ته دلم خالی شد😞.. یعنی .. یعنی من الان کجام؟! اینا کین؟؟ همون کسایی که رسول همیشه میگفت.. یعنی.. یعنی الان رسول کجاس...🙂.. حتما .. هعی.. داوود ... خدای من... بعد از چند دقیقه دو نفر در رو باز کردن... قوی باش... نمیزارم اشک منو ببینین!! طناب های دورم رو باز کردن... یقه لباسم رو گرفت.. قبلا دیده بودمش.. همونی بود که اون روز گفت به رسول پیغام بدم... اون شب لعنتی هم بود... محکم زد تو صورتم.. ♧ پاشووو... یه زن دیگه همراهش بود... از یقه بلندم‌ کرد... به طرف در کشید منو... از همه لاغر تر بودم... اما تیر اندازی و دفاع شخصی بلدم.. اول باید مطمئن بشم که رسول خبر داره دست کیم... از در که خارج شدیم.. یه راه رو بود... هوا خیلی سرد بود... لباسای منم اون جور که باید گرم نبودن... میلرزیدم.. جلوتر باز یه در دیگه.. بازش کرد.. همچنان یا هولم میداد.. یا میکشیدنم.. دو تا مبل تک نفره رو به روی هم... یه میز.. با چایی و انواع اقسام میوه... چند تا مرد هیکلی که سینا هم جزوشون بود😏 منو انداختن رو زمین... دستم رو گذاشتم رو زمین ... که صورتم به زمین نخوره.. دلم نمی خواست حتی ۱ کلمه حرف بزنم... ♡ چرا اونجا؟؟ بشین روی مبل... به بالای سرم‌نگاه کردم.. همونی بود که تاحالا چندین بار تو دانشگاه با سینا دیده بودمش.. البته .. به نام ندا... بعد ها از رسول شنیدم.. شهرزاد .. هع... خودش روی یه مبل نشست... ♡ من معمولا عادت ندارم اینجوری از مهمونام پذیرایی کنم... اما تو فرق داری برام... جالبه؟! ن! اومد جلو.. دستش رو دراز کرد... حتی به بالای سرم هم نگاه نکردم... خیلی عصبانی شد.. اشاره کرد .. از دو طرف بلندم کردن... دستاشون رو کنار زدم... خودم به طرف مبل رفتم.. نیشخندی زد.. اشاره کرد که همه برن بیرون... سیگار؟! هه.. البته .. از چنین حیوونی بعید نیست... ♡ از بچگی همیشه دوست داشتم... خاله بازی... مامان بازی... بازیای دخترونه!! که مال این دخترای لوس .. هع.. از همون بازیایی که تا دو سال پیش میکردی... اخه میدونی چیه... من هیچ وقت نتونستم با خواهر یا برادر بازی کنم... دوستی هم نداشتم... خواهر هم نداشتم... یه برادر داشتم.. که... به لطف برخی دوستان علیه السلام شما.. البته... در دوره های قبل.. برای همیشه از دستش دادم.... هنوز ساکت بودم.. تو صورتش نگا نمیکردم... با پرویی تمام دستش رو زیر چونم گذاشت.. ♡ صورتت چی شده؟؟ اخی... میدونم.. خیلی سخته.. ولی چه میشه کرد... تو چوب حماقتای اون برادرتو میخوری.. اسمش چی بود؟؟! آهااا... رسول! ٪ اسم برادر منو با اون زبون کثیفت نگو!!! ♡ هع .. هع.. بعید نیست.. غیرت زن رو مرد ندیده بودیم... که به لطف جنابعالی دیدیم... شما کلا خانوادگی تو توحم این!!! این زبون درازت رو از همون رسول.. ٪ گفتم اسمش رو رو زبونت نیااار خوابوند توی گوشم.. ♡ خودتم خوب میدونی که وقت زیادی نداری... .. ذره ذره آب شدنتو میبینم! ٪ من نمیزارم اشک منو ببینی.. حسرت التماس من تو دلت میمونه!!!😏😀 ♡ خیلی مطمئن نباش.. و اما.. اون داداش رسولت!! کاری میکنم اشکش دربیاد... ٪ آرزو بر جوانان عیب نیست.. تو پر از عقده ای... حسودی.. کینه داری... دلم برات میسوزه.. تو خیلی حقیری😙😏😀.. ♡ الهاااام... بیایین اینو جمعش کنید...!!!!! دو نفر به طرفم اومدن.. یقه لباسمو گرفت... ♡ فک نکن بی خیالت شدم... این تازه اول بد بختیاته.. به موقعش درست از خجالتت در میام.. ٪ تو بهتره نگران خودت باشی.. چون اینقدر عصبانی هستی که میترسم به فردا نکشی!😂 ♡ ببرینش.. روی تخت دوم تو اتاق ببندینش... به موقعش میرسم... پ.ن دمش گرم... بد جور حالشو گرفت😂!
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_بیست #رها چشمام رو باز کردم... نگاهی به دور و برم کر
به نام خدا✨🖤 خودمونیم.. ولی بد حالشونو گرفتم😂.. آنقدر شارژ شدم که اصلا وضعیتی که توش هستم رو یادم رفت.. برگشتنی از راهرو قبل نرفتیم.. فقط همون دختری که اسمش الهام بود... حالا دیگه وقتش بود که خودی نشون بدم.. اول ترسیدم... هع.. من و ترس؟؟ اما واقعا هراس داشتم.. با دستم ضربه محکمی به گیج گاهش وارد کردم.. پخش زمین شد... سریع گشتمش.. گوشیشو پیدا کردم... خدایا.. رمز.. نگاهم به ایکون تماس های اضطراری افتاد... سریع شماره رسول رو گرفتم... زنگ خورد... بوق.. بوق.. جواب بده رسول .. تو رو خدا جواب بده... $ الو... ٪ الو... رسول😘🙂😰😭 $ رها.... رها.. تو.. تو کجایی ٪ آه... $ الو رها... رهااا... الو.. جواب بده ..رها....... .................................. کلافه نشسته بودم پای لپ تاپ... از دست محمد کلافه بودم... آخه من دلسوز نخوام..... هعی... چی دارم میگم... محمد خیلی حق به گردنم داره.. $ ببینم... شما دوتا کار و زندگی ندارین😠.. & با منی!؟🙁😐؟! $ هوم😬 .. با شما و ایشون.. □ کار و زندگیمونو به خاطر جنابعالی ول کردیم.. طلب کار هم هستی😳؟!.. $ خب چرا .... ببخشید... دست خودم نیست... & تونستی ردی پیدا کنی؟؟ $ آخه اینجا دسترسی ندارم.... اصلا.. نمیدونم باید از کجا شروع کنم... سکوت کردم.... هعی خدا... گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن.. حوصله جواب دادن نداشتم... & گوشیت زنگ میخوره رسول! $ ولش کن.. & رسول شماره ناشناس.. جواب بده... سریع بر داشتم.. $ الو.. ٪ الو.. رسول😘🙂😰😢😭 $ رها.... رها.. تو .. تو کجایی؟؟ بغض گلوم رو گرفت.. چشمام سنگین شد.. صدای حرف زدن دو تا مرد اومد.. ٪ اه... $ الو... رها.. الو.. جواب بده.. رهااا.. کسی جواب نمیداد.. داوود مثل سیر و سرکه می جوشید... $ ولش کنین نامردااا... رهاااا.. قطع شد... & دوباره بگیر.. دوباره بگیر... رسول بگیرششش $ خاموشه... مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد.. & خط بده... خط رو بنداز رو شبکه ردیابیش کن.... بدو تا از بین نبرده.. سریع وارد سیستم شدم... نمیشه!! $ تماس کمتر از ۲۰ ثانیه بوده🙂.. نمیشه ..! & یعنی چیییی؟؟؟ مگه تو هکر نیستی رسوللللل.. مگه تو مغز تیم نیستی!!!!!! زود باش... □ آروم باش داوود.. از اتاق زد بیرون... حالم بد شد.. نکنه بلائی سرش بیارن... □ نمیخوای به محمد خبر بدی؟! $ ن... درگیر کاره... □ ولی بهتره که بدونه! $ نیاز نیست امیر...
به نام خدا دیگه نا نداشتم حتی حرف بزنم... تنها کاری که از دستم برمیومد.. باز نگه داشتن چشم هام بود... || خانم.. دستش رو به طرف اون ۴ تا نامرد گرفت.. دست از سرم برداشتم... طناب های دورم باز شد... از درد به خودم میپیچیدم... ♡ چیه‌.. چی شده؟؟ || مهمون داریم!! ♡ کیه؟؟ در باز شد... چشم هام درست نمیدید.. یه پسر جوون قد بلند رو دو نفر آوردن جلو.. اشکامو پاک کردم.. خیره شدم ببینم کیه.. سرش افتاده بود پایین.. معلوم بود .. اونم بد جوری ضربه خورده بود.. سرش خون ریزی داشت.. به زور سرش رو آوردن بالا... دیگه قلبم جا نداشت... خدای من.. داوود!! چشم هامو محکم با دستم بهم مالیدم.. امکان نداره.. ♡ این کیه ورداشتین اوردین.. || خانم... دور و بر خونتون میپلکید... اینا هم همراهش بود... یه اسلحه.. دستبند.. چفیه.. یه انگشتر.. ♡ عه.. پس یه قهرمان جدید داریم... دستش رو گذاشت زیر چونش.. تازه منو دید.. اونم خیره شد.. چجوری تحمل کنیم.. چی کار کنیم.. شهرزاد به سمتم اومد... لباسمو گرفت بلندم کرد.. انداخت منو رو زمین.. ♡ تو میشناسیش؟! با تو ام .. میشناسیشش!!!!! جواب نمیدی نه.. اسلحش رو در اورد.. گرفت به طرفم.. ♡ جواب بده ... جوابببب بدههههه... ♡ تو چی.. تو میشناسیش؟؟؟ اسلحه رو گذاشت رو سرم... چشمام رو بستم... اشهدم رو خوندم🙂✨ & نهههه... ولش کنیییییییین.. باز دوباره اشک... اشکای لعنتی.. برید کنار.. بزارید جلوش وایستم.. ♧ او.. پس قضیه جالب بهیه..هع.. بزار حدس بزنم.. تو باید نامزدش باشی😂... برادراشو که دیدم.. پدرش که .. الان یه پیرمرد مردنیه.. کسی نمیمونه جز نامزدش.. ♡ بیارینش.. اونجا... کنار اون صندلی ببندینش.. زود... || چشم... & آیی.. اه.. ♡ برو باند و چسب بیار.. زود ♧ من.. ♡ برو دیگه.. ♡ ن.. صب کن.. با همون چفیه خودش.. ببندش😏.. در حقیقت اون چفیه چفیه من بود... چقدر داوود شکسته و لاغر شده بود.. چقدر دلم میخواست دستام باز بود... تا تیکه تیکشون میکردم.. الان .. رسول خبر داره داوود اینجاست... دریا چی میکشه.. مادرش.. یه پسر شهید داده🙂.. یه دل داغ دیده داره.. پدرش جانباز جنگه!!! دووم میاره😞.. کاش همون شب مرده بودم!!
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_بیست_و_هشت #محمد زنگ در خونه رو زدیم... فقط خداکنه د
به نام خدا به غیر از دو نفری که اونجا بودن.. من و داوود تنها بودیم.. دستامون باز بود.. نمیدونم چرا دستای داوود رو هم باز کردن.. شاید این هم یکی از نقشه هاشون.. مثل بید میلرزیدم.. خیلی سرد بود.. لباس هام.. یه تنیک بلند... که اصلا کلفت نبود.. یه روسری حریر.. بدون هیچ لباس دیگه ای .. & چرا .. میلرزی.. اخ..ا ٪ سردمه🥶خییلللیی سردهه مثل همیشه یه گرم کن چرمی تنش بود.. سریع درش آورد.. ٪ خودت! خیلی آروم گفت.. & ضد گلوله و دوتا لباس دیگه دارم.. گرما به بدنم برگشت.. تا چهرشو دیدم عصبی شدم.. باز چی میخواااد؟؟؟ ♧ هع😂.. چه رمانتیک نشست جلوی من و داوود.. خودم رو عقب کشیدم.. دروغ چرا.. ازش میترسیدم.. با مهربونی تمام به داوود نگاه کرد.. ♧ این عفریته ای که داری براش دل میسوزونی اون فرشته رویایی تو نیست.. اون عامل تمام بدبختیای من و تو و همه اونایی که اینجان!! خود تو.. اگه به خاطر این روانی.. & هووو هووو..😡.. وقتی داری راجب یه خانم حرف میزنی درست حرف بزن.. خصوصا اگه اون خانم زن من باشه.. چون من وقتی خون جلو چشامو بگیره.. دیگه از هیچ احد الناسی نمیترسم.. ٪ داوود ولش کن.. دو نفر به طرفمون اومدن ♧ برید عقب.. { آقا.. ♧ گمشید عقب.. ♧ آره .. باشه.. تو راست میگی.. ولی پسر جون.. این دختر.. & ایشون! این خانم محترم.. ♧ دیگه داری خیلی حرف میزنی! گوش کن.. & ن.. تو گوش کن... من همه اون اطلاعاتی رو که شما میخواین دارم.. همشون در اختیارتون! من اینجام.. رها خانم رو آزاد کنید بره.. درقبالش.. منم هرچی که بخواین بهتون میدم.. ٪ چی داری میگی داوود.. من بدون تو هیچ جا نمیرم.. سینا با خنده دستش رو به طرف صورتم دراز کرد.. ترسیدم.. قلب تند میزد.. که داوود دست به یقه شد.. & عوضییییی چسبوندش به دیوار... جسه سینا خیلی بزرگ تر از داوود بود... & داوود ولش کن... داوود رو انداخت رو زمین.. با تمام قدرت میزد.. ٪ ولش کن... تورو خدا ولش کن.. سیناااا ... ولش کن عوضی.. توروخدا ولش کن... خواستم با چوب بهش حمله ور بشم که.. الهام و یه دختر دیگه دستامو به صندلی بستن... ٪ ولششششش کن دهنم بسته شد... وقتی بیخیالش شد.. که داوود از هوش رفت.. اومد به طرفم... دستش رو به طرفم گرفت.. ♧ میام سراغت .. از ترس داشتم سکته میکردم.. با چشمام التماس میکردم.. که رفت بیرون.. داوود رو از من جدا کردن.. چرا این کار رو کرد؟؟؟ چرا این کارو با من میکنی خدا🙂... پ.ن 🙂🥀🌙خیلی دلم واس داوود سوخت.. ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ سرم رو پایین انداختم.. دستش رو روی شونم گذاشت... بیا بغلم.. باور کن من تمام تلاشم رو کردم!... گفتم بیارم .. یکم پیشت باشه.... سرش رو چسبوندم به گردنم.. بوی رها رو میداد...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهل #رئوف محکم خوابوند تو صورتم... • تو میدووونستی م
به نام خدا ٪داووووووودددد دویدم طرفش.... منو کشوندن عقب... زیر مشت و لگد شهرزاد.... شده بودم .. عین یه جنازه... داوود رو انداختن جلوم... در رو بستن و رفتن... با سرعت دویدم طرفش... پاش تیر خورده بود... اما خون ریزیش زیاد بود... شروع کردم داد زدن.... ٪ خداااایاااااااااا این چه امتحانیه که از من میگیری😫😭 پس کی تموم میشهههههههههه...... داوود ... چشماتو باز کن...... داووود😫..... آهای لعنتیااااااااا.... چیهههه؟؟؟؟ چرا رفتینننننننننننن؟؟؟؟ بیایین بیرون... انقدر جیغ و داد کردم که شهرزاد وارد شد.... ♡ خفه میشی یا بگم بیان خفت کنن...... ٪ تو از چی هستییی؟؟؟؟؟؟ یه نگاه بهش بنداز... داره میمیرهههه🙂💔.... جواب بده لعنتی... جواب بده.... یه دکتر خبر کنید... تورو خدا... هولم داد.. ♡ من تا رسیدن به ارزوم... فقط ۱ قدم دارم.... اونم دق دادن تو..... دکتر... هع..‌ محاله.. ٪ شهرزاد... تو دق کردن منو میخوای؟؟؟؟ باشه.... بیا ازارم بده... بیا منو بکش.... فقط تورو خدا... تو رو قران یه دکتر بیار... هرکاری بخوای میکنم.... فقط تورو به عزیزت .. یه دکتر خبر کن... نرو شهرزاددد.... نرووووووو.... برادرش شهید شده... مادرش داغ دیده... طاقت این یکیو دیگه نداره..... تا اینو گفتم محکم هولم داد... خوردم به دیوار.... دستش رو گذاشت رو گلوم.... ♡ مادر من آدم نبود که ۱۴ سال منتظر پسرش موند...... ارههه؟؟؟؟؟ مادرم به خاطر شما رفت زیر خاککک..... اصلا برام اهمیتی نداره ... هر بلائی سرش بیاد مهم نیست... ٪ لا اقل یه پارچه ای چیزی بیاریددددد... داشت قلبم پاره میشد... یعنی دووم میاره؟؟؟ بالاخره چشم هاش رو باز کرد... ٪ داوود... داوود خوبی؟؟؟؟ پاشو.... حالت خوبه.... چرا اون کار رو کردیییی!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟ تو چرا فک نمیکنی..... فک کردی تو از پس این همه گنده لات برمیاییییی؟؟؟؟ چرا به من فک نکردی؟؟؟؟؟؟؟ اگه بلائی سرت بیاد من‌ جواب مادرت.. جواب پدرت... جواب دریا رو چی بدمممممممم... خندید... خندیدنش حرصم میداد... & چی..هه... فک کردی... ت..ن..هات..گذاشتم؟؟؟ دیدی... چجور..حال..ش.ونو..گرف...گرف..تم!؟ ٪ حرف نزن... حرف زدن برات خوب نیست.... بعد از چند دقیقه بالاخره اومدن بالا سرش... پاشو پانسمان کردن.... دوباره خارج شدن.... & رها...‌ بیا... جلو.. ٪ چی؟؟ با دستش اشاره کرد بیا جلو.... & هیس!! اینو.. گم نکنی!!! ا..این... راه... نجات..مون..هه یه چیز مشکی رنگ قد مورچه... یاد روزی افتادم که برای اولین بار به اتاق اقامحمد رفتم!!!... اونجا کلی از اینا بود... حتما برای ردیابی .... چسبوندمش به دکمه لباسم... امیدوار بودم.... & رها... از..خودت.. دورش..نکنی ها!! ٪ باشه... هیس.. آروم باش... سرم رو تکیه دادم به دیوار.... خیره شدم به در... یعنی... میشه رسول... یه روزی از این در بیاد... زیاد کتک خورده بودم🙂... بی جون افتادم یه گوشه.... نصف شب بود... دیگه نای باز نگه داشتن چشم هامو نداشتم...
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ همه به سمتش رفتیم . داوود: دکتر چی شد !؟ دکتر: حالش خوبه ،نگران نباشید ، فقط خون زیادی ازش رفته ، کههه... نرجس: که چی ؟ دکتر: ممکنه یکم خطرناک باشه، ولی خدا کمک میکنه ، نگران نباشید ! محمد: دکتر برای انتقالش به ایران چی ؟ دکتر: هماهنگ کنید بعد از اینکه به هوش اومد و کمی حالش بهتر شر با هواپیما خصوصی انتقال بدید . محمد: ممنون خوشحالی به وضوح در چهره همه دیده میشد . خصوصا نرجس خانم . به جای من و اقا محمد ، فرشید و سعید اومدن بیمارستان و از خانم ها هم فقط زینب خانم و نرجس خانم وایسادن . ساعت ۱۷ تلفنم زنگ خورد . رسول بود 😍 جواب دادم که صدای غریبه تو گوشی پیچید . رها: الو داداش رسول ! کجایی فدات شم ! مامان اینا از مشهد برگشتن ! داوود: سلام ، شما خواهر آقا رسول هستید ؟ رها: س..سلام بله ! شما ؟ داوود: من از همکاران ایشون هستم ، میخواستم بهتون بگم که ... رها: چیزی شده ؟ داوود: آقا رسول داخل عملیات تیر خوردن و در حال حاضر حالشون خوبه ! نگران نباشی و اگه میشه به خانواده نگید . رها: خدای من ! کی میاد ایران !؟ داوود: به محض اینکه به هوش بیا انتقالش میدیم به ایران . رها: م..ممنون ! داوود: مواظب خودتون باشید ، بازم تاکید میکنم به خانواده نگید . رها: چشم داوود: یاعلی تلفن رو که قط کرد اول روی صندلی نشستم و زدم زیر خنده ، باز این بچه کار دست خودش داد 😐 هرکی جای من بود گریه میکرد ولی من همیشه بعد مثبت رو در نظر میگرفتم و با خودم گفتم که حالا که زندس پس گریه برا چی ؟ روی صندلی نشسته بودم و داشتم با قرآن تو جیبی آقا رسول قرآن میخوندم ! هنوز از حرفی که زده بود تو شک بودم ! از نظر من پسر خوبی بود ! چی بهتر از اینکه همکار خودمه و از کار سختم خبر داره !؟ سوره ال عمران تموم شد در همین لحظه پرستار ها به سمت اتاق آقا رسول دویدن.....💔 پ.ن: چی شد یعنی؟؟؟ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: متاسفم ...💔😔 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_شش #داوود ۱ روز بعد .... به خاطر دلایل امنیتی..
به نام خدا چند سال بعد...... ؛Z اینم همون لیستی که گفته بودید... € ممنون... ؛Z با اجازه... € زینب خانم... ؛Z بله ؟! € برنامه فردا رو یادتون نره ... ؛Z چشم... فقط اگه اجازه بدید من امروز زودتر برم خونه... € باشه... حتما... ؛Z ممنون.... فردا عصر هم تشریف بیارید... € حتما... مگه میشه نیام... ؛Z با اجازتون🌿 € خسته نباشید... از اتاق محمد بیرون اومدم.... به سمت پله ها رفتم.... که چشمم خورد به شهید سال... 🤓لبخندی زدم.... عکس رسول بود:... اسم خودش رو هم نوشته بود.. تنها فرقش این بود که یه کلمه خوشگل... اومده بود اول اسمش😍🙂 شهید... رسول حسینی... با صدای خانم افشار به خودم اومدم... × کجایی زینب جون؟! ؛Z هان؟ هیچی... داشتم میرفتم... اروم پایین رفتم... سرمون شلوغ پرونده کاکتوس بود.. پرونده جدیدی که توی تحقیقات اولیه اش بودیم✨🌹 پشت میزم نشستم... همون میزی که مال رسول بود... عکسش روی میزم .. باز منو یاد خاطراتم انداخت... دفتر خاطراتش رو از توی کشو در آوردم... توی آخرین صفحه اش خاطره ای نوشته بود... که من رو به آخرین دیدار برد... همون روزی که باهم عکس زیبایی انداختیم.... گوشیم زنگ خورد... & الو ... سلام زینب... صبح به خیر.. ؛Z سلام داوود جان.. صبح شما هم به خیر... کجایی؟؟؟ & دارم میام دنبالت... ؛Z از محمد مرخصی گرفتم... تا ۱ ساعت دیگه سرم خلوت میشه... & باشه .. فقط مطمئنی خسته نیستی؟؟ نمیخوای استراحت کنی؟؟؟ ؛Z مهربون شدی؟؟ باز چه خبر شده من خبر ندارم😂... پدر و دختری چه نقشه ای کشیدید؟؟ باز دسته گل به آب دادید؟؟؟😂 & 😐ن... چیزی نیست.. داریم راه میوفتیم😂😅 حالا .. بعدا خودت میفهمی... ؛Z باشه.. من منتظرم... کارهام رو جفت و جور کردم... گوشیم تک زنگ خورد ... میز رو مرتب کردم... از سایت خارج شدم... & سلام زینب خانم😁خسته نباشید... ♧ سلام مامان😍✨ ؛Z سلامممممممممم... ✨درسا خانم😅✨ ♧ مامان مامان... امروز صبح که اومدیم اتاق رو مرتب کنیم... & درسا .. مامان خستس🤨😉 ؛Z عه.. داوود بزار بچه حرفشو بزنه😐 & خسته ای دیگه ... ن.. عه.‌. نگو😂 ؛Z بگو .. چیشد؟؟😐 ♧ دست بابا خورد به همون گلدونه که دایی علی داده بود... بعد بابا خندید .. گفت اینم از یکی.. ن.. اینم از این یکی.. & عه.. درسااااااا😘😂 چرا گفتی؟؟؟ زینب به جان خودم سهوی بود.. ؛Z 🧐عه.. باشه.. حرکت کن بریم دنبال رسول😐 بعدا معلوم میشه😂 & 😂شیطون ... تو مگه قرار نشد نگی... ؟؟؟ این همه باج بهت دادم... 😂زینب باور کن تا اینجا کلی چیز میز واسش خریدمااا😩😂 ♧ بریم... رسول شاکی میشه ها & صحیح😅 درسا پنج سالش بود ... و یکی یه دونه ... رابطش با داوود... خیلی خوب بود... به سمت کلاس کامپیوتر رسول حرکت کردیم.‌‌.. پسری قد بلند... مهربون و عینکی... و در عین حال توی رابطش با درسا... مثل من و رسول😂 از شباهت زیادش به رسول... اسمش هم شد هم‌اسم داییش... دقیقا مثل رسول عاشق کارای کامپیوتری ... درست مثل رسول باهوش و با استعداد.... & نگاش کن.... دور و برش رو نگاه نمیکنه ... ♧ رسول... بیا..... ؛Z رسول ... مامان بیا... $ سلام .. سلام.. ♧ به قول بابا تو خپلوتی؟😐 $ اولا خپلوت ن هپروت .. بعدم خیلی زبون دراز شدیااا😐 ♧ تقصیر خودته .. همش ما رو علاف میکنی... ♧ درسا یه چیزی بهت میگما😐 & چه خبره آقا رسول؟؟؟؟؟ باز شما دوتا افتادین ب جون هم ... ؛Z درسا داداشت بزرگ تره ها... باید بهش احترام بزاری😅 & 😂آه.. آه... نگا کن مادر و پسر چه هوای همو دارن... ؛Z داوود ... برو که کلی خرید داریم..... $ مامان باز مهمونیه؟؟ من درس دارما😕 & خیلی خوب آقای درس خون😐 ؛Z مهمون دایی علیه ها🤓 $ جون من؟؟ ایووووللللللللللل پ.ن 😂😍بچه ها... اینا رو ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ ✨بیایین کمک.... 😍سلام دایییییییی... 😄ناراحتی؟؟؟
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_هفت #رها چند سال بعد...... ؛Z اینم همون لیس
به نام خدا بعد از کلی خرید واسه مهمونی امشب .. و مراسم فردا عصر.. برگشتیم خونه... ✨داوود رفت سایت... من هم لباسام رو عوض کردم.. ؛Z بچه ها... بیایین کمک.. ♧ مامان من که خستم😴 $ منم که درس دارم😁 ؛Z رسول درس دارم .. درس دارم نکن ها🧐😐 بابات که رفت سر کار تا شب هم نمیاد.. درسا که از پس همه کار ها برنمیاد.. بدو... بدو کلی کار داریم... $ اه.. مامان😬.. ؛Z 😐مامان نداره... من و درسا میریم واسه سالاد... کمترین کاری که میتونی بکنی اینه که اتاق خودت و بابات رو مرتب کنی🧐 بریم درسا.. ♧ من که خستم... ؛Z برو ببینم تو هم از داداشت یاد گرفتی😐😂 .................................................... مشغول درست کردن سالاد شدیم.... توی فکر پرونده جدید بودم... اینکه چطور باید علامت سوال بزرگ توی ذهنم رو کشف میکردم.... فردا سالگرد رسول بود... قرار بود توی مراسم کنگره فردا متنی رو بخونم.. اما اصلا تمرکز نداشتم.. چند وقتی بود که محدثه ذهنم رو در گیر کرده بود... همون سالی که رسول شهید شد ... انتقالی رو گرفت و رفت یه استان دیگه...)): از اون روز دیگه خبری ازش ندارم... من هم درگیر خودم بودم... در گیر زندگی جدید بدون رسول... اون سال ها.. با هرسختی که بود گذشت... حالا .. داره ۱۴ میشه که رسول.. با لب تشنه و .. یه لبخند .. برای همیشه دست از نفس کشیدن برداشت.. اما زنده بود.. تو تموم این سال ها... 🤨با این ذهن درگیرم.. درسا هم گیر داده بود😐😂 ♧ مامان.. ؛Z بله😲 ♧ اسم تو چیه؟؟ ؛Z تو نمیدونی اسم من چیه😐😂 ♧ بگو دیگههه😕 ؛Z زینب... ♧ پس چرا بعضی موقعا... دایی علی بهت میگه رها.. یا اون اقاهه که دوست باباعه.. تازه خود باباهم گفت🤓 رها... بعد گفت .. ببخشید ؛Z چون اسمم رها است.. ♧ مگه خودت نگفتی اسمم زینبه☹️ ؛Z خوب ببین... من اسمم رها بود.. بعد دیدم زینب قشنگ تره.. گذاشتم زینب😍🙂 ♧ اما رسول که گفت به خاطر دایی رسول عوضش کردی... ؛Z 🙄درسا... ♧ مامان... ؛Z بله؟؟😬 ♧ دایی رسول کجا رفته؟؟ چرا هیچ وقت نمیاد خونه مون... فقط عکسش رو دیواره کاش هیچ وقت این سوال رو نمیپرسید.. ؛Z پیش خدا عزیزم🙂💔 ♧ پیش خدا یعنی کجا؟؟ ؛Z یعنی .. یعنی تو آسمون.. ♧ هعی.. ؛Z چی شد درسا🙂؟! ♧ آخه... یه بار که از بابا پرسیدم عمو کجا رفته... گفت پیش خدا... یعنی باهمن؟؟؟ 🙂تو تموم این سال ها... حتی یک لحظه هم یاد رسول از زندگیمون کنار نرفته بود.... دلتنگش بودم.. بیشتر از هر زمان و هرجا... پاشدم به طرف اتاق.. ♧ مامان.. کجا رفتی... ؛Z میام عزیزم... میرم... دستمال کاغذی بیارم.. یه سر به رسول بزنم😢 نمیخواستم اشک هام رو ببینه... صورتم رو شستم.. به آیینه نگاه کردم.. چقدر دلم برای رها تنگ بود)): ............................................................... زنگ در بلند شد... درسا با سرعت رفت کنار آیفون.. صندلی رو گذاشت..😂 $ آخه مگه مجبورت کردن تو جواب بدی🤨😂 ؛Z کیه درسااا؟؟ ♧ هیچ کی.. $ چی چیو هیچ کی .. بده من ببینم😐 ♧ مامور برقی؟؟؟ ؛Z ت.. درسا بده رسول ببینیم کیه.. ♧ دروغ نگو.. دروغ گو... تو که مامور برق نیستی...☹️ $ درسا .. بدهههه به منننن😐😐 ♧ خخ🤓😂 باشه... مامان .. مامان... از اداره اگاهه.. میگه تشریف ببر دم در.. ؛Z وا... 😱 تو دلم شور افتاد.. نکنه داوود چیزیش شده.. چادرم رو پوشیدم.. رفتم دم در ... & سلام خانم...‌ ؛Z داوود تو خجالت نمیکشی 😂... از سنت خجالت بکش.. مگه بچه ای؟؟ & درسا بزن قدش..خوب مامانو کشوندی دم در😂 ♧ به قول رسول... ایوووللل😅 عه... سلام داییییییی .. سلام نازی😄 سلام رزی😍 ¤ سلام.. درسا خانم 🤪.. خوبی ؟؟ ♧ رزی بریم بازی..؟؟ نازگل... 😍دختر دوست داشتنی علی... و عزیز رسول... حالا ۱۷ سالش بود... 😅کلی بزرگ شده بود... رزیتا هم دومین دختر علی بود.... رزیتا از درسا ۲ سال بزرگ تر بود... و هم بازی درسا... ؛Z سلام علی... سلام زهرا جون... ¤ سلام.. زینب خانم... یادی از فقیر فقرا کردین؟؟ ○ خوبی زینب😅؟؟ ؛Z علی تو باز شیرین بازیت گل کرد؟؟😂 ○ بابا شما سنگین شدین... ما که شیرین بودیم🤪 ؛Z دو عامل وقت گرفتن دنیا😐😂 ○ خواهرشوهر بازی در نیارااا & خوش اومدید.. بفرمایید... ¤ 😂با تشکر از دوستان پیشواز آمده... ؛Z نازگل خانم کجاست صداش درنمیاد.. ♡ سلام🙂 ؛Z ناراحتی؟؟؟ ♡ 😕ن .. خوبم عمه .. & بیایین داخل زود... هوا سرده... $ سلام نازگل... کتاب هایی رو که گفتم واسم اوردی؟؟؟ ♡ علیک سلام آقا رسول... آره.. یه دقیقه... بفرمایید.... ¤ چطوری آقا رسول دوم $ ممنون دایی.. خوبم😍 پ.ن نگید چرا یه پارت... که دلیلش رو بعدا میگم... ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ اونی که خیلی وقته منتظرشی رو میبینی!! کبوتران مهاجر پیامبران امید... ممنون.... رسووووولللللل..... خوبی رها؟؟؟؟ رها چی شد؟؟؟؟ هوووو.. هوو
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_هشت #رها بعد از کلی خرید واسه مهمونی امشب .. و م
به نام خدا ؛Z معلومه این همه مدت کجایی؟؟؟ میدونی چقدر نگرانت بودم... چقدر برات گریه کردیم؟؟؟ بعد تو دیگه هیچ کس اون آدم سابقش نشد.. با تو ام... جواب منو بده... خیلی دلتنگتم... $ اونی که خیلی وقته منتظرشی رو میبینی.. ؛Z کی رو؟؟؟ کی ؟؟؟ جواب بده‌‌.... رسولللللللللل... کجا میری؟؟؟ نروووو ... منو تنها نزار‌.... رسول.... ؛Z هووو...هوو..😓... & چی شد رها؟؟؟ $ مامان خوبی؟؟؟ ؛Z هیش... هوف.. خوبم.. هیسسس.. درسا بیدار میشه... & آب بخور🥛 ............................................................ € همه چی امادس دیگه؟؟ ¥ بله آقا.. خیالتون راحت! € سردار؟؟ ¥ همه مهمونا تشریف آوردن... سالن اجلاس منتظرن... € خوبه.. رها خانم... ن... ببخشید.. ؛Z راحت باشید آقا محمد... € شما آماده اید؟؟ ؛Z بله... استرس داشتم.. ن به خاطر مراسم... ن... حس میکردم... یه چیزی گم کردم... از دیشب که رسول اومد به خوابم ... خیلی دل نگرانم.... ؛Z بسم الله الرحمن الرحیم... ولاتحسبن الذین قتلو فی‌سبیل الله اموات‌ بل احیاء عند ربهم یرزقون (آیه ۱۶۹_سوره ال عمران_صفحه۷۲_جزء ۴) هرگز آنان را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار... که آنان زنده اند و نزده پروردگارشان روزی ویژه دارند.... کبوتران مهاجر پیمبران امید... شکوه خلقت عالم صنوبران شهید.. شما ز غربت و وحشت امانمان دادید.. حریم امن خدا را نشانمان دادید... کبوترانی که رفتند تا فراز آسمان ها... پرواز کردن تا رسیدن به قله... پرواز کردند تا فراز امنیت🌸 رفتند تا بمانند مردم .. در آسایش و آرامش... و دوستان بدانند.. طبق آنچه که خداوند در آیه فرمود... شهدا زنده اند!!! و این برای خانواده های شهدا .. یقین است.. ما یقین داریم ... برادران و پدران .. و مادران شهید و شهیده این سرزمین زنده اند... در سختی و مشکلات .. یاریگر خانواده اشان .. و یاریگر کشورشان.. و یاری گر مردمی.. که به خاطر عشق به آنها جان را فدا کردند هستند... و قسم به آفتاب... که آنها لحظه ای ما را تنها نگذاشته.. نمی‌گذارند و نخواهند گذاشت... مکن تحدیدم از کشتن... که من.. تشنه زارم به خون خویشتن... دشمنان بدانند.. از دادن جان واهمه نخواهیم داشت... و تا پای جان.. و تا آخرین قطره خون... حافظ آرامش و امنیت این خاک خواهیم ماند... چرا که حضرت امام فرمود.. بکشید مارا .. ملت ما بیدار تر میشود.... از سن پایین اومدم... جای خالی رسول رو حس نمیکردم... چون کنارم بود... بین جمعیت دنبال گمشده خودم میگشتم... دنبال رسول.. دنبال نشونه ای که توی خواب رسول بهم گفت میگشتم... با صدای محمد به خودم اومدم... € زینب خانم... اگه میشه بعد از اتمام‌مراسم .. بیایید اتاق من.. ؛Z چشم.. حتما... € ممنون.... مراسم تموم شد... من و داوود و محمد .. توی یه ماشین... و آقا سعید و بقیه بچه های تیم.. با ماشین دیگه برگشتیم اداره.. فاصله سالن اجلاس تا سایت زیاد نبود... اما به خاطر امنیت بیشتر با ماشین اومدیم... ............................................... ؛Z من در خدمتم.. از پشت میزش پا شد.. روی صندلی رو به روی من نشست.. سرش پایین بود.. € زینب خانم.. چیزی که میخوام بهتون بگم...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_نه #رها ؛Z معلومه این همه مدت کجایی؟؟؟ میدونی چ
به نام خدا € زینب خانم راستش چیزی که میخوام بهتون بگم .. توی انتخابش ازادتون میزارم... ن دستوره.. ن حکم... هرجور که خودت صلاح بدونی میتونی عمل کنی.. ؛Z بگید آقا... چیزی شده؟؟ موضوع چیه؟¿ € اگه .. سردار .. همون سال که .. رسول جان شهید شد.. رضایت نداده بود... قطعا شهرزاد رئوف هم .. مثل برادرش ... اعدام میشد... اما ... به خاطر .. همکاری هایی که با ما انجام داده... حبس ابد گرفت... ؛Z نمیخوام راجبش بشنوم... ببخشید.. پاشدم که از اتاق بیام بیرون... € رهاااا خانم.. رها جان.. حرف هام رو گوش بده.. بعد اگه نخواستی قبول نکن... یه دقیقه بشین ؛Zمن از شنیدن اسم این آدمم.... چشم.. € بعد از دستگیریش.. زمان زیادی نگذشت که ... فهمیدیم سرطان ریه داره.... حالش اصلا خوب نیست... از لحاظ روحی مشکل جدی داره... به حدی که... گزارش شده .. موهاش سفید شد.. ببین.. من میدونم که اون قاتل رسول!.. من خودم توی این ۱۴ سال.. فقط ۲ بار.. اونم .. برای گرفتن اطلاعات.. همون اوایل سراغش رفتم... حالش خیلیییی.. بده.. ساده بگم... آخر عمرش... داره میمیره... تنها خواستش اینه که تو رو ببینه... ؛Z آقا من.. € تو مجبور نیستی قبول کنی... اصلا.. اصلا میتونی جواب ندی... من توی این انتخاب .. تنهات میزارم... فقط همینو بدون که نفس هاش به شماره افتاده.. به زور دستگاه زندس... ؛Z اگه به من میگفتید.. جونتو بده.. می دادم.. اما از من نخواهید .. کسی رو ملاقات کنم.. که عامل تمام اشک های منه!!! عامل تمام ناراحتی های داووده... عامل کشته شدن پاره تنمه🙂.. عامل سوالای بدون جواب درسا است... ..... ببخشید... عذر میخوام... از اتاق بیرون اومدم... حالم خوب نبود... نشستم پای سیستم... دنبال پیدا کردن ای پی چند تا سیستم... و پیدا کردن یه آدرس ایمیل که مربوط به پرونده جدید بود... دفتر رسول رو از کشو در آوردم... یکی از صفحاتش رو باز کردم... توی اون دفتر.. تقریبا تمام اتفاقات روز.. تمام حرف های خودم و خودش.. و تمام کار هاش رو از زبون خودش نوشته بود... با خوندن تک تک خاطره هام ... کلی ذوق میکردم ... و ... دل گیر میشدم... این خاطره مربوط ب بعد از آخرین دیدار بود... (از زبون رسول توی دفترش) سوار ماشین شدیم... بچه ها همه آماده بودن.. سوار ون شدیم و به سمت مرز حرکت کردیم.. خیلی خوابم گرفته بود.. بچه ها هم فاز شوخی برداشته بودن😅 چشمام رو بستم شاید بتونم بخوابم.. یه حسی بهم میگفت.. توی این رفتن .. برگشتی نیست.. هع.... خوابشو دیدم.. به خودش که روم نشداا😂✨ ولی... دلم واسه دیوونه بازیامون خیلی تنگ میشه😂 --- خندم گرفت.. ✨گوشیم زنگ خورد.. ؛Z الو... الو... کسی جواب نداد... کار هام رو که انجام دادم... از سایت بیرون اومدم... حس میکردم کسی دنبالمه... اما هرچی که به دور و برم نگاه کردم چیزی نفهمیدم... داوود باید سایت میموند.. رفتم خونه تا برای عصر آماده بشم... خستگی کار .. باید از تنم در میرفت... پ.ن 😍😅ایه قرآن 😍✨ متن رها... عاقبت شهرزاد رئوف😏 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ حس میکنم کسی دنبالمه): یادش به خیر... میرسه به نازگل خانم😍
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_هفتاد #رها € زینب خانم راستش چیزی که میخوام بهتون بگم
به نام خدا علی زودتر اومد دنبال بچه ها... بچه ها رو برد خونه ی خودشون که عصر باهم بیان سرمزار رسول... منم مشغول درست کردن حلوا و رنگینک شدم... & الو سلام.. خوبی زینب؟؟ کجایین؟¿ ؛Z سلام داوود جان.. من خوبم.. بچه ها رو علی برد ... خونه خودشون... تا یکم باهم باشن.. منم خونه تنهام .. دارم حلوا درست میکنم.. & آماده شو یک ساعت دیگه میام دنبالت که بریم.. ؛Z باشه... & فعلا.. ؛Z عه.. ن.. داوود.. یه چیزی‌.. & جانم؟؟ ؛Z مهمونا رو دعوت کردی؟¿ & وای.. رها چند بار میگی.. بعله... به همه شون گفتم.. ؛Zخیالم راحت؟؟ & رها جو.. ببخشید.. زینب ... بچه ها کار دارن.. بعضیا شون هم شیفتن.. عذر خواهی کردن.. گفتن نمیتونن... ؛Z خیلی خب.. محمد چی؟؟ & نمیدونم.... زیاد خوشش نمیاد محل کار حرف نا مربوط بزنیم... ؛Z خیلی خوب.. خودم زنگ میزنم به عطیه خانم.. & زینب ‌... محمد صدام میکنه... من برم.. ؛Z به سلامت... ..... ؛Z الو .. سلام عطیه جون... خوبی؟؟ £ سلام .. رها خانم... خیلی ممنون... شما خوبی؟؟ آقا رسول...‌ درسا ؟؟؟ 😄همه خوبن؟؟ کجایی؟؟ به ما سر نمیزنی... چی کار کردی با این بچه های ما؟؟ زینب جون زینب جون از دهنشون‌نمی افته... از این تکنیک هات به ماهم یاد بده😁 کجایی؟؟؟ به ما سر نمیزنی¿¿ ؛Z دیگه شما که عطیه جون بهتر میدونی... سرمون حساااابی شلوغه.. البته... یه دوروزی هست که.. هعی... به خاطر سالگرد رسول... یه خورده همچین تو مرخصی ام... ولی خوب... درگیریم دیگه😁!! £ بله.. بله... در جریانم😅 شما دیگه از وقتی شدی سرکار حسینی دیگه زیاد تحویل نمیگیریاا😃 ؛Z اختیار دارید.. ام.. راستش زنگ‌ زدم واسه ساعت ۵ امروز عصر دعوتتون کنم.. البته.. میدونم .. یه خورده دیره... اما .. دیگه خلاصه که ببخشید.. البته... داوود .. به آقا محمد گفته بود... ولی شما رو دیگه ... بزارید به حساب بی حواسی و گیجی من.. £ این چه حرفیه... چشم.. چشم.. حتما... میرسم خدمتتون... ؛Z قربانتون.. خدانگهدار.... وسایل رو توی سبد جا دادم... دم در ایستادم که داوود سر رسید.. .................................................................. ؛Z پرونده به کجا رسید؟؟؟ کیس جدید شناسایی نشد؟؟ اگه نتونیم ردشونو بزنیم... دستمون به هیچ جا بند نیست.. عملا هیچی ندادیم.. & 😐میشه خواهش کنم از کار حرف نزنیم((:.... ؛Z 😂 خواهش؟؟ ن .. تکرار کن... خواهش؟؟😂 & جنبه خواهش هم نداری😐.. چقدر این کلمه آشنا بود.. هع.. توی این سالا... هر کلمه یا هرچیزی‌.. منو به سمت خاطرات خودم و رسول میکشوند... ؛Z یادش به خیر... اینو یه زمانی.. رسول جای تو به من گفت😅🙂 & اخی... چقدر دلم تنگ شده.. یادش به خیر.. یادش به خیر.. رسیدیم ... بچه ها ... چند تا از همکارا.. آقا محمد و عطیه... پدر و مادر داوود و .. مامان و بابا ... و چند تا از مردم عادی دیگر اومده بودن.. فهمیدم‌ که خیلی دیر رسیدیم... حس میکردم... هنوز.. هنوز حس میکنم کسی دنبالمه): به دور و برم نگاه کردم... نازگل... کنار قبر رسول نشسته بود... شاید حس میکردم..چرا از دیشب ناراحته . . شاید توی این چند سال... همه توجهات به من بود) ... چون همه فکر میکردند . . . شاید دوری رسول .. برای من از همه سخت تره... هیچ کس توجهی نکرد... که.... شاید قلب نازگل... کوچیک تر از اون بود که بتونه دوری رو تحمل کنه... شاید .. نمیتونست.. مهربونی های رسول رو.. راحت فراموش کنه... نگاهم افتاد به ساعتم... خندیدم... گریه و خندم... گره خورده بود به خاطراتم کسی متوجه رفتارم نمیشد... یه نگاه به بقیه کردم.. به علی چشمک زدم... ؛Z وقتی یاد گرفتم تیر اندازی کنم... از رسول قول گرفتم ... که برام هدیه بخره😋🙂 اونم.... سرقولش موند و... این ساعت رو برام خرید... البته... حس میکنم این ساعت دیگه .. برای سن من نیست... 😄 باید برسه دست کسی که مراقبش باشه... اندازه دستش باشه.. به رنگش بیاد... بستمش به دست نازگل... ؛Z و قل بده که مراقبش باشه😉 ♡ عمه؟!🙂😢😍 & میرسه به نازگل خانم😍 ♧ دیگه با دایی رسول قهرم😠☹️.. € چرا درسا خانم😅؟! ♧ هعی... آخه.. دایی رسوللل... نازگل رو از همه بیشتر دوست داره... فقط نازگل دیده... تازه.. ساعتشم داد به اون... همه تونم اونو بیشتر از من دوست دارید.. & حسود خودمی😂😘 درسا شده بود نمک مجلس..😅 بعد از پخش خیرات... همه رفتن... معمولا همیشه بعد از رفتن همه میموندم... ؛Z جالبه.. ۱۵ سال با یکی قهر باشی... بعد همه درد و دلات... پیش اون باشه☹️... دروغ چرا... هنوز هم از دستت دلخورم رسول... اصلا قهرم... مثل همون موقعا که شوخیای بی مزه میکردی و من قهر میکردم😂... ۱۵ ساله که... تنها راه آرامشم.. اومدن اینجاست... 🙂نازگل رو دیدی؟؟؟ چه بزرگ شده)): من خوب میدونم توی دلش چی میگذره ... رسول هم که کپی خودته🙂.. واسه همین... خوب میدونم چجوری باهاش تا کنم.. ر
『حـَلـٓیڣؖ❥』
وحیش عین خودته... رزی... باشنیدن اسمت گل از گلش میشکوفه... مشتاق راجب بهت بدونه... درسا هم مونده با
به نام خدا افتادم دنبالش... اما من هوشمند عمل کردم... جوری تعقیبش کردم که متوجه نشد.. ؛Z الو... داوود .. الان کجایی.. & علیک سلام.. چی شده؟؟؟ ؛Z میگم کجایی؟؟ & بچه ها رو پیاده کردم... نزدیک ادارم.. امشب شیفتم.. خو.. ؛Z داوود ... ول کن این حرفا رو ... الان کی سایت ؟؟؟ & چی شده؟؟؟ ؛Z من همین الان نیاز به کمک یکی از بچه های سایت دارم... کی اونجااااس؟؟؟..؟ & خودم نزدیکم... ؛Z خیلی خوب... ببین داوود... یه شماره پلاک برات میفرستم... & رها .. دارم نگران میشم... چی شدهههه؟؟ ؛Z این ماشین الان دو روزه که دنبالمه.... فقط شماره ای که برات فرستادم رو شناسایی کن.. & الان کجایی؟؟؟ ؛Z داوود .. من باید برم... بهت زنگ میزنم... تعجب کردم.... داشت به سمت ... به سمت مزار رسول میرفت.... از ماشین پیاده ... پوشیه داشت.. اون یه زن بود... کنار قبر رسول نشست... < دنبال یه فرصت بودم که باهم تنها بشیم.... سلام رسول جان...🙂 شاید اگه زنده بودی... میگفتی... معلومه کجایی؟؟؟ چرا این همه دیر کردی.... حق داری.... اما .. به منم حق بده ... ۱۴ ساله منتظرم... منتظر یه خبر... یکی که بیاد بگه .. همه چی دروغ بود... یه فیلم بود... یه خواب تلخ... منتظرم ... برگردی ... با همون خنده های همیشگیت... سهم من از تو... فقط ... ۲ دقیقه ایه.. که گفتی... بهم علاقه داری... 🙂اون شب... تا صبح گریه کردم... با خوندن هرکلمه از نامه و وصیت نامت اشک ریختم.. ۱۴ سال منتظر بودم... ۱۴ سال کمه؟؟ بعد تو... چشمام رو روی همه بستم... این سینه... این سینه پر از درده... پر از زهره... پر از اشک و اهه... رفتم... از سایت.. از اینجا... از این شهر... اگه .. میشد از این کشور هم میرفتم.. بعد تو دیگه دلش رو ندارم اینجا باشم... هیچ کس درد منو نمیفهمه.. اصلا من کی ام؟؟؟ کی تو ام؟! تو چی کار کردی با من🙂✨ صورتش که معلوم شد... شوک شدم.... داوود زنگ زد... گوشی رو زدم رو سایلنت.. جلو رفتم... باورم نمیشد... یعنی.. محدثه؟! این همه سال... این...این.. همون .. نشونه رسوله!! همونیه که منتظرش بودم... سرش رو گذاشت رو قبر... یه فرش کوچیک پهن کرد.. مشغول نماز شد... دیگه غروب بود.. اما خورشید هنوز میدرخشید... باید میدید چجوری عاشقانه توی قنوت نماز اشک میریزه... تسبیح به دست.. خیره به زمین بود.. اروم اشک می‌ریخت و ذکر میگفت.... بزرگ تر شده بود.. اما درست مثل همون زمان.. قد بلند و خوشگل... مهربون و محجبه بود... جلو رفتم.. ؛Z چند شب پیش اومد به خوابم.. انگار میدونست میای!! سرش رو برگردوند... ؛Z منتظرت بودم😍🙂😢 < رهااااااا🥺😍🤗🙂 بغلش کردم... چقدر رها گفتن هاش .. مثل رسول بود.. ن زن داداشم بود.. و ن حتی نامزد رسول.. اما میدونستم ... که محدثه هم رسول رو دوست داشت... اون ..‌ آخرین نفری بود .. که رسول دوسش داشت... حس کردم شونم خیسه.. اما نمیتونستم ازش دل بکنم... < خیلی دلم برات تنگ شده بود... اما... نمی تونستم ... ازش جدا شدم... تو چشماش خیره شدم.. .................................................... ؛Z چرا اینجا؟؟ چرا الان... چرا بعد این همه سال؟.. میدونی چقدر منتظرت بودم... چرا یهو غیب شدی.. < اولش رفتم... تا یه مدت... با خودم و خدا تنها باشم.... توی این سال ها خیلی اتفاقا افتاد... مهم ترینش هم.. از دست دادن .. پدر و مادرم توی یه تصادف.... ؛Z خدا رحمتشون کنه... تسلیت میگم.. < داغ رسول کم بود... اونم... حس میکردم دارم خفه میشم.. ؛Z چرا نیومدی ... چرا خودت رو خالی نکردی؟؟؟؟ چرا درد توی سینه ات رو نگفتی؟؟ < بعضی درد ها رو نباید گفت... با گفتنشون... ارزششون کم میشه.. چشمم خورد به انگشترش... حلقه بود... خیلی قشنگ بود... ؛Z مبارکه .. حالا .. کی هست این مرد خوشبخت😄؟! < هع😏🙂 ... واقعا هم خوشبخت شد.. ؛Z شد؟!😮🙂... < فک میکردم.. تو خبر داشته باشی... ؛Z از چی؟؟ < رسول .. قبل از اینکه بره.. یه پاکت داد بهم... وصیت نامه.. یه روسری.. یه نامه و .. یه حلقه داخلش بود🙂... روز آخر... انگار میدونست.. برگشتی تو کارش نیست... این حلقه هم که میبینی.. همونه... رها.. ؛Z زینبم... < زینب؟؟ ؛Z همون سال... اسمم رو عوض کردم.. < زینب.. الان ۱۵ ساله که تمام زندگی من... شده یه نامه ، یه روسری و یه انگشتر... خوش به حالت... من که .. هیچ وقت نداشتمش... لبخندی تلخ زدم... ؛Z بگو ببینم.. تو نامه چی نوشته بود؟؟😂 < عه .. رها... 😅تو آدم نشدی؟؟ ؛Z میخوام ببینم طبع شعری داشته یا ن...🙂😅 < تو تعریف کن... چه خبر؟؟ اون زمان با آقا داوود نامزد بودین؟؟؟ از سایت چه خبر... آقا محمد... خانم افشار... خانم فهیمی.. خانم قطبی ..‌ آقا سعید.. آقا داوود.. آقافرشید.. ام.. یه نفر... ؛Z آقا امیر رو جا انداختی😄 < اها... همه خوبن؟؟ ؛Z همه خوبن... رسول و درسا هم پسر و دخترمن😅 رسول .. که نوجونه.. درسا هم ه