به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_بیست_و_شش
#رها
دیگه نا نداشتم حتی حرف بزنم...
تنها کاری که از دستم برمیومد..
باز نگه داشتن چشم هام بود...
|| خانم..
دستش رو به طرف اون ۴ تا نامرد گرفت..
دست از سرم برداشتم...
طناب های دورم باز شد...
از درد به خودم میپیچیدم...
♡ چیه.. چی شده؟؟
|| مهمون داریم!!
♡ کیه؟؟
در باز شد...
چشم هام درست نمیدید..
یه پسر جوون قد بلند رو دو نفر آوردن جلو..
اشکامو پاک کردم..
خیره شدم ببینم کیه..
سرش افتاده بود پایین..
معلوم بود .. اونم بد جوری ضربه خورده بود..
سرش خون ریزی داشت..
به زور سرش رو آوردن بالا...
دیگه قلبم جا نداشت...
خدای من..
داوود!!
چشم هامو محکم با دستم بهم مالیدم..
امکان نداره..
♡ این کیه ورداشتین اوردین..
|| خانم... دور و بر خونتون میپلکید...
اینا هم همراهش بود...
یه اسلحه..
دستبند..
چفیه..
یه انگشتر..
♡ عه.. پس یه قهرمان جدید داریم...
دستش رو گذاشت زیر چونش..
تازه منو دید..
اونم خیره شد..
چجوری تحمل کنیم..
چی کار کنیم..
شهرزاد به سمتم اومد...
لباسمو گرفت بلندم کرد..
انداخت منو رو زمین..
♡ تو میشناسیش؟!
با تو ام .. میشناسیشش!!!!!
جواب نمیدی نه..
اسلحش رو در اورد..
گرفت به طرفم..
♡ جواب بده ... جوابببب بدههههه...
♡ تو چی.. تو میشناسیش؟؟؟
اسلحه رو گذاشت رو سرم...
چشمام رو بستم...
اشهدم رو خوندم🙂✨
& نهههه... ولش کنیییییییین..
باز دوباره اشک...
اشکای لعنتی..
برید کنار..
بزارید جلوش وایستم..
♧ او.. پس قضیه جالب بهیه..هع..
بزار حدس بزنم..
تو باید نامزدش باشی😂...
برادراشو که دیدم..
پدرش که .. الان یه پیرمرد مردنیه..
کسی نمیمونه جز نامزدش..
♡ بیارینش.. اونجا... کنار اون صندلی
ببندینش.. زود...
|| چشم...
& آیی.. اه..
♡ برو باند و چسب بیار.. زود
♧ من..
♡ برو دیگه..
♡ ن.. صب کن..
با همون چفیه خودش..
ببندش😏..
در حقیقت اون چفیه چفیه من بود...
چقدر داوود شکسته و لاغر شده بود..
چقدر دلم میخواست دستام باز بود... تا تیکه تیکشون میکردم..
الان .. رسول خبر داره داوود اینجاست...
دریا چی میکشه..
مادرش.. یه پسر شهید داده🙂..
یه دل داغ دیده داره..
پدرش جانباز جنگه!!!
دووم میاره😞..
کاش همون شب مرده بودم!!