『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هفتاد_و_سه #رسول ₩من کار دارم با ایشون..😈 $ 😅باز شروع شد
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_هفتاد_و_چهار
#رها
تمام شب رو به فردا فکر کردم...
اگه ازم پرسید چرا پات شکسته چی بگم!
اگه بهم گفت چرا ظرف دکور روی میز نیست چی بگم...
اگه گفت این چند وقت چه اتفاقاتی افتاده...
به تمام اینا فک کردم...
نماز صبح رو که خوندیم خوابیدم ...
نمیدونم دریا داشت به چی فکر میکرد...
احساس میکردم از عصر دیروز که اومده بود...
میخواد یه چیزی بگه...
اما نمیگفت...
ترجیح دادم هر موقع خودش گفت شنوا باشم...
تا اینکه اصرار کنم...
اما ..
حس میکردم به من ..
یا به زندگی من ربطی داره...
به هر حال نگفت...
...............................
صبح شد...
* رها جون... من دیگه برم...
٪ کجا... وایسا صبحانه بخور..
* نه دیگه... مامان تنهاست.. بهتره . منم برم..
٪ خیلی خب... دریا...
* بله...
٪ چیزی شده؟؟
* ن... چطور..
٪ آخه از دیروز یه جوری شدی...
😅 کم حرف میزنی...
زیر زیرکی میخندی....
از زندگی و آینده میگی😂
چه خبره؟؟؟
چیزی هست .. بگو..
* راستش.... چجوری بگم..
خیلی وقت بود که..
یعنی چند وقت که ..
میخوام .. یه چیزی رو .. بهت بگم..
اما... نمیدونم .. چجوری...
شاید .. هنوز وقتش نباشه..
٪ بگو...
* حالا... الان بیخیال شو... بعدا😅
٪ باشه.. من اصراری ندارم...
به هرحال.. من سرا پاگوشم..
* با من کاری نداری..
٪ مراقب خودت باش... فعلا!
* خداحافظ...
دریا رفت....
صبحانه خوردم..
پانسمان پام رو عوض کردم...
خونه رو جمع و جور کردم..
رو تختم دراز کشیدم...
صدای زنگ خونه اومد...
٪ بله؟؟
$ منم .. رابط قضایی😂
٪ بیا داخل رسول...
از در اومد داخل...
مستقیم اومد به طرفم ...
$ پات چی شده؟؟؟😐
٪ هیچی... چیزی نیست.. شیشه رفته..
$ چرا همونجا بهم نگفتی؟؟؟؟؟
٪ چیزی نیست بابا... شلوغش نکن....
ادامه دارد...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هفتاد_و_چهار #رها تمام شب رو به فردا فکر کردم... اگه از
#ادامه_پارت_صد_و_هفتاد_و_چهار
#رها
٪ چیزی نیست بابا... الکی شلوغش نکن😄
$ آهان.... پس صدای پیج بیمارستان بود!
٪ کی ؟؟ چی ؟؟
$ رها تو نمیدونی من از پناهان کاری بدم میاد؟،😒... چرا بهم نگفتی؟؟
٪ 😐بی خبر که اومدی...
شبم که خونه نموندی..
دو قورت و نیم هم باقیه؟؟؟😐😂
$ ایش...
مستقیم رفت جایی که نباید میرفت😢
$ میز عسلی چرا شکسته؟؟
٪ همون دیگه... وسایل سنگین گذاشتم روش..
تاب نیاوورد😊😥
$ عه🧐!
٪ بله دیگه... بشین .. خسته ای..
من ... برم... چایی بیارم!! هه😄
$ 😐چینی کو؟؟
٪ چی؟!
$ ظرف چینی که مامان داده بود...
همیشه روی این میز دکور بود..
٪ ای بابا.. خوب... اونم .. همینجاست...
حالا..
میارم..
$ 🙂باشه!!!
رفتم آشپزخونه...
داشتم چایی میریختم...
یهو اومد داخل..
$ خودتی😐
٪ چی😦
$ گفتم خودتی😑
٪ چی؟؟؟ 😕
$ همونی که فک میکنی منم😏
٪ رسول ینی چی😟
$ ببین بچه .. من ۵ ساله رفتم سر کار!!
ده تا عین جنابعالی رو تخلیه اطلاعاتی میکنم میفرستم بیرون😂
سر من کلاه نزار😐
٪ 😂شما مامورین زحمت کش کلا یا قوه تخیل بالایی دارین .. یا توهمی هستین🤣..
$ عه؟! باشه!
فقط ... اگه قوه تخیل من کار دستت داد نگی نگفتیا🙂😄!؟؟
٪ 😐منو تحدید میکنی؟؟
رسول با دم شیر بازی نکن...
برو بشین چاییتو بیارم😐😂
$ باشه.. خودت خواستی..
نمیدونستم میخواد چی کار کنه...
پخ... مثلا چی کار میخواد کنه...
دلشوره گرفتم....
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😎✨ #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هفتاد_و_پنج #دریا.. تا رفتم داخل .. خواستم در رو ببند
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_هفتاد_و_شش
#رها
چایی رو بردم...
دیدم زنگ زده 😱
$ اره ... اتفاقا همینجاست... یه دقیقه گوشی..
$ علیه😉😁
چیییییی؟؟؟؟
چایی رو گذاشتم زمین..
$ خب دیگه چه خبر😁
٪ رسول... میخوای چی بگی...
$ 😜نه.. هیچی... زنگ زدم یه موضوعی رو مطرح کنم🙂
٪ رسسسوووولل... رسول جون رها... رسول... رسول .. بیخیال
$ یه لحظه گوشی😂
$ 😐بگو اشتباه دروغ گفتم😂
٪ رسول کفر منو درنیارا😐!!! رسول بد میبینی!
$ عه ... باشه.... پس منم به علی میگم که تو یه چیزیت شده... سیر تا پیاز ماجراها رو میگم..
$ الو...
زد رو اسپیکر...
٪ اشتباه کردم دروغ گفتم😰
¤ الو.. رسول چی میگه رها؟؟
$ هیچی😂.. مسئله خصوصی...
یه دقیقه گوشی..
$ بلند تر نشنیدم😂😍
٪ 😐(دارم برات..) اشتباه.. کردم...
$ کی اشتباه کرده؟؟؟😂
٪ من 😐
$ جملتو کامل کن..
٪ 😐من اشتباه کردم که دروغ گفتم😐
بیخود کردم که دروغ گفتم😐
اشتباه بزرگی کردم که نگفتتتتمممممم😠
هه... ههه...
$ 😮الو..
$ نه... هیچی... بعدا بهت زنگ میزنم..
نیشگونش گرفتم..
٪ حالا دیگه منو تحقیر میکنی؟؟؟
بلائی به سرت بیارم...
که اسمتو یادت بره😂
$ رها .. 😅آییی
ولش کردم...
دلم به حالش سوخت🙄🙄
$ حالا مث یه دختر خوب... سیر تا پیاز ماجرا رو بهم میگی!!!
بدون سانسور و کذب😐
واگرنه من میدونم و تو..
چاره دیگه ای نداشتم...
باید همه چیز رو میگفتم
.....
$ تو این همه اتفاق رو الان باید بگی ؟؟؟؟؟؟؟؟
رها رفتی اتاق عمل؟؟؟؟
خونه رو اومدن جارو کردن بردن...
تو نباید به من میگفتی...
واقعا که
٪، 🤫بی خود قیافه طلبکارا رو به خودت نگیر..
یادم نرفته دو دقیقه پیش چی کار کردی😔
$ ت.... ای بابا...
پاشدم رفتم...
دو دقیقه نشد با یه پلاستیک اومد تو اتاقم🙄
$ تقصیر منه که توی ماموریت به فکر تو ام☹️
٪ آره... همه چی تقصیر توئه...
همه چیییییییییی
$ وا😕
٪ 🤓اون چیه؟؟
$ 😐🤣تو با خودت چند چندی؟؟؟
٪ 😐خیلی پرویی
$ اینا لباسه.... برا توئه🙄خیر سرم سوغاتیه
٪ بده من ببینم😍
$ تا تو نگاه بندازی ... منم میرم سایت...
٪ سایت؟؟؟؟؟
رسول تو دو دقیقه نیست اومدی خونه ...
9 صبح اومدی... الان تازه ساعت 9 و نیم...
$ آخه... قرار خانم مهرابی بیاد سایت..
٪ عه😂خانم مهرابی... آها... خیلی خوب...
فهمیدم قضیه رو..
$ 😐میشه واضح تر صحبت کنی😒
٪ خانم مهرابی داره میاد.. تو واسه چی داری میری؟؟؟
$ جلسه داریم😐
٪ اها....
$ 😊شاید شب برگشتم...
٪ شب؟؟؟؟😮
$ اره.... امشب که کسی؟؟
٪ نه... خیالت جمع... دریا مامانش اومده...
گفت دیگه نمیاد...
$ واقعا؟؟؟ ....
٪ آره..
$ مشکوکه...
٪ چی مشکوکه..
$ داوود... چند وقت یه جوریه... الان که تعطیلات نیست.. این موقع سال... مادر داوود که از تهران بیزاره...
تهرااان؟؟؟
حتما یه خبرهایی...
٪ چه عجیب... آخه دریا هم چند وقت مث قبل نیست...
$ ... نمیدونم.... اگه چیزی فهمیدی به منم بگو..
٪ 🤣من دیگه پشت دستمو داغ کنم چیزی به تو نگم..
$ قربونت😂😍
$ من رفتم... خداحافظ
٪ 😁 به سلامت آقای مردم آزار..
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨✨
در زدن.... خانم مهرابی بود...
ماموریت جدید استاد رسول....
شما هم بهتره باشید....
موفقیت آمیز و موثر بود...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هشتاد_و_سه #رسول در رو آروم باز کردم... ٪ سلام😊 $علیک س
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_هشتاد_و_چهار
#رها
تو فکر بودم...
خواب نمیرفتم..
معمولا شبا برای خواب باید از هفت خوان رستم رد میشدم...
اصلا به فردا امیدی هست..
چه اتفاقی قرار بیوفته..
یعنی من باید برای همیشه..
از پیش رسول و خونوادم برم..
هنوز که چیزی نشده...
ای بابا..
با خودم کلنجار رفتم تا خوابم برد..
..................................
٪ رسول.. پاشو دیرت شد..
$ هان؟؟
٪ وا.. رسول..
$ اینجام...😐
٪ 😐تو اونجا چی کار میکنی؟؟
$ یعنی فرق تخت خالی یا تخت ...
یعنی نفهمیدی من خواب نیستم😐😐
٪ 😐 سحر خیز شدی؟؟؟
$ باید زود برم... ظهر برگردم..
٪ چه خبره برگردی؟؟
$ 😂ناراحتی نیام..
٪ ن... آخه تو همیشه دلت میخواد اداره باشی😐❤️.. تعجب کردم..
$ من دلم نمیخواد اداره باشم... اونجا کار زیاده...
در واقع اداره به من نیاز داره😎😌😜
٪ اونجا دیگه چه جایی که به شما نیاز داره😂..
$ بسه دیگه .. نمک نریز... پاشو یه چیزی بخور...
که کلی کار داریم..
٪ چه کاری؟؟
$ منمیرم... وقتی برگشتم خبرت میکنم...
راستی.. تو دانشگاه نداری؟!!
٪ تازه امتحانات میان ترم تموم شده...
بعدم .. مرخصی های این ترم رو دارم..
$ خیلی خوب... پس من رفتم... مراقب خودت باش..
٪ چشم.. خداحافظ...
رسول رفت...
اتاق بیش از حد و اندازه به هم ریخته بود...
شروع کردم جمع و جور کردن...
برای ناهار مواد ماکارونی رو آماده کردم...
مشغول انجام کارهام شدم... نفهمیدم زمان چطور گذشت...
۲ ساعت بعد...
سالاد ها رو درست کردم..
گذاشتم یخچال که صدای زنگ خونه اومد..
اعتنا نکردم..
دریا که نیست..
رسول هم کلید داره...
حتما یا مزاحمه..
یا کار مهمی نداره..
لپ تاپ رو برداشتم...
مشغول خوندن چند تا مقاله اینترنتی شدم..
دستش رو گذاشته بود رو زنگ..
دست بردار نبود😑
پاشدم رفتم...
ایفن رو برداشتم..
٪ بعلههه ..
کسی جواب نمیداد...
نگران شدم...
شاید ایفون خرابه...
شایدم واقعا مزاحمه...
نباید به چیزای بد فکر کنم...
گوشیم رو چک کردم..
اگه از آشناها بود زنگ میزد..
ول کن معامله نبود...
دیگه واقعا داشتم نگران میشدم...
نکنه رسول چیزیش شده...
چادر سر کردم ..
دلشوره گرفتم نکنه کارم درست نباشه...
زنگ زدم به رسول
٪ الو رسول..
$ سلام...
٪ علیک سلام..
$ چی شده...
٪ یه نفر اومده دم در... دستشو گذاشته رو زنگ...
تو نمیدونی کیه؟؟
$ باز کن دروو😑..
٪ کیه خوب؟؟
$ نگران نباش.. باز کن..
٪ ای خدا....
در رو باز کردم...
کسی نبود ...
دو طرف کوچه رو نگاه کردم...
¤ سلام عروس خانم😍😂
برگشتم...
بابا... علی... زهرا .. مامان... نازی..
خدا نکشتت رسول..
چرا نگفتی؟؟؟؟😕😐
$ سلااااممم😅 کی اومدین؟؟ رسیدن به خیر...
☆ ماکه خیلی وقت اومدیم مادر... فقط یا زنگ در مشکل داشت... یا در رو باز نمیکردی😐
٪ آخخخخ... شرمنده همش تقصیر رسوله...
بهم نگفت..
خب منم .. در رو باز نمیکنم😅
☆ اشکال نداره... علی... برو ساک ها رو از تو ماشین بیار..
♤ اجازه هست عروس خانم😆
٪ تو از کی اینقدر بدجنس شدی زهرا😂
♤ خواهر شوهر بازی درنیاراا😂
¤ بفرمایید تو وسط کوچه زشته😐
٪ شما برید داخل..من کمک کنم چمدونا رو بیاریم
¤ شما چرا؟؟؟ قباحت داره استغفرالله😂
خودم میارم...
٪ لوس نشو دیگه علی... بزار کمکت کنم..
☆ ما رفتیم...
٪ بفرمائید
دوتا ساک لباس... سهم من شد..
بقیه رو هم علی زحمتش رو کشید...
¤ رسول کجاست؟؟
٪ مثل همیشه.. اداره...
¤ 😬بزار بیاد... کلی حرف باهاش دارم... باید بفهمم این پسره کیه... چی کارس..
٪ بریم داخل🤒
نازگل واسه خودش میچرخید😍
هنوز از اینکه رسول چیزی بهم نگفته بود عصبی بودم😬😬😬
دیدن نازگل شادم میکرد🤤
٪ نازیییی... نازگل من😘... رسول تو رو ببینه بال در میاره😂😁
¤پس ما رو ببینه بالش میشکنه؟؟😕😂
٪ بابا... آخرین بار کی گوش علی رو پیچوندی؟؟
خیلی بامزه شده😐😐
♡ الان دیگه کارش از گوش پیچوندن بیرونه😂
¤ دست شما دردنکنه... این بود رسمش بابا؟؟
نا سلامتی من داداش عروسما😕😂
٪ انقدر عروس عروس نکن... هنوز نه به بار نه به دار🙂
♤ 😂در اکثر مواقع هم با گفتن اینکلمه همه چی قطعیه.... شکنکن😂
٪ زهراااا😂
مامان که مثل همیشه آشپزی منو قبول نداشت...
مشغول درست کردن غذا شد🙄
رفتم اتاقم رو مرتب کنم..
زهرا اومد اتاقم..
٪ عه... اینجایی؟؟
♤ چه اتاقی..
٪ اونجا رو که نازی تسرف کرد... اینجا هم مال من😅
♤ بیا بشین... ببینم چه خبر..
٪ 😅سلامتی..
♤ شغلش چیه؟؟
٪ کی؟؟
♤ خودتو نزن به کوچه علی چپ😅
خوب میدونی کیو میگم..
٪ هم کار رسول..
♤ عه.... خوب... چجور ادمیه؟؟
٪ من زیاد شناخت ندارم.... با خواهرش هم دانشگاهی... و البته دوست بودم.... ولی رسول ازش تعریف میکنه...
♤ نظرت چیه؟؟
٪ حالا.. فعلا گفتم بیان.. تا خدا چه بخواد...
صدای باز شدن در اومد....
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هشتاد_و_پنج #رسول کار های اداره رو زود جفت و جور کردم..
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_هشتاد_و_شش
#رها
۳ روز بعد...
€ ایشالا به سلامتی...
♡ سلامت باشی محمد جان... حتما تشریف بیارید...
€ چشم... فقط .. اگه اجازه بدید مناز طرف خانواده داماد باشم... تاکید کردن به عنوان برادر بزرگ..
♡ قابل نمیدونی مارو محمد جان؟؟؟ 😄
€ نفرمایید سردار.. افتخار..
♡ مهم حضورته ... این ور اون ور نداره..
€ میرسم خدمتتون..
♡ منتظریم..
€ خدا نگهدار...
♡ خب.. اینم از محمد...
¤ زهرا ... بیا این دکمه آستین منو ببند😅
♤ اه... علی .. میبینی که دستم بنده..😐
¤ رسول.. بدو کار خودته...
$بده من ...
استرس گرفته بودم...
تو آشپزخونه نشسته بودم ناخون میجویدم😂
ساق دست کرمی.. چادر سفید.. یه لباس بلند کرمی - صورتی...
چه میشد کرد؟؟؟
هرچی اصرار کردم رنگ های سنگین تر وردارم..
زهرا اینا رو چپوند😐
دارم براش...
بزار امشب تموم بشه..
برا همه تون دارم..😐
از آشپزخونه رفتم بیرون .. نگاهی به ساعت انداختم...
۲ ساعت دیگه ...
ساعت ۹..
ای وای..
برگشتم آشپزخونه .. از صدای جارو برقی فراری بودم😂❤️
$فک کن.. خانم پلنگ صورتی😂😂😂 آیا وکیلم شما را به عقد آقای ایکس در بیاورم😂😂
¤ خخخ... 😂 یه موز بده من...
$ بیا😂❤️
¤ عروس رفته اجازه غیبت از معلمش بگیره😂
$ پس بالاخره چی شد؟؟؟ عروس خانم جزوه هاشو گم کرده... یادش نمیاد چی بگه😂🤣🤣
¤ مثلا فک کنم..
٪ بابا.. 😕 این دوتا گوله نمکو ببین☹️
$ عه خودش اومد... عهههه... عروس خاانمممم😂
¤ هع... 😂خخخخ... این آخه ظرف بلد نیس بشوره...
٪ باشه... امشب که به آخر میرسع😕😐
♡ چه خبرتونه... سه تایی خونه رو گذاشتین سرتون😠
٪ بابا نگاشون کن... من الان استرس دارم اینام هی با من شوخی میکنن😬
♡ پاشین... پاشین... رسول.. علی.. پاشو.. اون پرده ها رو وصل کنین... الان میرسن..
$ چشم بابا اومدم... یه موز بخورم..
٪ رسول کندی ظرفو پاشو😐
¤ بابا .. ناسلامتی خواستگاری ها😂
یه خواستگاری موز و شیرینی😂
بخور رسول... گیرت نمیادا😂
$ اره بابا.. من رسول نیستم تا آخر اینا رو نخورم🤣😂
♡ بچه ها... برید😓🙄😐
$ چشم .. چشم...
¤ کمتر به دستت فشار بیار عروس خانم😂
حیف نشی🤣..
پاشو بیا کمک..
♡ ولش کنین .. اینقدر اذیت نکنین بچه رو😐
$ بفرما.. اینو که دیگه بابا گفت.. بچه😂
٪ رسوللل
♡ رها ولش کن..
٪ 😫چش..
کارهای خونه تموم شد...
ساعت ۹ ....
صدای زنگ خونه بلند شد..
♡ مثل بچه ادم بشینین یه گوشه...
رسول بابا... آشنای تو ان... با مادرت برو دم غریبی نکنن...
تو هم همینجا بمون .. فعلا نیا..
٪ چشم😓
صدای مامان و رسول بلند میومد...
خوش آمدید...
بفرمائید..
آقا محمد...
آقایی که احتمالا پدر دریا بود..
مادرشون..
عطیه خانم..
دریا..
آقا داوود...
☆ خیلی خوش آمدید..
~ لطف دارید...
♡ بفرمایید.. بفرمایید..
بعد از چند دقیقه مامان اومد..
☆ ببینمت..
٪ وایی.. مامان😩
☆ عه... بردار چایی ها رو بیار...
چایی ها رو بردار...
اول سلام کردم...
بعد چایی تعارف کردم...
کاش زودتر تموم بشه..
خجالت عجیبی تو تمام وجودم بود...
تنها جایی که بود ..
کنار رسول😬..
نشستم..
سرم پایین بود...
زیاد نمیشنیدم که کی چی میگه..
بالاخره بابا ازم خواست آقا داوود رو به اتاقم راهنمایی کنم..
٪ بفرما.. بفرمایید😓
& ممنون😥
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هشتاد_و_شش #رها ۳ روز بعد... € ایشالا به سلامتی... ♡
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_هشتاد_و_هفت
#رها
کنار قاب عکس و خطاطی های اتاق ایستاد...
& اهم.. چقدر قشنگن..
٪ فک کنم حرفای مهم تری باشه برای زدن..
& ام.. بله...
٪ خب...
& چی بگم..
٪ از زندگی تون.. خونوادتون..
& تو هر زمانی... یه عده هستن که برای خدمت میان... یه عده هم برای خیانت...
پدرم از جوونای دوره انقلاب....
وقتی که جنگ شد.. پدر و برادرم.. هر دو برای دفاع رفتن جنگ...
مادرم تنها زندگی میکرد و غصه میخورد..
اگه برادرم... تنها پسرش و تنها بچش..
اتفاقی براش بیفته...
تو همون زمان بودن کسایی که ..
به جای جنگیدن مشغول عکس گرفتن شدن...
عکسایی که الان ... باید رو در و دیوار وزارت خونه ها دنبالشون بگردی...
یه عده هم .. مثل برادر من.. همون زمان...
جونشونو کف دستشون گرفتن...
جونشو فدای این انقلاب کردن...
قطره اشکی اروم از گوشه چشمش پایین اومد..
تا چند لحظه چیزی نگفتم...
& پدرم... بعد از جنگ .. برگشت شهرمون...
وزیر نشد... منم آقازاده نشدم...
از نوجوونی رو پای خودم وایستادم...
چند سالی هم هست که مشغول به خدمتم...
دارایی چندانی ندارم...
در حال حاضر کل داراییم.. یه موتور و ...
یه خونه اجاره ایه😅
هر چند میدونم برای شما اهمیتی نداره..
اما خوب.. باید رو راست بود...
٪ اگه میشه.. راجب این چیزا صحبتی نکنیم...
زیاد علاقه ای ندارم..
& همین طوره...
رها خانم... شما.. با شغل من اشنایید...
خوب میدونید...
من .. ممکنه... ۱ روز.. ۲ روز .. سه روز نتونم خونه باشم...
با هر عملیاتی.. ممکنه امیدی به برگشتم نباشه...
ممکنه حتی چند روز ازم خبر نباشه..
شما.. با این شرائطم مشکلی ندارید؟؟؟
٪ من اگه با شغلتون مشکل داشتم که شما الان اینجا نبودید...
همونطور که گفتید.. من با شغل شما اشنایی کامل دارم...
& یه عده مثل ما... جاموندن... یا آقازاده شدن... یا مشغول خدمتن😊... امیدوارم به هرچی که میخوایید.. برسید..
ازش خواستم راجب برادرش بیشتر بگه...
آنقدر راجب شهدا با حسرت و آه حرف میزد که محو رفتارش میشدم...
بعد از مدتی صدای در بلند شد..
رسول بود..
$ تموم نشده؟؟ مامنتظریم....
& میرسم خدمتتون😊
$ پاشید بیایید😂
رسول لبخندی زد.. به رسم رضایت...
از در اتاق بیرون رفتم...
قرار بر این شد که عقد موقتی بخونن..
تا چند وقت باهم آشنا بشیم...
اون شب تموم شد...
خسته بودم....
رفتم اتاقم... آنقدر خسته که فرصت فکر کردن نشد...
پ.ن --- 😶برادرش شهیده😔😍!!
پ.ن۲ --- حرف های قشنگ داوود😀
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
برادر زاده یکی از مسئولین رده بالا....
ممکن نیست خودش بی خبر باشه...
ایولللل...
ت.م ... حواس کامل....
گمش نکنی....
به هیچ وجه...
چند تا جوون همینجوری بی کار شدن؟؟
الله اعلم
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #ادامه_پارتارت_صد_و_نود_ #داوود & تشریف بیارید... $ یه خانم ۳۰.. ۳
به نام خدا
#پارت_صد_و_نود_و_یک
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#رها
* هوفففف.. پس چرا نیومد😐.. ایش...
٪ چقدر غر میزنی.. خب حتما کار داشتن...
* ببینم تو تا کی میخوای این لفظ رو به کار ببری😐😐😐
٪ 😐مث اینکه یادت رفته.. ما محرم شدیم باهم آشنا بشیم... هنوز که چیزی معلوم نیس..
* برو بابا😂
٪ ولی واقعا دیگه دارم نگران میشم..
* بزار یه زنگ بهش بزنم...
٪ چی شد؟؟
*خاموشه😐😬🙄
٪ بزار من رسول رو بگیرم.. اینا هرجا باشن خبر دارن..
* اره.. راس میگی...
$ الو.. سلام رها..
٪ سلام استاد رسول😁.. کجایی؟؟
$ من... شهربازی سایبری😂
٪ وا..
$ خوب.. کجا باشم.. سر کار... دیگه..
٪ میگم تو از داوود خبر نداری؟؟
$ داوود؟؟؟
٪ آره...
$ چیه🤣 دلت تنگ شده..
٪ مسخرهههه😐
$ پ .. چی؟؟
٪ قرار بود ساعت ۲ بیاد دنبالمون ... من بهشون گفتم که ما میریم.. اما اصرار کرد که بعد از دانشگاه دریا رو میرسونه .. که باهم حرف بزنیم...
$ ام.. ن.. چیزه.... من .. خودم .. خودم میام..
٪ یعنی چی؟؟ رسول.. آقا داوود کجاس؟؟
$ همینجا.. دارم میام..
٪ الو...
* چی شد؟؟
٪ گفت خودش میاد...
* داوود کجاس؟؟
٪ گفت .. پیش همن..
* وا.. ن به اصرار صبحش.. ن به نیومدن الانش...
به دلم افتاد که یه چیزی شده..
مطمئن بودم...
وقتی رسول هول باشه رو قشنگ میفهمم ...
حس میکردم ...
بعد از نیم ساعت رسول رسید..
$ سلام... سوار شید...
٪ بیا بالا دریا..
...
* آقا رسول.. داوود کجا بود؟؟
$ دستش بند کار بود..
* اها.. اون وقت چه کاری که از علاف نکردن ما واجب تر بود..
$ حتما مهم بوده..
* ببخشید آقا رسول... ولی شما دارین یه چیزی رو از ما پنهان میکنین..
$ ن.. اصلا..
* خب اگه اتفاقی افتاده بگین...
$ گفتم که.. چیزی نشده.. فقط کار داشت..
دریا رو رسوندیم...
برگشتیم خونه..
رسول رفت...
وارد خونه شدم...
کیف و وسایلم رو انداختم یه طرف...
گوشی آقا داوود رو گرفتم...
بازم خاموش...
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
ساعت ۱۰ شب...
هنوز از فکر و خیال در نیومده بودم....
هر چی هم زنگ میزدم به رسول جواب سر بالا میداد....
صدای زنگ در شنیده شد..
بدون اینکه فکر کنم کیه رفتم دم در..
دریارو با صورت خیس دیدم..
٪چی شده؟؟؟؟؟.
* سلام...
٪ علیک سلام...این چه ریخت و قیافه ایه؟؟؟
* از داوود خبری نشد؟؟🙂😰
٪نه... چطور مگه...
* اخه از صبح گوشیش خاموشه...
به محل کارش هم که زنگ میزنم جواب درست نمیدن...
رها .. به جون خودت یه چیزی شده...
دیگه داشت حالم بد میشد...
٪ یه لحظه صبر کن.... الان میام...
لباسام رو پوشیدم...
به سمت اداره حرکت کردم...
باید هر جوری که شده میفهمیدم....
رسیدیم...
محمد رو دیدم که داره سوار ماشینش میشه...
٪ وایستا...پیدا نشو..
$ آقا.. برو دنبال این ماشین...
دنبالش کردیم...
مطمئن بودم که ما رو به یه جایی میرسونه....
از یه جایی به بعد دیدم هیچکس نیست...
ماشین ایستاد...
$ چی شدآقا؟؟؟
+ گمش کردیم
در ماشین باز شد...
€ سلام...
آقا محمد بود....
یا ابوالفضل..
٪ سلام...
پیاده شدیم...
€ خب.. توضیحتون برای تعقیب من؟؟؟
٪ راستش..ما.....
پ.ن 😮چرا نگفت😬
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
تا خود بیمارستان دویدم...
چیزیش نیس....
من خوبم .. نگران نباشید
به نام خدا✨❤️
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_نود_و_دو
#رها
٪ راستش ما .. امروز صبح منتظر داوود بودیم...
* نیومد..اون همیشه سر قولش میموند😢😐
٪ رسول راستش رو به ما نگفت...
€ داوود حالش خوبه.. الانم...
حس میکردم آقا محمد براش سخته که
دروغ بگه....
€ نگران نشید... شلوغ هم نکنید...
امروز یه عملیات داشتیم...
تا گفت عملیات همه چی رو خوندم....
تا خود بیمارستان پیاده دویدم....
دریا هم دنبالم...
از اونجا تا بیمارستان... به اندازه یه خیابون راه بود...
رسیدیم بیمارستان....
نگهبانی دم در بیمارستان...
قبل از اینکه سوال و جواب کنه من وارد شدم...
دریا هم پشت سرم...
نگهبان هم داد میزد که وایستیم...
رسیدیم به ایستگاه پرستاری که ..
رسول رو جلو تر دیدم...
دویدم به طرفش...
با دیدن ما خشکش زد...
خیره شدم بهش....
$ره...
٪ هیچییی نگو رسول.... فقط بگو داوود کجاس..
$ رها آروم..
٪ رسول... داوود کجاس...
$ تورو خدا نرید... اگه بفهمه شما اومدین زندم نمی زاره....
هولش دادم...
دریا پشت سرم بود هنوز...
یکی یکی اتاق ها رو نگاه کردم...
آخرین اتاق... با یه کتاب دعا کنار دستش خوابیده بود....
تا در رو باز کردیم ...
پا شد نشست...
& کی شما رو خبر کرد؟؟؟
* چی شده داوود.. تیر خوردی .. کی تیر خوردی...
درد داری..
& عه... دریا.. زشته بابا.. همش یه گلوله خوردم...
به اندازه عدس
* ساکت باش... اصلا حرف نزن....
من همینجوری دم در خشکم زده بود....
& دریا بعدا خونه حرف میزنیم...
آقا محمد به جمع ما اضافه شد..
€ چه خبره بچه ها؟؟؟ چی کار میکنین... بیمارستان رو گذاشتین رو سرتون...
ما اینجا آبرو داریم هااا...
دریا که مطمئن بودم به تشر زدن به داوود بسنده نمیکنه.. شعله های اتشش دامن آقا محمد رو هم گرفت...
* شما مردا همه تون عین همین ... لجباز .. بی عاطفه.... سر به هوایین... اصلا فک نمیکنین که یکی منتظر... یکی نگران .. یکی چش به راهه...
مطمئن بودم محمد چیزی نمیگه...
دریا خیلی عصبی بود...
دست خودش نبود...
خبری از رسول نبود...
به نشانه قهر اتاق رو ترک کردم...
بالاخره حسابی نگران شده بودم....
اگه قرار باشه اینقدر ....
هووو
..
به خودم که اومدم ..
تازه فهمیدم چی کار کردم...
جلوی کلی پرستار و دکتر و نگهبان حفاظت بیمارستان... که همه هم رسول رو میشناختن...
دریا... و از همه مهم تر آقا محمد رسول رو به سمت دیوار هول دادم...
رو صندلی نشسته بود...
سرش پایین تر از حد معمول....
با فاصله دو صندلی بعد کنارش نشستم...
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_نود_و_سه
#رها
٪ بعضی موقعا.. اصلا نمیفهمم...
٪ ببخشید... 😬🖤
$ 😒 از چه بابت؟؟؟
٪ خودت میدونی دیگه...
چرا چیزی نگفتی؟؟ میدونی از صبح تا حالا چی به حال من و دریا گذشت؟؟؟
$ من میخواستم حداقل به تو بگم😞..
ولی داوود گفت اگه به تو یا به دریا خانم بگم فاتحه چند سال دوستیمونو میخونه😐...
٪ تو هم نگفتی اره؟؟؟
$ 😩خدا لعنتت کنه داوود.
٪ چی شد که تیر خورد؟؟
$ هیچی... رفتن متهم دستگیر کنن...
اونم با اسلحه رفته سر یه دختر ۱۲ ساله...
میشناسیش که... اونم .. هعییی...
چی بگم... خلاصش اینکه دختره که میخواسته تیر بخوره .. داوود خودشو میندازه جلو...
تازه شانس آوردم.. به دستش خورد...
واگرنه که الان معلوم نبود کجا بود....
٪ خیلی خوب... ولی رسول بار آخرته به من دروغ میگیا😐
$ ایش... باشح😒
$ بریم پیش داوود؟؟؟
٪ من که نمیام... تو برو...
$ 😐😂 خدا به دادش برسه....
٪ 😠چیه.. این همه استرس دادن به دیگران تاوان داره...
$ خیلی خوب.. پس من رفتم یه سر پیشش😅
دریا از در اتاق اومد بیرون...
شروع کرد گریه کردن...
$ چیشده؟؟؟
*اگه این تیر به جای دستش.. یه سانت اون طرف ..
٪ ت..ای بابا تو هم .. دریا.. الان که خوبه خدا رو شکر...
* ببخشید.. تورو هم نگران کردم...
٪ ن بابا.. من خودم نگران بودم...
* اه... اصلا دستم خودم نبود...
میگم .. به نظرت آقا محمد.. از دستم... ناراحت شد؟؟؟
٪ با شناختی که من ازش دارم... ام... الان حتی یادش هم نمیاد ۵ دقیقه پیش چی گذشته😅
* ولی عجب حواس جمعی داره...
٪ آره بابا...
* ببینم تو چرا نموندی؟؟؟
ها... چیه؟؟ گروکشیه😂؟؟
به جان رها .. این سکته میکنه...
این کار رو با داوود نکن..
٪ من که حرفی نزدم.. من فقط میخوام جوری رفتار کنم که زود پسرخاله نشه..
* پسر خاله😐؟؟
٪ پرتی ها کلا....
* من که نمیفهمم تو چی میگی...
تو و آقا رسول برید خونه...
من که امشب میمونم...
٪ چی؟؟ فکرشم نکن... تو با این حالت امرا بزارم بمونی.... تو خواب ببینی..
* محمد که زشته بمونه... آقا رسول هم که از ظهر تا حالا اینجا بوده.... تازه ممکنه کار هم داشته باشه...
جنابعالی هم که در دوران قرنطینه عشقی به سر میبری😂
٪ دریااااا
* خیلی خوب... قهری... میمونه من دیگه...
پس کی بمونه؟؟
٪ خودم میمونم...
* تو ۵دقیقه نمیای توی اتاق ببینیش...
میخوای شب تا صبح بمونی😐؟!
٪تو کاری به این کارا نداشته باش.. خودم هستم...
* رها .. مطمئنی؟؟؟
٪ بعله....
به جای اینکه کم کم همه برن خونه..
یکی یکی داشتن اضافه میشدن...
حالا فهمیدم چرا بیمارستان خودشون آوردن....
اگه جای دیگه بود که به غیر از وقت ملاقات کسی رو راه نمیدادن...
اول آقا سعید اومد...
پشت سرش هم آقا رضا...
کم کم سر و کله آقا فرشید هم پیدا شد...
چند دقیقه ای نگذشت که صدای خنده و شوخیشون بیمارستان رو برداشت....
نیرو های حفاظت...
نمیفهمیدن تذکر بدن یا بخندن....
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_نود_و_شش #رسول برای بار هزارم این جمله تو گوشم تکرار ش
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_نود_و_هفت
#رها
& رها خانم... ت.. ای بابا.. رها...
رها ... رها خانم...
چشمام رو باز کردم..
روی صندلی خوابم برده بود..
ساعت ۷ و نیم صبح...
چه خبر.. چی کار داره..
٪ بله آقا داوود
& میگم... سرم تموم شده..
٪ خب!؟
& من از دستم دراوردم..
٪ چی؟؟؟؟؟.
& نگران نباشید.. برانل تو دستمه .. فقط سوزن رو دراوردم...
٪ برای چی؟؟
& من حالم بهتره...
٪ خداروشکر..
& میشه بریم بیرون یه قدمی بزنیم؟؟؟
٪ وا.. آقا داوود..
& باز که گفتید آقا داوود رها خانم😐
٪ خب طول میکشه تا عادت کنم😂
& خیلی خوب😅 حالا بریم؟...
٪ ن خیر.. برا چی؟؟
اومد نزدیک تر..
& من دلم هوس کله پاچه کرده..
٪ وقتی مرخص شدی چشم...
& ای بابا... اون موقع دیگه مزه نمیده😋😢
٪ شما تازه عمل کردی گوله از بدنت درآوردن...
نباید غذای سنگین بخوری..
& حلیم رو دیگه پایه باش😍😢✨
٪ آقا داوود..نمیشه...
& باشه...
احساس کردم ناراحت شد...
شایدم من زیادی سخت گرفتم...
&حالا... نمیشه بریم بیرون ولی چیزی نخوریم؟؟😕 آخه دلم پوسید...
٪ باشه... فقط زود برمیگردیمااا
&، ایول دمت گرم😆.. عه.. ینی خیلی ممنون رها ...
این اولین باری بود که راحت اسم خودم رو صدا میکرد...
& خب آماده این؟؟
٪ آره...
& خب .. ببین.. من دوربینای اینجا رو شناسایی کردم...
اگه از راه پله بریم و طبقه دوم سوار اسانسور شیم کسی نمیبینتومون..😜
٪ باشه... فقط دستت... مطمئنی خوبی؟؟
& آره... نگران من نباش..
بالاخره از بیمارستان بیرون رفتیم..
& اخیش😂
٪ 😅بالاخره اومدین!!!
& میشه باهم راحت باشیم؟؟؟
ناسلامتی محرمیم هاا😜
٪ خیلی خوب😂.. کجا بریم؟..
& اونا.. پارک اونجا ..
٪ خوبه...
& پایه ای بدوییم😂
٪ چی؟؟ دیوونه شدی اول صبح داوود😐
دستت..
& ای بابا.. بیخیال.. یک دو سه..
باهم شروع کردیم به دویدن...
من زیاد تند نمیدویدم..
چون چادرم میپرید😅
اما داوود با ذوق میدوید😂
یه دفعه گوشیم از دستم افتاد و تبدیل به هزار تیکه شد...
٪ ای وای..
& چی شد😕
٪ یادگار رسول بود🙁😢
& اشکال نداره... خودم بهترش رو میخرم😂
٪ آخه...
& بیخیال رها.. پاشو.. دیره میشه ها..
٪ هوفف...
یکم گرفته شدم...
نشستیم تو پارک...
یه تعداد پسر بچه هم مشغول فوتبال بودن...
٪ میشه از برادرت بیشتر واسم بگی...
& ن.. اول تو از علی بگو😅 خیلی آدم عجیبیه..
من که هیچ وقت نفهمیدم چجور ادمیه😐😅
٪ خب.. تقریبا مثل رسول...
گوشی من که شکسته بود...
گوشی آقا داوود زنگ خورد...
گوشیش رو خاموش کرد...
٪ کی بود؟؟؟
& هیچی.. فرشید... اول صبحی باز میخواد دست بندازه...
ولش کن.. خب .. بگو...
باهم دیگه حرف زدیم...
راجب خیلی چیزا..
داشتیم حرف میزدیم که توپ بچه ها به سمتمون اومد...
داوود توپ رو گرفت😅
& نگا کن....
رها.. به نظرت برم باهاشون بازی؟؟
٪ تو...؟؟😳 مگه فوتبال بلدی؟؟😂
& بعله پس چی؟؟
بچه ها... بیایین یه دست بزنیم...
پاشد ..
اون روز عین بچه های ۸ ساله رفتار میکرد..😅
از حق نگذریم ... فوتبالش عالی بود..
هر بار میومد بشینه..
بچه ها اصرار میکردن که بمون...
اونم توی رو دروایستی...
بار آخر بهش گفتم..
٪ داوود بسه دیگه..
& تو دلت میاد من دل اینا رو بشکنم😄..
بزار بازی کنم....
سرگرم تماشای فوتبال شدم... که
نگاهم به ساعت جلب شد...
وای خداااااا...
ساعت ۱۱ ....
٪ داوود... داوود...
دست از بازی کشید...
از بچه ها خداحافظی کرد و بدو بدو رفتیم...
یعنی به همین زودی ۳ ساعت گذشت؟؟؟؟
رسیدیم بیمارستان...
باید دور از چشم پرستار ها می رفتیم...
دوباره همون جنگولک بازی ها...
خواستیم وارد اتاق شیم که...
سایه آقا محمد رو حس کردیم....
خیلی عصبانی و آتشی😩😱
خدا به خیر کنه.....
پ.ن 😂آخ.. خدا... اینا دنبال خوش گذرونی بودن!!
✨✨✨ بدونین از پارت بعد✨✨✨
شما که ما رو نصف جون کردین....
آب قند دادم دستش...
مردم و زنده شدم رها.....
گوشیم شکست...
با صدای بلند میخندید...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_یک #رسول ٪ نمیتونم.. حتی اگه خودم بخوام.. € چرا خوب؟
به نام خدا✨❤️
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_دو
#رها
با دل خوش نرفتم دانشگاه😕..
حس میکردم آخرین روز های خوشیمه...
باز باید برگردم .. و هیچ پیشرفتی نکنم...
اگه هرکس دیگه ای ..
هرکسی..
حرفای دیشب رو زده بود...
میتونستم به تغییر حرفش وادارش کنم...
حتی علی.. رسول..
اما حرف محمد .. دقیقا حکم حرف بابا رو داره...
محمد و بابا یا حرفی رو نمیزنن...
یا حرفشون .. حرف😓..
تو آژانس ساکت بودم..
دریا هم تو خودش بود..
نمیدونم چی شده بود!؟
* چیه.. ساکتی؟؟
٪ بیخیال🙁.. دلمگرفته..
* چرا خوب..
٪ هعی.. چی بگم..
به سکوت ادامه دادم تا رسیدیم..
تو کلاس حواسم به درس نبود..
همش تو این فکر بودم ..
که سرنوشت من.. چی میشه!!
پس ایندم چی؟؟
تازه میخواستم انتخاب شغل کنم...
درسم رو ادامه بدم..
زندگی کنم...
از همه مهم تر..
داوود🙂...
● خانم حسینی"
● خانم حسینی""
* رها.. کجایی؟؟
٪ ام.. بله استاد؟؟
● حواستون هست؟! اصلا گوش میدین!!
]] مگه کلاغای سیاه فکر هم میکنن🤣
《》نه والا.. فقط راه میرن😂!
امیر و رادمهر...
دوتا مزاحم .. که فقط برای مسخره کردن این و اون تو کلاس بودن...
معنی واقعی دوتا آدم خنگ..
● اهم... ساکت...
خانم حسینی.. جواب این معادله رو برام پاسخ بدید...
من که مطمئن بودم نمیتونم..
اصلا گوش نداده بودم...
زدم بیرون..
٪ ببخشید استاد...
رو نیمکت نشستم..
چرا انقدر بهم ریختم...
مگه چی شده!؟
دنیا که به آخر نرسیده..
صبر کردم کلاس تموم بشه...
دریا اومد بیرون..
* چی شد رها.. ناراحت شدی؟!
٪از چی؟
* امیر و رادمهر.. باید بگم گوششونو بپیچونن..
٪ دریا.. بشین.. بیخود دردسر درست نکن..
من دلم از جای دیگه پره...
داستان رو واسش گفتم...
* نگران نباش.. اونجا هم میتونی موفق باشی..
٪ هوف... چند تا کلاس دیگه داریم؟؟
* یکی..
٪ من که حوصله ندارم..
* بیخود غیبت نکن.. یه حاضری بزن.. به یه بهانه ای برو..
٪ ن .. اصلا حوصله ندارم...
پیامک اومد رو گوشیم...
نگاه کردم..
داوود..😃
* چی شد..کیه؟؟ گل از گلت شکفت😅
٪ داووده😄
پیام داد... بیام دنبالت بریم جایی؟؟
فکر خوبی بود.. شاید حال و هوام عوض شه!!
زنگ زد...
& سلام عزیزم... کجایی؟؟😇
٪ سلام.. دانشگاه ..
& بیام دنبالت ..
٪ باز میخوای بری پارک😂
& پشت دستمو داغ کردم بدون اجازه برادرتون برم پارک😅.. تو نمیدونی .. رسول تهدیدم کرده😁 .. ن.. پارک نیست.. اومدم بیرون چند تا کار انجام بدم...
اجازه گرفتم یه جای خوب بریم؟..
٪ کجا..
& میام دنبالت..
بعدا میفهمی😜
٪ باشه.. منتظرتم..
& خداحافظ..
٪ خداحافظ...
دریا رفت سرکلاس..
منتظر موندم .. رسید...
& سلااااممم... رها خانم😅
٪ سلام.. 😂 باز این سندروم رها خانم برگشت😐😂
& ن..خودم خواستم بگم..
٪ خیلی خوب🙂
& دریا گفت گرفته ای.. چی شده؟!
٪ نخود تو دهن این خواهر شوهر ما خیس نمیخوره😐😂
& چیشد؟؟ خواهر شوهر😅
٪ بله دیگه😁..
& اون وقت .. شما که گفتی هیچی قطعی نیس😄😐🤓!!
٪ اینم دریا بهت گفته😐😐😐
& تو چی کار داری... از رسول شنیدم که ..
گفتن.. باید برگردی🙃..
٪ آره..
& رها... خواهش میکنم.. هر چی محمد میگه گوش کن... نگران .. منم نباش.. خودم هرچند وقت یه بار میام بهت سرمیزنم☺️
٪ هعی.. حالا کجا میریم!!
& تشیع جنازه یه شهید مدافع حرم🙂..
از بچه محلامون بود.. میشناختمش..
٪ واقعا..
...........................................
رسیدیم...
حال عجیبی داشتم...
از میون جمعیت ..
چشمم خورد به داوود...
زار میزد..
شاید هم بدونم چی میخواد..
احساس سبکی میکردم...
راحت شدم...
واقعا چقدر خوب بود..
های...
حس خیلی خوبی بود.. خیلی خیلی..
٪ ممنون..
& چی؟؟
٪ به خاطر.. این.. مراسم.. حالمو خوب کرد..
& چه خوب...
رسیدیم خونه..
تو چشمام خیره شد😐..!؟
٪ هان؟
& مواظب خودت باش☺️..
٪ تو هم .. خداحافظ...
به نام خدا🦋🕊✨
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_شانزده
#رها
خودمو انداختم رو تخت...
برق رو خاموش کردم..
پیامک اومد رو گوشیم...
با شوق برق رو روشن کردم..
بلند شدم به گوشیم نگاه کردم😍
٪ ایش.. پیام تبلیغاتی😬😕...
با باز شدن گوشی یاد داوود افتادم🤪
بهتره گوشی خریدنشو تو دفترم بنویسم...
چند سال دیگه یادگار بمونه😁
شروع کردم به نوشتن..
که صدای راه رفتن کنار اتاقم اومد...
یهو برق رفت😐...
احساس میکردم یه نفر داره به اتاقم نزدیک میشه...😅
٪ رسول تویی؟؟!😐
...
٪ اه.. رسول خیلی بی مزه ای...
♤ شب خوش.. البته .. شاید فقط برای ما
فکر نمیکنم شب خوبی برای تو باشه...
چیشد؟!😳
صدای رسول نبود...
چراغ گوشیم رو روشن کردم...
با دیدن چهره سینا راد..
جیغ کشیدم😱..
$ رهاااا... برق رفت... نترس..
♤ هع.. بالاخره بهم رسیدیم😏
٪ت..تو ..
از ترس زبونم بند اومده بود...
پس چرا رسول نمیاد بیرون...
٪رسوووووووووووووول😭
♤ میدونی چیه...
من.. اومدم..
پر از عقده هایی که اون داداشات سرم خالی کردن...
آره... اومدم...
◇ اینجا آخر خط!!! رها حسینی😏
به طرفم اومدن
٪ نبودی.. این چند وقت کل دنیا از شرت راحت بود🙂 هع.. فک کردی منو بکشی دنیا به آخر رسیده... نه... نمیرسه..
فقط خود خاک بر سرت نا بود میشی...
خیلی عصبانی شد...
داد زد..
♤ کوتاهش میکنم این زبونووووو
جیغ کشیدم😫..
اما چه فایده ای داشت...
گلدونی به طرفش پرت کردم...
دویدم از اتاق بیرون....
هنوز امیدوار رسول بودم که متوجه لگد هاش به در شدم🙂...
خدایا .. خودت مراقب رسول باش..
دویدم... دنبالم بود...
قبل از اینکه به دیوار بخورم..
دوتا دست از پشت سر اومد روی صورتم...
دستای یه زن بود..
دستمالی رو دهنم گذاشت 😰..
داشتم خفه میشدم..
دیکه حتی جیغ هم نمیتونستم بکشم..
فقط صدای اروم از دهنم میومد..
♤ نترس.. نمیکشمت...
تو باید زجر بکشی...
تقاص همه سختی های منو میدی...
کم کم داشت چشمام تار میشد...
سیاهی چشمام..
آخرین چیزی که یادم موند😫🙂