eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
292 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ دونه دونه پارچه ها رو کنار زدم که! یا قرآن! زانوهام شل شد.... چشم هام رو باز و بسته کردم... نه دروغه،خوابه😭 این ریحانه‌من نیست💔 ریحاااانه!!! آخه چرااااا رفتیییی!!!! چشماتو باز کن😢 توروخدا یه بار دیگه با چشمای عسلیت نگام کن😭 خیلی آروم چشم‌هاش رو بسته بود... به آرزوش رسید... منو تنها نزار!!!! سلامم رو به مادرمون برسون ریحاااانه نمی تونستم جلوی هق‌هق گریه ام رو بگیرم اون خوابی که دیده بودم مربوط به ریحانه بود😭 از دور نرگس و زهرا رو دیدم که در حال چادر سر کردن با سرعت میومدن سمت من.... (برای عملیات همه چادر هامون رو در اورده بودیم و یه مانتو تا زیر زانو و شلوار و روسری بلند و جلیقه ضد گلوله داشتیم) عملیات به خوبی تموم شده بود...🙂 منو نرگس با هم بودیم و از بقیه خبر نداشتیم به آقا محمد بیسیم زدم که گفت برین دم در کارخونه پیش نرجس😳 در حال سر کردن چادرامون به جایی که آقامحمد گفته بود رسیدیم که نرجس رو دیدم و به سمتش دویدم... داشت گریه میکرد..... وقتی صحنه روبه روم رو دیدم قلبم مچاله شد و چشمه اشکم جوشید.... ریحانه آروم خوابیده بود... همون ریحانه مهربون و دوست‌داشتنی... همون که خییلی خوب بود انقدر خوب که زود رفت پیش معشوقش... داشتم گریه میکردم اما خیلی آروم... نرگس و نرجس اما خیلی برقراری میکردن... پلیس ها میخواستن از پیکر جداشون کنن.. کارتمو نشون دادم گفتم که ما باهاتون میایم و قبول کردند رفتم پیش نرگس و نرجس بهشون گفتمــ زهرا: الان ریحانه رفت پیش حضرت مادر💔 اذیتش نکنین... اون اگه اینجا شهید نمی شد یه جا دیگه می مرد.... مگه آرزوش این نبود؟ツ پس بهش تبریک بگین دیگه............... با صحبتام آروم شدن💔😢 و همراه پیکر یحانه سوار ماشین شدیم.... چون قرآن رو حفظ بودم تو راه براش قرآن خوندم... البقره وَلَا تَقُولُوا لِمَن يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاءٌ وَلَٰكِن لَّا تَشْعُرُونَ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﻛﺸﺘﻪ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ ﻣﺮﺩﻩ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ ، ﺑﻠﻜﻪ [ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﺮﺯﺥ ] ﺩﺍﺭﺍﻱ ﺣﻴﺎﺕ ﺍﻧﺪ ، ﻭﻟﻲ ﺷﻤﺎ [ ﻛﻴﻔﻴﺖ ﺁﻥ ﺣﻴﺎﺕ ﺭﺍ ] ﺩﺭﻙ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﻴﺪ .(١٥٤) نرگس و نرجس هم با شنیدن صدای قرآن آروم شدن..... رسول حالش اصلا خوب نبود. سریع به بیمارستان رسیدیم وبردنش اتاق عمل... خیلی استرس داشتم.... داغ ریحانه خانم برامون بس بود😭💔 دوست نداشتم رسول هم اضافه بشه.... نیم ساعت گذشت.... خبری از رسول نشد... هرچقدر از دکتر ها هم می پرسیدم جواب سربالا می دادن... حالم اصلا خوب نبود... ده دقیقه پیش آقامحمد زنگ زد و آدرس بیمارستان رو پرسید... اول آقامحمداینا اومدن خانمها چون همراه پیکر ریحانه خانم رفته بودند نیم ساعت دیر تر رسیدند... بعدش هم زینب‌خانم و معصومه خانم اومدن همه پشت در اتاق عمل بودیم... نرجس‌خانم اما حالش خیییلی بد بود... زینب‌خانم و زهراخانم سعی داشتن آرومش کنند.... دوساعت به همین منوال گذشت تا اینکه زهراخانم به آقامحمد جیزی گفت و بعد از گوشیش دعای توسل رو پخش کرد... همه با گریه دعا رو خوندیم... اما از وضعیت رسول خبری نبود... ۳ساعت گذشته بود دلمون خیلی شور میزد تو این ۳ساعت چندین بار دکتر و پرستار وارد اتاق‌عمل شدند اما هیچ کدومشون جواب درست نمی دادن تا اینکه بعد نیم ساعت دکتر از اتاق‌عمل بیرون اومد....... پ.ن:یعنی‌حال رسول چطوره💔🙁 ادامه دارد....🌻🖇 آنچه خواهید خواند: دکتر چی شد؟! هماهنگ کنید که... ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ همه به سمتش رفتیم . داوود: دکتر چی شد !؟ دکتر: حالش خوبه ،نگران نباشید ، فقط خون زیادی ازش رفته ، کههه... نرجس: که چی ؟ دکتر: ممکنه یکم خطرناک باشه، ولی خدا کمک میکنه ، نگران نباشید ! محمد: دکتر برای انتقالش به ایران چی ؟ دکتر: هماهنگ کنید بعد از اینکه به هوش اومد و کمی حالش بهتر شر با هواپیما خصوصی انتقال بدید . محمد: ممنون خوشحالی به وضوح در چهره همه دیده میشد . خصوصا نرجس خانم . به جای من و اقا محمد ، فرشید و سعید اومدن بیمارستان و از خانم ها هم فقط زینب خانم و نرجس خانم وایسادن . ساعت ۱۷ تلفنم زنگ خورد . رسول بود 😍 جواب دادم که صدای غریبه تو گوشی پیچید . رها: الو داداش رسول ! کجایی فدات شم ! مامان اینا از مشهد برگشتن ! داوود: سلام ، شما خواهر آقا رسول هستید ؟ رها: س..سلام بله ! شما ؟ داوود: من از همکاران ایشون هستم ، میخواستم بهتون بگم که ... رها: چیزی شده ؟ داوود: آقا رسول داخل عملیات تیر خوردن و در حال حاضر حالشون خوبه ! نگران نباشی و اگه میشه به خانواده نگید . رها: خدای من ! کی میاد ایران !؟ داوود: به محض اینکه به هوش بیا انتقالش میدیم به ایران . رها: م..ممنون ! داوود: مواظب خودتون باشید ، بازم تاکید میکنم به خانواده نگید . رها: چشم داوود: یاعلی تلفن رو که قط کرد اول روی صندلی نشستم و زدم زیر خنده ، باز این بچه کار دست خودش داد 😐 هرکی جای من بود گریه میکرد ولی من همیشه بعد مثبت رو در نظر میگرفتم و با خودم گفتم که حالا که زندس پس گریه برا چی ؟ روی صندلی نشسته بودم و داشتم با قرآن تو جیبی آقا رسول قرآن میخوندم ! هنوز از حرفی که زده بود تو شک بودم ! از نظر من پسر خوبی بود ! چی بهتر از اینکه همکار خودمه و از کار سختم خبر داره !؟ سوره ال عمران تموم شد در همین لحظه پرستار ها به سمت اتاق آقا رسول دویدن.....💔 پ.ن: چی شد یعنی؟؟؟ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: متاسفم ...💔😔 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
پ.ن 😐✨بفرما.. اینم از عروسی.. ایش😭😂 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ به خدا تو بگی ن نمیرم.... م
به نام خدا سخت‌تر از کنار اومدن با تعطیل شدن یهویی عروسی و ... بهم خوردن برنامه هایی که چیده بودم... راضی کردن رها بود... بابام همیشه میگه.. یا حرف از دهن مرد بیرون نمیاد.. یا عملی میشه... هعی.. چاره ای نیست... گفتم خودم باهاش حرف میزنم.. فقط امیدوارم راحت قبول کنه... دلم‌نمیخواد از همین اول زندگی... من رو یه آدم زورگو .. که میخواد فقط حرف خودش باشه بدونه... رسول چند روزی بود که خیلی تو فکر بود.. الانم که دیگه هیچ... از اول راه که سوار شدیم .‌ تا الان .. فقط رانندگی میکنه و .. لام تا کام حرف نمیزنه ... & رسول .. ساکتی!؟ $ دارم به این فکر میکنم که رها بفهمه چه حالی میشه!!... & آره.. منم خیلی نگرانم... $ باید باهاش حرف بزنم .. & نمیخواد.. خودم بهش میگم.. $ من اون چیزی که تو میخوای بگی رو نمیخوام بگم... & پس چی؟؟. $ میخوام راضی بشه فقط من برم... حالا من عروسی نباشم.. اصل کار تو و رهایین... رها که هست.. تو هم بمون... فقط یدونه من نیستم ..‌ که... هعی.. بیخیال.. & رسول.. آه.ه رها هم راضی بشه من راضی نیستم... $ یعنی چی😐؟! & یعنی همین ... $ اون وقت چرا.. & به ۳دلیل... اول اینکه تو علاوه بر رفیقم... حالا دیگه برادر خانممی... دلم نمیخواد رها همیشه حسرت نبودن برادرش رو توی بهترین شب زندگیش داشته باشه.... دوم اینکه من اگه نیام .. یعنی وظیفموعمل نکردم... من روزی که اومدم توی سایت تعهد دادم که تحت هر شرایطی به نفع کشور و مردم عمل کنم... و حافظ امنیت و آرامش کشور در حد توان خودم باشم... سوگند خوردم.. نمیشه که !! دلیل سوم هم اینکه ... اگه عروسی بگیریم.. ن تو هستی .. ن محمد ... ن بچه ها ... همه هم ، همه‌ی هم و غمشون میشه جنابعالی... هی .. الو رسول .. رسیدی؟؟؟ عملیات تموم شد... اصلا خوش نمیگذره.... رسول خیره شد به من ... & جلو تو بپاااا😱 هوف... به خیر گذشت😢 ......................................................... ٪ تازه اینو نگا ... 😆 فقط داوود ... خخخ ¤ اوووه... قبل از اینکه بره سر کار چه تیپی هم میزده آقا.... 😐 چشمم افتاد به آلبوم هایی که عکس هام توش بود.... * چطوری آقا داوود... & دریا اینا رو تو اوردی؟؟؟ * 🤣بفرما رها خانم... دیدی گفتم .. از همین حالا مخفی کاری هاش شروع شد... & شاید من توی اونا یه چیزی دارم که نخوام ببینن😐🤐😱 ٪ این چیه... & بدبختم کردی دریااااااااا.... ٪ یه کاغذه ... ن .. دوتاس... & رها جون داوود بازش نکنی... رها.. خواهش کردم... ٪ نمیشه اصلا راه نداره.... $ رها بدش من... ایول .. ایول... ایولللللللل مطمئنن یه عاتو خیلی خوب توشه... بدهه😆 ٪ به هیچ کس نمیدم... من رفتم جلو ... کاغذ رو بگیرم رها رفت تو اتاق .. در رو قفل کرد🤦‍♂.. & رها... رها.. باز کن .. رها.. آخه دریا من به تو چی بگم....😠🙁.. رها .. جون داوود... در باز شد... رها داشت میخندید😢 $ چیه رها؟؟ عکسه؟؟ ٪ ن .. ن 😆 اصلا نمیخواد.. ولش کن😂 من رفتم داخل اتاق .. جدی جدی رو کردم به رها... ٪ داوود ... جلو بیا جیغ میزنم... اینا پیش من میمونه!!😂 رفتم جلو تر... & رها .. بدش من.. ٪ وصیتتتتتت نامه نوشتی هاننن؟؟؟؟ نامه برای من مینو.. & هیسسسس رها.. جون من... رها جون داوود .. ٪ خیلی خوب.. خیلی خوب.. وایستا عقب.. اینا دست من میمونه😆 & باشه.. به شرط اینکه به علی و رسول نگی!! ............................................................... & رها... میخوام یه چیز خیلی خیلی مهم بهت بگم... ٪ چی؟؟ & ام... چجوری بگم.. ٪ رک و پوست کنده و یه راست.. من طاقت حدس زدن و سوال پرسیدن ندارم....
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_پنجاه_و_هفت #داوود سخت‌تر از کنار اومدن با تعطیل شدن
به نام خدا تابهش گفتم ... خیلی ناراحت شد... ناراحتیش رو قشنگ حس کردم... ٪ ینی تو میخوای به خاطر کارت عروسیمونو ول کنی بری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آره داوود؟؟ & رها... من تعهد دادم.. ٪ ب من چی ؟؟؟ & ببینم .. تو خودت ... فک کن .... من اگه نتونم به تعهد که در رابطه با کارم دادم پایبند باشم... تو میتونی بهم اعتماد کنی که به تعهدی که میخوام به تو بدم پایبند باشم.. ٪ داوود ... داوود.... واییی.. یه چیزی میگی .... مگه میشه... خب .. & رها ... به خدا تو بگی ن نمیرم.. ولی اگه اتفاقی افتاد... خودت اون دنیا جواب ۸۰ میلیون آدم رو بده!!! میدونستم دلش نمیاد... قبول میکنه ... ٪ باید بری....!! جواب ندادم.... ٪ داوود ... باشه !! برو .... من راضیم... & نمیرم... ٪ مگه میشه؟؟؟ باید بری ... تو راست میگی... 😊 روز اول قرارمون همین بود.. قرار بود من توی مسائل سخت و کارهات همراهت باشم... اینجوری ... نمیخوام بشم سد راهت... & رها تو محشری... حسین آقا وارد شد... به احترامش بلند شدم.. ☆ رسول همه چیز رو گفت.... اینجور که معلومه رها هم راضیه پسرم... شاید یه خیری توی این ماجرا بوده.... نگران تالار و جاهای رزرو تون نباشید... از دوستانمه... میندازمش هفته بعد.. خوبه؟؟؟ ٪ وای بابا ممنون.... پ.ن پارت بسی کوتاه... بالاخره حل شد😍😂 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ بهم قول بده داوود سالم برمیگرده..... همه اش بهونه بود..... قلب آدما... هیچ وقت دروغ نمیگه.... قول میدم مواظبش باشم.... باید برم یه سر سایت..... خداحافظ):
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ چشمام رو که باز کردم نرگس رو دیدم . تکون که خوردم درد بدی تو تنم پیچید . نرگس متوجه شد که به هوش اومدم و گفت نرگس:خوبی عزیزم !؟ زهرا:آره.....آب نرگس:باشه ، الان بعد با یه لیوان آب به سمتم اومد و گفت نرگس:میتونی بلند شی !؟ زهرا :اره به زور بلند شدم و نشستم ، دستم کاملا باند پیچی شده بود . ای رو خوردم که برام تخت رو به حالت نشسته در آورد و گفت نرگس: کسی فعلا نمیاد بیمارستان چون هویتت لو رفته ، من هم تا چند وقت پیشتم و نمیرم سر کار ، باید مواظب باشیم . سرم رو تکون دادم که گفت نرگس:برات اتاق خصوصی گرفتم که راحت باشی ، ۲ تا هم تخت داره تا با هم باشیم 😊 زهرا:ممنون کمی با هم حرف زدیم که پرستار داخل شد و گفت پرستار:سلام عزیزم ، خوشحالم به هوش اومدی ، درد نداری !؟ زهرا:سلام ، دارم ولی قابل تحمله ! پرستار:اگه دردت بیشتر شد بهم بگو تا برات خواب آور تزریق کنم 😘 زهرا:چشم ، ممنون بعد رفت بیرون و منم دوباره شروع کردم حرف زدن با نرگس بعد از شنیدن خبر زخمی شدن زهرا خانم خیلی ناراحت شدم . خودم میدونستم چمه ،،،،، ولی کاشکی این اتفاق نمیفتاد !!! اصلا حوصله کار نداشتم ، رفتم خونه. بازم مثل همیشه نداشتن خواهر و برادر شده بود عقده روی دلم . دوش گرفتم و خودم رو روی تختم پرت کردم . مامان اومد داخل گفت مامان:سلام پسر ، اومدی !؟ داوود:سلام مامان ، اره فدات شم مامان:سرت رو خشک کن سرما نخوری(: داوود:چشم بعد رفت بیرون . تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به رسول . رسول:سلام آقا داوود ، چطوری گل پسر؟ داوود:سلام شاه داماد ، ممنون تو چطوری ؟ رسول:ممنون ، چه خبر داوود:سلامتی ، کجایی !؟ رسول: با نیما و نرجس اومدیم سر خاک ریحانه خانم . داوود: خوب ، خوش باش ، کار نداری؟ رسول:نه داداش ، خدا حافظ ✨ قط کردم . رسول همیشه جای برادرم بود . از وقتی عقد کرده دیگه زیاد باهم نیستیم ): البته خوب حق هم داره ، تا کی میخواهد پای من بسوزه !؟ ۵ روز بعد .................................................... پ.ن: ..........✨ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: بله ؟؟؟ من مقداد سپهری هستم 😄 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت #رسول خسته برگشتم خونه.... ذهنم خیلی در گیر بود.
به نام خدا رسول داشت توی یه دفتر می‌نوشت... & چی مینویسی تو؟؟؟؟ ¥ 😂راز های عاشقی... $ ن بابا😅.. هر اتفاقی برام بیوفته.. هر کاری که بکنم... تمام مکالمات رو تمام و کمال توی این دفتر مینویسم😁 ÷ سفرنامه😂 $ عا آه.. بیا... فقط بچه ها .. من چند روزه درست و حسابی نخوابیدم... یکم اروم باشید بخوابم.... 😈😅همین جمله کافی بود تا تمام بلاهایی که رسول این‌ چند وقت سر هممون در آورده بود رو تلافی کنیم... اول که شروع کردیم با صدای بلند حرف زدن... ¥ میگمممم حیف شد خانم محرابیاااان نیومدن... ÷ ارهههه.. اینجوورییی جوو عاشقانه میشدددد😲😂 ¥ آخ آخ... داوود... چه حیف شد..... عروسیت افتاد عقب‌.. واگرنه یه شام افتاده بودیم😕🤣 & دو عدد گشنه 😅😁 ÷ سعید به نظرت کی شهرزاد رئوف رو دستگیر میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟ ¥ معلومه دیگه .. رسول مگه ن؟؟؟؟؟ محکم زد پس گردن رسول بیچاره.. $ هان .. ها.؟؟😴 ¥ کجایی رسول؟؟؟؟؟ ÷ 😂 در فکر سفر آخرت... واقعا رسول از خستگی همونجور نشسته خوابش برده بود..... سعید لیوان آب رو خالی کرد رو صورت بیچاره😂 $ آههه... 😕سعید.. بابا .. آه.. وقتی سعید بهم گفت که چرا این چند روز انقدر محمد منو میفرستاد خونه ... خیلی شرمنده رسول شدم... باورم نمیشد به خاطر من همچین کاری کرده باشه.... شهرزاد رئوف میخواست بره ترکیه ... هر لحظه به مرز نزدیک تر میشد.... قطعا تنها نبود...... 8 ساعت کامل توی راه بودیم.... بالاخره رسیدیم... محمد محل اسکان رو نشونمون داد... وقت زیادی برای استراحت نداشتیم... من و رسول و فرشید توی یه اتاق بودیم... امکانت چندانی نداشت... اما بد هم نبود..... پ.ن بریم عملیات؟؟😍😁 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ داوود ... اینو پیش خودت نگه دار.... از عمار .. به پرنده ها..... فعلا عقب.. برو دنبالش.... دستاتو بزار رو سرت.... کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه... پشت سرت!!!!!... صدایی که همه رو مبهوت کرد....
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_یک #داوود رسول داشت توی یه دفتر می‌نوشت... & چی
به نام خدا قرار شد یه تیم از بچه ها به خونه ای که توش ساکن بودن دسترسی پیدا کنن.... قرار بود با طلوع آفتاب عملیات رو شروع کنیم... نمیدونم .. چرا محمد که اول این همه عجله داشت... حالا میخواست .. عملیات برای صبح بمونه... رسول که خیلی توی خودش بود... چراشو .. نمیدونم... همین که رسیدیم از خستگی افتاد.... شاید هم به خاطر همین خستگی محمد عملیات رو موکول به صبح کرد.... فرشید در حال هماهنگی با بچه های تیم یک بود... خسته بودم.... گوشیم رو خاموش کردم و خوابیدم.... ::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: از خواب پریدم.... نگاهم افتاد به رسول... سرسجاده نشسته بود... حالش من رو هم منقلب کرد... پا شدم نشستم... نگاهی به ساعت انداختم... چیزی تا شروع عملیات نمونده بود.. $ بیدار شدی؟؟ & آره.... $ داوود.... یه چیزی بگم قول میدی ن نیاری؟؟ & ... هرچی باشه.... فقط به شرط اینکه بگی!! $ حلالم کن... & چه حرفیه رسول.. تو برای من مثل داداش نداشتمی... $ میتونی گوشیمو که تحویل فرشید دادم بگیری؟؟؟ & نمیشه رسول... امن نیست!! $ فقط یه دقیقه.... فرشید خواب بود... مطمئن بودم گوشی ها رو تحویل بازرسی دم در داده بود...... به هزار زحمت نگهبان رو رازی کردم... پیام کوتاهی داد ‌.. و گوشی رو برگردوندم.. دلم میخواست بدونم .. توی اون لحظه‌... به کی... و چی پیام میده.... صدای بیسیم بلند شد... € از عمار .. به عقاب های پشت تپه... & عقاب.. به گوشم... € اینجا وضعیت برای شروع پرواز آماده است... & به سمت تپه پرواز رو شروع میکنیم.. € مراقب کلاغ های دور و بر باشید‌.. تمام.. & تمام.... تسلیحاتی که باهامون بود رو ورداشتیم.... مسلح شدیم و سوار ماشین شدیم..... هر لحظه به منطقه مرزی نزدیک تر می‌شدیم.... € بچه ها سلام.. & سلام .. کجان؟؟ $ آقا .. چند نفرن ؟؟ € ۵ نفرن... که ۲ نفرش خیلی برام مهمه!! 1~ شهرزاد رئوف 2~ راکس جونیفر.... سعید هم به شما میپیونده... فرشید میاد طرف ما... داوود خط اول با تو.. خط دوم رسول و سعید $ آقا با اجازتون من خط اول باشم.. & چی میگی. $ من به رها قول دادم سالم برگردی!!! یا من خط ۱ یا .. آقا خواهش میکنم... € خیلی خوب.... فقط... داوود... اینو پیش خودت نگه دار.. & چی هست..؟! € خاک تربته!! چند وقت پیش یکی واسم آورد... نگه داشتم واسه عملیات های مهم که خود آقا یاورمون باشه... یه ذرش دست شما.. بقیه اش هم پیش بقیه بچه هاست ¥ بچه ها.... آقا محمد..... € چیه سعید؟؟؟؟ شهرزاد رئوف و راکس جونیفر همین الان از بقیه جدا شدن.... € اعلام شروع عملیات.. اعلام شروع عملیات.... & رسول ... بیا بریم.... رسول..... نگاهی به پشت سرش کرد.... لبخند زد و قطره اشکی از صورتش بارید... & رسول ... کجا رو نگاه میکنی؟؟ پشت سرت!!!! به سمت جلو حرکت کردیم... انگار بقیشون یه خط حفاظتی درست کرده بودن.. تا اونا راحت تر فرار کنن... تعدادشون خیلی بیشتر از چیزی بود که ما شناسایی کردیم... € از عمار .. به پرنده ها... فعلا عقب... خط حفاظتشون رو ما داریم.... از سمت چپ دنبالشون برید... بچه های لب مرز هم همراه میشن!!!! ۳۱۳ ... برو دنبالش... ۳۱۳ زنده میخوامش!!!!!!!! $ از ۳۱۳ به عمار... دریافت شد.... جلو افتادیم.... تیر اندازی رو شروع کردیم... رسول از همه جلوتر بود.... یاحسین میگفت و با قدرت جلو میرفت.... رسول به پای شهرزاد رئوف شلیک کرد... روی زمین افتاد... با پا زیر اسلحش زد... اسلحه شهرزاد رئوف افتاد بالای سرش... & دستات رو بزار روی سرت.... $ سعید ... رضا... شما با بچه ها برید دنبال راکس... ♡ آیییی.... من و رسول اونجا موندیم.... & کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه😏... جای من و تو جا به جا شده!!! اما ذات مون ن! رسول اسلحش رو به سمت‌پایین گرفت... $ خط قرمز ما امنیت کشوره!!... خط قرمز یعنی چیزی که اگه زیر پا بره.. حاضری جونتم واسش بدی!!! تیم محمد داشتن نزدیک میشدن.... رئوف خودش رو روی زمین کشید ... رسول یه قدم به طرف من اومد.... شهرزاد اسلحش رو از روی زمین برداشت.... و.... صدایی که همه رو مبهوت کرد...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_دو #داوود قرار شد یه تیم از بچه ها به خونه ای که
به نام خدا 🙂🥀 برای بار دوم صدای شلیک تیر شنیده شد.... محمد به دست رئوف شلیک کرد.... به سمت رسول دویدم... داشت خون از بدنش میرفت.... افتاد رو زمین... منم باهاش اومدم رو زمین🥀🙂 & رسولللللللل..... $ دیدی.. بالاخر..ه..نو..ب..ت منم..شد‌..😀 & رسول... حرف نزن... چشمات رو باز نگه دار... اینجا سرده.. اگه خواب بری غلظت خونت میره بالا....... سعید دست پر اومد... راکس نیشخندی به رسول زد و رئوف و راکس رو بردن... $ داوود... & جانم🙂😫؟! $خس..تم... چند..روزه...نخوا..بیح..دم... می..خوام...بخ..بخوا..بخوابم... بخوا..بم... & رسول ساکت باش😫😭🙂 رسول... تورو خدا ... بیدار بمون.... رها بدون تو میمرههههههههههه.... $داوود... حل..ا..لم..کر..دی؟؟ها..ها..ان؟؟ & اگه چشماتو ببندی حلالت نمیکنم....... رسول ... رسول .. رها منتظرمونه!!!! $ داوود...ت..شن..مه..آب.. سرش رو روی زمین انداختم..... قمقمه آب رو آوردم.... & بیا رسول... بخورد.... آب رو روی دهنش ریختم.... وارد دهنش نشد... سرش کج شد.. 💔🙂آب نخورد...... & رسول؟؟؟ رسول ... مگه آب نمیخواستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ رسولللللللللل... رسول .. باز کن چشماتو... م.ه آب نمیخواستی... € رسول ... رسوووولللل.... ¥ پاشو رسولللللل😫😫😫😭😭😭😭 ÷ رسول... ن... رسوللللل اشک امانم نمیداد🙂🥀 باورم نمیشد... رسول... با لبخند... و تشنه.. پرکشید و رفت... & رسوللللل پاشو..... توورووووووخداااااا پاشو... رسول.... مگه نگفتی قول دادیییی سالم برگردیم....... رسول ... مگه نمیخواستی عروسی رها رو ببینی..... محممدددددد.... رسول نمرده؟؟؟ ن.... رسوللللل شهیدددد نشدهههههههههههه امبولانس خبر کنیدددددددد... رسولللللللللللللللللللللللللللللللببببب پاشو رسول.... پاشو تو رو خدا..... رسول........ محمد با دست چشماش رو بست.......... با دست زدم رو صورتش... & محمددددد؟؟؟ چرا رسول جواب نمیدههه؟؟؟؟ همیشه میگفت جانممممممممم.... چرا جواب نمیدهههههههههههههه € داوود جان خوابه😫😭😔...💔 & رسول تورو جون رها......... 🙂💔🖤🙂💔🖤 پ.ن 🙂💔آهنگی که میفرستم رو حتما باهاش گوش بدید..... ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ نمیتونم.... نمیتوننممممممممم..... به خدا نمیشه...... روی رفتن به خونه ندارم.......... خدای من...
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ سبزی ها رو پاک کردم و شستم . در همین هین یه آهنگ هم پلی کردم و غم سر کار نرفتن کامل از سرم در اومده بود 😂 ساعت ۱۷ بود که نیما از سر کار برگشت ، پشت بندش هم نرجس و آقا رسول اومدن . داخل هال نشسته بودیم و داشتیم چایی می خوردیم ، نیما بحث رو باز کرد و گفت نیما: مقداد میگفت راش ندادی خونه؟😂 نرگس:انتظار داشتی راش بدم !؟ نیما:پسر خوبیه همکارمه . نرگس:اره خودش گفت نیما:تازه از آلمان برگشته نرگس:رفته بود تفریح !؟ نیما:نه بابا ، ماشالله نصف زبان های دنیارو از بَره 😂 رفته بود ماموریت ، ۴ ماه اونجا بود ، نصف امرش رو در حال ماموریت در خارج هست 😐 نرگس:همینه دیگه ، کُپ این خارجیا ، دیگه داره فارسی رو یادش میره ، باور کن موقع حرف زدن چند بار مکث کرد تا یه کلمه فارسی برسه به مغزش 😂 نیما:اره ، ولی آلمانی، انگلیسی بریتیش، عربی، ترکی ، روسی رو از بره ها !!! اون طوری نگاش نکن !!! اصلا عجوبس !!! نرگس: واقعا !؟ این همه زبان !؟ نیما:پس چی فکر کردی 😒😂 نرگس:بهش نمیخورد ! پس حق داشت توی حرف زدن تپق بزنه ، منم بودم این همه کلمه می ریختم تو مغزم اصلا فارسی یادم میرفت 😐 نرجس:درباره کی حرف میزنید !؟ نیما:همکار من نرجس:اها ، اون وقت من و رسول اینجا هویج !؟ نیما:ببخشید نرجس خانم ، خوب آقا رسول گل ، چه خبر داداش؟ رسول:سلامتی نیما:خانواده خوبن !؟ رسول:ممنون ، سلام دارن . نیما:با خواهر ما میسازی !؟ ما که نتونستیم باهاش بسازیم 😂 رسول:نه بابا این چه حرفیه ! نرجس:نیما ! بزار برسم به کیمیا ! آبروت رو میبرم !😡 نیما:بابا غلط کردم. نرجس:اونم خیلی زیاد ! نرگس:بسه ترو خدا ! من میرم سفره بندازم . انقدر که شبیه خودم بود ، حد نداشت ! همش میگفتم بابا جون کی برسه که بخورمت !😂 مریم هم مثل من عاشقش بود و میگفت خوشحاله که شکل منه. سعی میکردم وقت های بیشتری رو خونه باشم . تازه فهمیده بودم زندگی یعنی چی ! بلند شدم و سر تخت نشستم . ساعت ۱۹ بود ، امشب شیفت بودم. لباسام رو پوشیدم و رفتم سایت . خیلی وقت بود که به معصومه علاقه داشتم ولی اصلا به روی خودم نیاورده بودم و با خودم میگفتم که نگاه کن بقیه رو ، هنوز زن نگرفتن !!! ولی الان که رسول و نرجس خانم ، نیما و کیمیا خانم ، ازدواج کردن و حتی پدر شدن فرشید رو هم دیدم ! متوجه شدم که نوبت خودمه !... دربارش با مامان صحبت کرده بودم و گفته بود که باید تحقیق کنه تا متوجه بشه دختر خوبیه !!! پ.ن:معصومه ...😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: چه خبر از نیما !؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_سه #داوود #شهادت_رسول 🙂🥀 برای بار دوم صدای شلیک
به نام خدا🌸🌾 هرکسی توی حال خودش بود🥀 محمد نماز میخوند... رضا دست سعید رو پانسمان میکرد... فرشید خیره به در بود.... و اروم اشک می‌ریخت... نگاهم افتاد به کیف رسول🙂 .. انگار هیچ کس باورش نمیشد... رسول شیرین... رسول خنده رو.... رسولی که همیشه همه رو شاد می‌کرد... کسی که یه دقیقه روی پاهاش بند نبود هی این طرف و اون طرف میرفت... حالا اروم گوشه ای از اتاق خوابیده بود😔🖤 کیفش رو تو بغل گرفتم.... گوشیش رو از فرشید گرفتم... با خوندن آخرین پیامش ... سکوت اتاق شکست... اون لحظه کسی نمیدونست... چطور باید برگرده.... کسی روی رفتن نداشت... آخرین پیامش رو بعد از نماز برای محمد خوندم... & سلام خواهر عزیزم... خیلی مراقب بابا و مامان باش... به علی و زهرا خانم بگو حلالم کنن... نازگل رو ببوس... داوود سالم برمیگرده... نگرانش نباش... رها....‌ میدونم خیلی به خاطر من عذاب کشیدی... اگه دیگه برنگشتم حلالم کن... یادت نره برا من و بچه ها دعا کنی... خداحافظ عزیزم.... 🙂🥀محمد دیدی؟؟؟؟ قول داده من سالم برگردم... نگفته که خودش برمیگرده!!! 🙂.. شب آخر.. نصف شب بیدار شدم... دیدم نشسته سرسجاده... حالش عجیب بود😔... 🙂ازم خواست حلالش کنم.... محمد.... من نمیتونم ... برگردم.... روی رفتن به خونه رو ندارم............ نمیتونم به رها خبر بدم .... نمیتونممممممممممم..... به خدا نمیشه محمد😔😞... سعید... تو میتونی بگی؟؟؟؟؟؟ سعید میشه تو بگی؟؟؟؟ ¥، داوود اروم باش😭😭 & چجوری اروم باشمم.....؟؟؟ چجورییی؟؟؟ فرشید میشه تو بگی... تو به رها بگو... من طاقتشو ندارررم... ن...ن... اصلا محمد تو بگو.... کار تو .... رضا تو بگو...🙂🥀 کسی نیست‌که این خبر رو بهشون بدهههههه😔😭 بچه ها... چرا جواب نمیدین؟؟؟؟؟؟ 😔جنازه رسول رو انتقال دادن مرکز استان ارومیه... دنبال جنازه رفتم... ملحافه رو کنار زدم... رسول؟؟؟؟ تو رفتی؟؟؟؟ رسول ... تو واقعا منو تنها گذاشتی؟؟🥀 واقعا با اون قد بلندت حالا خوابیدی؟؟؟ صورتم رو روی صورتش گذاشتم . . . . & تو قرار بود برادر نداشتم باشی!!! برادرم شهید شد.. منو تنها گذاشت....!.. تو هم رفتی رسول؟؟؟؟ " آقا بفرمایید کنار.... & ن.... نبرینش . . صبر کن... کجا میبریدش؟؟ € داوود جان بیا کنار... منتقل میشه تهران .. اونجا میبینیمش... & خداحافظ رسول😔 سراغ ساکش رفتم... 🥀🙂انگشتر.. ساعت و عینکش دست محمد بود... بچه ها حوصله جاده نداشتن... درخواست فرستادیم تهران که با هلیکوپتر برگردیم.... چون وضعیت جوری بود که نمیشد بریم فرودگاه.... 🙂🥀 تو راه کسی حرف نمیزد... حالم خیلی بد بود... حس میکردم سرگیجه دارم... چشمام از شدت اشک میسوخت... 🙂🕊رفتن به خونه سخت ترین کار بود برام.... خسته اول رفتیم سایت... قرار بود رسول رو برای وداع با خانوادش بیارن خونشون... علی سایبری اومد طرفم.. محکم بغلم کرد... عرفان با صدای بلند گریه میکرد... محمد حالش از همه بد تر بود... مستقیم توی اتاقش رفت... امیر بی خبر از همه جا تازه از ماموریت برگشته بود... □ به .. به .. به .. ببین که اینجاست😁✨ آقا داوود.... 😂از ماموریت هم که برگشتم... عروسی کیه؟؟؟. مبهوت به همه مون نگاه کرد.... سعید دیگه نتونست جلو خودش رو بگیره... ¥ عروسی عزا شد😔😫😫😭😭🙂 □ چی شده داوود؟؟؟؟؟😱 سرم رو پایین انداختم... به سمت میز رسول رفتم... خانم محرابیان خیره به میز گوشه سایت نشسته بود.... چفیه رسول رو از تو کشوی میزش درآوردم.... نگام افتاد به بچه ها پشت سرم... پ.ن 🙂.. هقق💔 ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ 😂این مسخره بازیا چیه؟؟؟؟؟ 😐😂اصلا جالب نبود... وای..... ترسیدم...... حرف بزنننننننننن.... این دست تو چیکار میکنه؟؟؟؟؟ خوابیدی؟؟
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا🌸🌾 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_چهارم #داوود هرکسی توی حال خودش بود🥀 محمد نماز
به نام خدا ... رسول رو قرار بود از معراج شهدا ببرن خونشون... 🙂همه می‌دونستن الا رها... هیچ کس نمیدونست چجوری بگه!) رسیدیم خونه... خوشبختانه نبود... رها خونه نبود.... زهرا خانم و مادر رسول .. مامان و دریا برای نفرات اول رفتن تا با رسول خداحافظی کنن.. مادرش شیر زنی بود... 🙂🕊محکم ایستاده بود.... اما مامان خیلی بی تابی میکرد): شاید چون خودش قبلا این درد رو کشیده بود..../: خونه شلوغ بود.. خیلی شلوغ... تمام کسایی که قرار بود واسه عروسی من و رها بیان،): حالا میومدن واسه دیدن رسول... حالا میومدن واسه تشیع جنازه و دفن رسول): لعنت به دنیای نامرد.. اگرچه جای رسول الان تو بهشته...): در باز شد.... رها اومد داخل... با اشتیاق اومد به طرفم... بچه ها جلوی خودشون رو گرفته بودن.... با دیدن جمعیت اول تعجب کرد... بعد با لبخند اومد سراغم... کاش نمیخندید): خنده هاش آتیشم میزد... خنده هایی که قرار بود تبدیل به اشک بشه)): ٪ داوود... سلام😍😁 خوبی؟؟؟ ت .. چه خبره بابا🤨؟! باز خودتونو لوس کردین... بابا یه ماموریت رفتیناا😂... رسیدن به خیر آقای ماموررر😁❤️ این چه ریخت و قیافه ایه واس خودت درست کردی... مگه مجلس ختمه😂 .. دامادی ناسلامتی ها... برو یه آبی به سر و صورتت بزن... های... داوود؟؟؟؟ چرا جواب نمیدی😐؟! داوود... ت‌.‌ کجایی؟؟ داوود؟؟؟؟ & رها🙂.. ٪ وای.... ترسیدم.... رسول کجاست؟¿ همین یه کلمه کافی بود تا اشک از صورت محمد پایین بیاد.... فرشید روی زمین بشینه و... شونه های علی بلرزه.... 🙂 حالا چی بهش جواب بدم.... ساک رسول از دستم افتاد... ٪ این که ساک رسول😍😄 دست تو چیکار میکنه؟؟ 😂این مسخره بازیا چیه؟؟؟؟؟ باز تو و اون رسول شیطنتتون گل کرد؟...😂 بگو بیاد کارش دارم... خبرشو دارن از خانم محرابیان خواستگاری کرده😂🤣!! & رها... رسول...😔 ٪ 😐😂اصلا جالب نبود... اه‌... داوود... جمع کن خودتو زشته.... آخه شوخی شوخی با ماموریت هم شوخی؟؟😂 🙂کاش شوخی بود... کاش فقط یه خواب بود.... یه کابوس): ٪ 😐🍌من که رسول رو گیر میارم.. اون وقت من‌ میدونم و تو و رسول.. رسول!!!؟؟؟ رسول... آقا محمد .. شما نمیدونید رسول کجاست... رسول؟؟ & رسول ... نیست... ٪ یعنی چی داوود😳؟! & رسول..... ٪ رسول چی داوود... حرف بزننننننننننن.... & رسول رفت🙂😞😔😭😫... سکوت جمعیت شکست!) ٪ رسول کجاست داوود؟؟؟؟؟؟ آقا سعید ... رسول کو؟؟؟ ¤ رسول تو اتاقش خوابیده😫😫... به سمت در دوید..... مادر جان.. زهرا خانم.. مامان .. دریا اومدن بیرون... حال مادرجان بهم خورده بود... بردنشون... رها وارد اتاق شد... پشت سرش من و علی و محمد دویدیم.. کنار تابوت نشست.... اول پرچم رو کنار زد... 🙂سخت ترین لحظات عمرم سپری میشد!) باید شاهد پر پر شدن رها .. جلوی جنازه رسول می بودم )): ٪ رسول... خوابیدی؟؟؟ 🙂هع.... پاشو ... مگه الان وقت خوابه؟! رسول.... چرا جواب نمیدی؟! داوود چرا جواب نمیده؟؟ & خوابه😭😭😭.. ٪ 🙂رسول... پاشو.... چرا جوابمو نمیدی؟؟؟ یادته همیشه میگفتم... رسول.... میگفتی جانم... بگو...🙂... حالا نگاهم نمیکنی؟¿ رسول.... مگه نمیخواستی عروسی منو ببینی😄😢😫... پاشو رسول.... مگه قرار نبود بشی دایی رسول؟؟؟. مگه نمیخواستی من بشم عمه رها... اینجوری نمیشه ها!!!!!! پاشو بببین همه منتظرن.... من... داوود.. علی... محمد... آقا سعید... فرشید... هع.. آقا رضا... کلی آدم اومده واسه دیدنت... گرفتی خوابیدی؟؟؟.. رسول.... پاشو.... رسول پاشو بهت میگم.... رسول؟؟؟؟؟ محمد چرا جواب نمیده؟؟؟؟؟؟؟؟ تو صداش کن شاید جواب بده.... رسولللل؟؟؟؟ رسولللللل..... علیییییییی چرا جواب نمیدههههههههههههه؟؟؟؟. علی این چرا جواب نمیده😩😩😩😭😭😫 رسول .. تو هم رفتی.... تو هم شدی نیمه راهی؟؟؟؟؟؟؟ رسول ... مگه قول ندادی.... رسول ..‌ کاش ازت قول گرفته بودم که برمیگردی... آخه تو زیر قولت نمیزدی..... سرش رو تابوت گذاشت... اشک می‌ریخت و با صدای بلند با رسول درد دل میکرد... صدای باز شدن در اومد.... خانم محرابیان .. با حال خراب وارد شد... قدم های اروم برداشت.... یه کاغذ دستش بود.. یه کاغذ که معلوم بود مچاله شده... روش اشک ریخته شده.... دستش رو به سمت محمد دراز کرد... < وصیت نامشح... داده بود به من ...🙂😞🙃 من‌‌‌... من حتی نتونستم یه بار به اسم صداش کنم.... رسوللللل😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_پنج #داوود... رسول رو قرار بود از معراج شهدا ببر
به نام خدا ۱ روز بعد .... به خاطر دلایل امنیتی... نتونستیم مراسم درست و حسابی بگیریم..... 🖤آخرین خداحافظی با رسول... با رفیقم... با عزیزم... با داداشم کردم): 🙂🕊رها ۱ روز بود که حتی ۱ کلمه حرف هم نمیزد.... وصیت نامشو باز کردم.... $ بسم الله الرحمن الرحیم... شهادت میدهم که خدا یکی است... و او بهترین است... حضرت محمد (ص) ولی و پیغمبر اوست... خدایا تو شاهدی که طی ۵ سالی که افتخار حفاظت از امنیت مردم این خاک رو داشتم... تا حد توانم عمل کردم... و کوتاهی نکردم... خدایا تو شاهدی که در حرف و عمل امنیت و آرامش مردم را در نظر گرفتم.... امیدوارم پدر و مادر عزیزم .. من رو حلال کنند... همکارای خوبم .. و دوستان عزیزم... من رو به خاطر رفتاری که داشتم حلال کنید.... چند کلامی با خانواده ام.. خواهر عزیزم... ممنون که به خاطر من هر سختی رو تحمل کردی... امیدوارم در کنار با معرفت ترین رفیقم... داوود .. خوشبخت باشی... برادر عزیزم... ممنون که همیشه و در هر مرحله از زندگی حامی و همراه و پشتیبان من بودی... محمد جان... اگر کم کاری داشتم مرا ببخش... و حلالم کن... ✨❤️نازگل عزیزم... عزیز عمو.. خیلی دوست دارم.. امیدوارم وقتی بزرگ شدی هم مثل الانت مهربون و عزیز باشی... خیلی دوست دارم عمو جان... 🙂🕊 خداحافظ رسول... :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: & چی شد؟؟؟ نیومد؟؟؟ * میگه میخواد پیش رسول باشه😔... & تو برو خونه... من خودم میام... * باشه🙂.. کنار قبرش نشسته بود): تنهای تنها... خیره به کلمه شهید ...(: ٪ روزی که می‌خواستید برید... رفتم اتاقش🙂.. گفتم رسول... نگرانم... میترسم داوود بره و برنگرده... اون وقت من‌ چی کار کنم؟؟؟ خندید و گفت... قول میدم مواظبش باشم... قلب آدما هیچ وقت دروغ نمیگه..! یه چیزی ته دلم میگه داوود سالم برمیگرده... وقتی هم می‌خواستیم از هم جدا شیم.. مامان گفت.. مراقب بچه مردم باشی ها... گفت... هع.. بچه مردم کیه🙂.. مراقب داوود .. هستم... میبینی؟!🙂😔 همه مون به فکر تو بودیم.....):💔 هیچکس به فکر خودش نبود...... حتی خودش): & روزای آخری رو به خاطر من شیفت وایمیستاده.... به محمد گفته بوده که به من چیزی نگه.. همیشه مهربون بود..🙂😞 اما.. رها.. ٪ ن... دیگه به من نگو رها... رها مرد‌... رها تا وقتی زنده بود که رسول بود... یه بار ازم پرسید دوست داری اسم مستعار واسه پرونده بعدی چی باشه؟؟؟ گفتم زینب... 🙂از حالا به بعد من زینبم... زینب صدام کن.... & باشه زینب... پاشو بریم... ٪ داوود.... دیدی چطور عروسیمون عزا شد؟؟؟😢😞... دلم واست تنگ میشه رسول): & زینب... مهم راه رسول.... رسول زنده تر شد.... ٪ میدونم... فقط... خیلی دلم براش تنگ میشه): پ.ن 🖤🕊رسول .. خداحافظ.... ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ رسول ... بیا.... سلاممممممممم... کجایی؟؟؟؟؟ اگه اجازه بدید من امروز زودتر برم خونه... برنامه فردا رو یادتون نره... خسته نباشید..