eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
292 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ دونه دونه پارچه ها رو کنار زدم که! یا قرآن! زانوهام شل شد.... چشم هام رو باز و بسته کردم... نه دروغه،خوابه😭 این ریحانه‌من نیست💔 ریحاااانه!!! آخه چرااااا رفتیییی!!!! چشماتو باز کن😢 توروخدا یه بار دیگه با چشمای عسلیت نگام کن😭 خیلی آروم چشم‌هاش رو بسته بود... به آرزوش رسید... منو تنها نزار!!!! سلامم رو به مادرمون برسون ریحاااانه نمی تونستم جلوی هق‌هق گریه ام رو بگیرم اون خوابی که دیده بودم مربوط به ریحانه بود😭 از دور نرگس و زهرا رو دیدم که در حال چادر سر کردن با سرعت میومدن سمت من.... (برای عملیات همه چادر هامون رو در اورده بودیم و یه مانتو تا زیر زانو و شلوار و روسری بلند و جلیقه ضد گلوله داشتیم) عملیات به خوبی تموم شده بود...🙂 منو نرگس با هم بودیم و از بقیه خبر نداشتیم به آقا محمد بیسیم زدم که گفت برین دم در کارخونه پیش نرجس😳 در حال سر کردن چادرامون به جایی که آقامحمد گفته بود رسیدیم که نرجس رو دیدم و به سمتش دویدم... داشت گریه میکرد..... وقتی صحنه روبه روم رو دیدم قلبم مچاله شد و چشمه اشکم جوشید.... ریحانه آروم خوابیده بود... همون ریحانه مهربون و دوست‌داشتنی... همون که خییلی خوب بود انقدر خوب که زود رفت پیش معشوقش... داشتم گریه میکردم اما خیلی آروم... نرگس و نرجس اما خیلی برقراری میکردن... پلیس ها میخواستن از پیکر جداشون کنن.. کارتمو نشون دادم گفتم که ما باهاتون میایم و قبول کردند رفتم پیش نرگس و نرجس بهشون گفتمــ زهرا: الان ریحانه رفت پیش حضرت مادر💔 اذیتش نکنین... اون اگه اینجا شهید نمی شد یه جا دیگه می مرد.... مگه آرزوش این نبود؟ツ پس بهش تبریک بگین دیگه............... با صحبتام آروم شدن💔😢 و همراه پیکر یحانه سوار ماشین شدیم.... چون قرآن رو حفظ بودم تو راه براش قرآن خوندم... البقره وَلَا تَقُولُوا لِمَن يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاءٌ وَلَٰكِن لَّا تَشْعُرُونَ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﻛﺸﺘﻪ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ ﻣﺮﺩﻩ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ ، ﺑﻠﻜﻪ [ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﺮﺯﺥ ] ﺩﺍﺭﺍﻱ ﺣﻴﺎﺕ ﺍﻧﺪ ، ﻭﻟﻲ ﺷﻤﺎ [ ﻛﻴﻔﻴﺖ ﺁﻥ ﺣﻴﺎﺕ ﺭﺍ ] ﺩﺭﻙ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﻴﺪ .(١٥٤) نرگس و نرجس هم با شنیدن صدای قرآن آروم شدن..... رسول حالش اصلا خوب نبود. سریع به بیمارستان رسیدیم وبردنش اتاق عمل... خیلی استرس داشتم.... داغ ریحانه خانم برامون بس بود😭💔 دوست نداشتم رسول هم اضافه بشه.... نیم ساعت گذشت.... خبری از رسول نشد... هرچقدر از دکتر ها هم می پرسیدم جواب سربالا می دادن... حالم اصلا خوب نبود... ده دقیقه پیش آقامحمد زنگ زد و آدرس بیمارستان رو پرسید... اول آقامحمداینا اومدن خانمها چون همراه پیکر ریحانه خانم رفته بودند نیم ساعت دیر تر رسیدند... بعدش هم زینب‌خانم و معصومه خانم اومدن همه پشت در اتاق عمل بودیم... نرجس‌خانم اما حالش خیییلی بد بود... زینب‌خانم و زهراخانم سعی داشتن آرومش کنند.... دوساعت به همین منوال گذشت تا اینکه زهراخانم به آقامحمد جیزی گفت و بعد از گوشیش دعای توسل رو پخش کرد... همه با گریه دعا رو خوندیم... اما از وضعیت رسول خبری نبود... ۳ساعت گذشته بود دلمون خیلی شور میزد تو این ۳ساعت چندین بار دکتر و پرستار وارد اتاق‌عمل شدند اما هیچ کدومشون جواب درست نمی دادن تا اینکه بعد نیم ساعت دکتر از اتاق‌عمل بیرون اومد....... پ.ن:یعنی‌حال رسول چطوره💔🙁 ادامه دارد....🌻🖇 آنچه خواهید خواند: دکتر چی شد؟! هماهنگ کنید که... ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ بالاخره هواپیما ی نرگس اینا هم رسید و خداحافظی کردیم. با نرگس رفتیم خونه ، نیما ماموریت بود. چون خیلی خسته بودیم زود خوابیدیم. کارهامون همینطور پیش میرفت و متوجه رابط های دیگه راکس تو ایران شدیم و در حال شناسایی اونا بودیم. نیما هم از ماموریت برگشته بود و به کارش مشغول بود. یه روز آقا محمد تو سایت بهمون یه لنز های مخصوصی داد که وقتی دوبار پشت سر هم پلک میزدیم عکس میگرفت و مستقیم برای سیستمی که تو سایت بود ارسال می‌شد. یه هفته بود که از کویت برگشته بودیم. دیروز مادر آقارسول تماس گرفته بودند و قرار بود برای آخر هفته بیان خواستگاری🙊 دوماه‌بعد آقارسول و نرجس هفته پیش باهم عقد کرده بودن😍 جشنشون هم واقعا خیلی خوب بود و به همه خوش گذشت... آقافرشید و خانمش هم بود که با مریم کلی رفیق شدیم و کلی هم با پسرشون بازی کردیم😇 قرار بود با آقاسعید و آقا فرشید بریم یه ماموریت یکساعته برای شناسایی محلی که به هم‌دیگه ملحق میشدیم تو یه بن‌بست خلوت بود. لنز های جدید هم روی چشمم بود. طبق عادتم یه ربع زودتر رفتم محل قرار تو راه حس کردم دارم تعقیب میشم. چند بار چک کردم ولی خبری نبود. تو کوچه‌ی بن‌بست وایستاده بودم که دوتا مرد هیکلی اومدن سمتم😨 اسلحه هم همرام نبود چند بار پلک زدم تا دوربین ازشون عکس بگیره اومدن نزدیکم یکیشون اوند چادر رو از سرم بکشه البته مانتو و روسری بلند و مشکی با پوشیه داشتم که اگه به وقت مجبور شدم چادرم رو در بیارم حجابم کامل باشه🙂 اما نذاشتم بهم دست بزنه با لگد محکم زدم تو دستش فکر کنم میخواستن منو ببرن😱😱 پ.ن: زهرا،کوچه‌بن‌بست،دوتا‌مرد‌هیکلی😢 چی میشه یعنی... ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: با چاقو اومد سمتم... دیگه توانی نداشتم... ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ سعی میکردن چادرم رو از سرم بکشن اما هرچی بود اجازه نمی دادم بهم دست بزنن❌ حالم خیلی بد بود کوچه هم خلوت بود و هیچ کس اون اطراف نبود ده دقیقه هم مونده بود که آقاسعید و آقا فرشید برسن ممکن بود نتونم ده دقیقه مقاومت کنم هیکلشون دوبرابر من بود😱😢 یکیشون دوباره اومد سمتم و خواست منو بگیره که سریع یه مشت به گیجگاهش زدم اگه یه ضربه دیگه میزدم بیهوش میسد و کارم راحت تر بود اومدم که مشت دوم رو بزنم اونیکی با چاقو اومد سمتم و چون حواسم پرت شد نتونستم درست طرف رو بیهوش کنم🙁 فقط گیج شد و تلو تلو میخورد که البته این هم غنیمت بود اومدم برم سراغ اونیکی که یه سیلی کوبوند تو صورتم فکر میکردم چون پوشیه دارم جلو ضربه اش رو میگیره اما انقدر محکم زد که دماغم خون اومد😢 پشت بندش هم یه لگد محکم به شکمم زد که زانوهام شل شد اما به زور خودم رو نگه داشتم که نیافتم زمین💔 اون سیلی و لگد اونقدر محکم بود که ضعف کردم... اونام از فرصت استفاده کردند و چادرم رو از سرم کشیدند💔 اما هنوز سرپا بودم یکی از اون مرد هآ دوباره با چاقو اومد سمتم این بار باید دستش رو میشکوندم وگرنه کارم تموم بود.... تمام توانم رو جمع کردم و چنان ضربه ای به دستش زدم که چاقو پرت شد زمین و دادش بلند شد... اونیکی مرده اما پرتم کرد زمین و خواست چاقوش رو فرو کنه تو قلبم که سریع برگشتم و چاقو خورد تو دستم .... همینطور خون میومد... دیگه توانی نداشتم... داشتم شهادتین رو میخوندم💔 مرده اومد منو بلند کنه و ببره که یه صدای آشنا شنیدم... داشتیم می رفتیم سر قرار ، ترافیک های شهر تهران از ساعت ۶ صبح هم شروع میشد !🤦🏻‍♀ از هر چی کوچه پس کوچه بود عبور کردیم و رسیدیم به محل قرار که یه ماشین غریبه رو دیدیم ! شک کردم ! سریع پیاده شدم و کلتم رو گرفتم توی دستم . با اولین نگاه زهرا خانم رو دیدم که روی زمین افتاده و دوتا آدم گنده بک افتادن به جونش و دارن با لگد میزننش ! وارد کوچه شدم داد زدم سعید: اهای بی ناموس چرا دست رو دختر مردم بلند میکنی ؟ گنده بک ۱: جنابعالی !؟ همون لحظه بود که زهرا از پشت گردنش رو پیچوند . اولی زمین افتاد ولی دومی با چاقو به سمت زهرا رفت و چاقو رو برای دستش فرو کرد !!! خون روی زمین راه گرفته بود. فرشید دومی رو با تیر زد و زنگ زد به آقا محمد و همه چیز رو براش تعریف کرد. یه ون فرستادم تا این دوتا تن لش رو ببرن . ما هم با زهرا خانم راهی بیمارستان شدیم. نرگس خانم هم اومده بود بیمارستان . دست زهرا خانم ۱۲ تا بخیه خورد 😮 من و فرشید هم از بیمارستان رفتیم سایت . نمیدونم چرا هرچی زخمی میوفته رو دست ما 😐😂 آقا محمد برای بعد از ظهر دادگاه داشت . دادگاه برای بلیک بود ، کمتر از ۱۲ سال حبس چیزی در انتظارش نبود . احسان هم به همه چیز اعتراف کرده بود و دادگاه براش ۲۰ ضربه شلاق و ۱۰ سال حبس نوشته بود . امیر ارسلان هم که قرار بود مبادله بشه 😏 دیگه توانی نداشتم. به زور خودم رو به ماشین رسوندم و سوار شدم و تا بیمارستان بین مرگ و زندگی بودم ! پ.ن: زهرا... ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: خوبی عزیزم !؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ چشمام رو که باز کردم نرگس رو دیدم . تکون که خوردم درد بدی تو تنم پیچید . نرگس متوجه شد که به هوش اومدم و گفت نرگس:خوبی عزیزم !؟ زهرا:آره.....آب نرگس:باشه ، الان بعد با یه لیوان آب به سمتم اومد و گفت نرگس:میتونی بلند شی !؟ زهرا :اره به زور بلند شدم و نشستم ، دستم کاملا باند پیچی شده بود . ای رو خوردم که برام تخت رو به حالت نشسته در آورد و گفت نرگس: کسی فعلا نمیاد بیمارستان چون هویتت لو رفته ، من هم تا چند وقت پیشتم و نمیرم سر کار ، باید مواظب باشیم . سرم رو تکون دادم که گفت نرگس:برات اتاق خصوصی گرفتم که راحت باشی ، ۲ تا هم تخت داره تا با هم باشیم 😊 زهرا:ممنون کمی با هم حرف زدیم که پرستار داخل شد و گفت پرستار:سلام عزیزم ، خوشحالم به هوش اومدی ، درد نداری !؟ زهرا:سلام ، دارم ولی قابل تحمله ! پرستار:اگه دردت بیشتر شد بهم بگو تا برات خواب آور تزریق کنم 😘 زهرا:چشم ، ممنون بعد رفت بیرون و منم دوباره شروع کردم حرف زدن با نرگس بعد از شنیدن خبر زخمی شدن زهرا خانم خیلی ناراحت شدم . خودم میدونستم چمه ،،،،، ولی کاشکی این اتفاق نمیفتاد !!! اصلا حوصله کار نداشتم ، رفتم خونه. بازم مثل همیشه نداشتن خواهر و برادر شده بود عقده روی دلم . دوش گرفتم و خودم رو روی تختم پرت کردم . مامان اومد داخل گفت مامان:سلام پسر ، اومدی !؟ داوود:سلام مامان ، اره فدات شم مامان:سرت رو خشک کن سرما نخوری(: داوود:چشم بعد رفت بیرون . تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به رسول . رسول:سلام آقا داوود ، چطوری گل پسر؟ داوود:سلام شاه داماد ، ممنون تو چطوری ؟ رسول:ممنون ، چه خبر داوود:سلامتی ، کجایی !؟ رسول: با نیما و نرجس اومدیم سر خاک ریحانه خانم . داوود: خوب ، خوش باش ، کار نداری؟ رسول:نه داداش ، خدا حافظ ✨ قط کردم . رسول همیشه جای برادرم بود . از وقتی عقد کرده دیگه زیاد باهم نیستیم ): البته خوب حق هم داره ، تا کی میخواهد پای من بسوزه !؟ ۵ روز بعد .................................................... پ.ن: ..........✨ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: بله ؟؟؟ من مقداد سپهری هستم 😄 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان ✨امنیتی ✨ زنگ زدم به نرجس خانم و خبر دادم . بعد چند دقیقه با یه پسر جوون اومد . قبلا که من ۴ سالم بود همسایه این خانواده بودیم و از اونجا با نیما دوست شدم . نرگس و نرجس تازه به دنیا اومده بودن . که بخاطر شغل پدرشون از اون محله رفتن . ولی دوستی من و نیما سر جاش بود. تا الان که ... نیما خیلی به من اعتماد داشت ... اون پسر جوون گفت . رسول:سلام ، ببخشید شما از دوستای نیما هستید؟ مقداد:سلام....اره همکارشم رسول:میشه خوب توضیح بدی ببینم چی شد؟ مقداد:خوب....من جلو تر رفتم.....در ماشین رو باز کنم که یه دفع.....با صدای جیغ برگشتم و ....نیما رو دیدم که روی زمین افتاد . رسول:چرا اینطوری حرف میزنی ؟😳ترسیدی؟ از خجالت سرم رو پایین انداختم که نرجس خانم گفت نرجس:ایشون همون آقا مقداد هستن . رسول:اها !!!! پس شمایی ، خوشبختم . مقداد: شما هم باید آقا رسول باشید . رسول:بله مقداد:منم خوشبختم . نرجس:به منم میگید داداشم کجاست یا نه ؟ در همین لحظه نرگس خانم بلند شد . نرجس خانم با دیدن نرگس گفت نرجس:تو هم اینجایی !؟ نرگس:یا حسین این چه بلائی بود به زنش چی بگیم ،،، کیمیا تازه عروسه ، تو چشم آقا محمد چطوری نگاه کنیم... و بقیه حرفش با شکستن بغضش خفه شد..... مقداد:نرگس خانم حالا که چیزی نشده ! فقط یکم هوشیاریش پایینه که به لطف خدا میره بالا کم کم. نرگس:اگه نرفت چی؟ مقداد:نیما انقدر پسر خوبیه که خدا بدون شهادت و با مرگ عادی نمیبرتش پیش خودش ، مادر میخواهد بچه مثل نیما تربیت کنه....نگران نباشید. انگار با حرفام آروم شدن . مشغول صحبت با رسول بودم که دکتر اومد و گفت......... از خونه بودن خسته شده بودم . یکی از اون دوتا هرکول که بهم حمله کردن اعتراف کرد که از طرف رکس اومده . حس عجیبی داشتم که با اون همه محافظت از چهره و هویتم بازم لو رفتم . شاید بخاطر محافظت بیش از حد بوده . بعید نیست . اطلاعاتی بودن یعنی مثل مردم خاکی با مردم مهربان گوش به زنگ برای کمک به مردم ولی من.... خاکی نبودم و اصلا بین مردم نمیرفتم . مهربان بودم اما با هر کسی نه . گوش ب زنگ بودم اما با ترس از شناسایی شدن. دستم هنوز درد میکرد. تصمیم گرفته بودم که به محض خوب شدن ،،،،، انتقالی بگیرم برای کار داخل واحد سایبری سپاه ،،،،، واحد امنیت و اطلاعات به درد من نمیخورد ..... چند باری هم تلفنی با آقا محمد دربارش صحبت کرده بودم که گفته بود مشکلی نیست و تو وظیفه ات رو کامل انجام دادی . پ.ن:مادر میخواهد بچه مثل نیما تربیت کنه......💔✨ آنچه خواهید خواند: گذری بر رمان .... ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ پنه لوپز رو بیدار کردم و پیاده شدیم . مامان و داداش اومده بودن دنبالمون از خستگی بلا فاصله وقتی که رسیدیم یه خونه خودمو روی تخت ولو کردم و خوابیدم . چند بار پیامک هایی با محتوای تحدید به مرگ و شکنجه برام ارسال شده بود . معمولا یه ادرس پایینش بود که اگه نیای اینجا فلانت میکنیم... جرعت نداشتم به کسی بگم ... حتی آقا محمد مرگ پدر و مادر آقا رسول هم باعث شد که اصلا قید گفتن و بزنم ! برای اینکه اگه اتفاقی بیوفته پدر و مادرم در گیر نشن یه خونه قدیمی اجاره کرده بودم تنها کاری که انجام دادم چند تا دوربین تو جا های مختلف خونه کار گرفتم . حدودا ۴ روز بود که دیگه پیامکی ارسال نشد ... گفتم شاید ول کردن ولی ... توی آشپز خونه با چادر نمازم وایساده بودم و داشتم از غذا میخوردم که ببینم چطوره و بعد ۴ رکعت عصرم رو هم بخونم که ... صدای چرخیدن کلید توی در باعث شد دستم به سمت چاقوی توی ظرف شویی بره و به محض اینکه برگشتم چاقویی توی دستم فرو رفت ! با دیدن ۳ تا مرد قل چماق نفسم رفت ! تشهدم رو خوانده بودم و اماده مرگ با چاقو توی شون یکیشون کردم. هر لحظه حال حضرت زهرا رو بیشتر درک میکردم 🥀 ••• 🥀 ••• 🥀 سمت میز توی هال رفتم و تفنگم رو در اوردم . سمت یکشون گرفتم و زدم ... اون یکی به سمتم اومد و با ضربه ای که به دستم زد شک نداشتم که استخوان هام خورد شده شود . تفنگ از دستم افتاد... بی دفاع روی زمین افتاده بودم و... با تیری که داخل شکمم خورد نفس کشیدن یادم رفت... دومین تیر رو هم همونجا زد... بعد همشون فرار کردن . خون دورم رو پر کرده بود . جون نداشتم حرکت کنم... تلفنم چند بار زنگ خورد . نوحه شروع شد به پخش شدن اخه .. زنگ گوشیم نوحه حسین طاهری بود.. همیشه با کلمه کلمش گریه میکردم‌‌‌... به زور خودمو بهش رسوندم و دیدم نرجسه . زنگ زدم بهش . درد داشت جونمو میگرفت 🥀 ••• 🥀 بعد ۶ دقیقه زنگ زدن به زور با کمک دیوار بلند شدم و در رو زدم و بعد همونجا کنار دیوار سر خوردم و جای رد خونم روی دیوار موند ... چادرم مثل حضرت زهرا رنگ خون گرفته بود ولی از سرم نیوفتاده بود ... برای اخرین بار نگاهی به خونه انداختم . درسته درد داشت اما آخرش خوب بود . نرجس اومد داخل و با دیدن حالم جیغی کشید که پوزخندی زدم. اومد سمتم و گفت نرجس:ز...زهرا بغض اجازه نداد حرف بزنه و زد زیر گریه. منم جونی نداشتم و بی صدا گریه میکردم ... دست خیس از خونم رو بی جون روی زمین کشیدم و باهاش دست نرجسو گرفتم . نرجس که سرشو بلند کرد اون دوتا تیله آبی رنگش مثل خون قرمز شده بود . زهرا: ن...نبینم..اشکتو....رف....رفیق. نرجس:حرف نزن زهرا حرف نزن تا زنگ بزنم آمبولانس ! زهرا: ههه...از..ما..که گذ..شت..ببین..توی ک..شوی..م...میزم..یه..ک..کاغذ..هست...و.. به صرفه افتادم و با هر صرفه خون بالا میاوردم .. نرجس:حرف نزن زهرا ترو خدا ... میدونم وصیته میدونم ... جان نرجس حرف نزن ... من بدون تو چی کار کنم زهرا ... اخه نا مرد...گفتم سرما خوردی صدات گرفته ... به مادرت چی بگم !؟ بگم زهرات مث حضرت زهرا... مث اسمش خودش رفت و چادرش نرفت !؟ چی بگم زهرا: نر..جس... آ.......ب....آب نرجس : باشه وایسا وایسا از شدت گریه چشمم نمیدید . چقدر این دختر قوی بود ! کف خونه پر بود از خون . نامردا تو یجا دو تا تیر زده بودن... دستم رو زیر شیر آب گرفتم که رنگ خون پخش شد . لیوانی رو برداشتم و پر آب کردم و با سرعت به زهرا رسوندم . جسم بی جونش ... غرق در خون ... کنار دیوار بود . چشماش نیمه باز بود و .... صدای نفسای سختش فضایخونه رو در بر گرفته بود... بوی خون .... انگار همینچند روز پیش روز که مثل زهرا پیکر ریحانه رو تو آغوش گرفتم و از ته دل فریاد زدم ... لیوان رو به لبای خشکش نزدیک کردم . یکم از آب رو خود و بعد گفت... زهرا: ن...نر...جس نرجس:جانم ، (با گریه ادامه دادم) جانم زهرا جان ... زهرا: درد...دارم نرجس: بمیرم برات ( جیغ زدم) بمیرم برات زهرا ... بعد چادر خونیش رو به صورتم چسبوندم و از ته دل شروع کرد به جیغ زدن و صدا زدن زهرا . دست بی رمقش روی سرم نشست. بدنش رو روبه قبله گرفتم و دست خونیش رو توی دستم ...💔 فشاری به دستم وارد کرد و کم کم با بسته شدن چشماش...شفار دستش کم تر و کم تر شد تا اینکه.... دست هاش ای توی دستم سر خورد و روی زمین سرد نشست ... به پایان رسید با رفتنش منم با خودش برد خاطراتش مثل نور از جلوی چشمام رد میشد توی کویت گرم گرفتناش خنده هاش نماز شب هاش گریه هاش صداش شوخی هاش ادامه دارد...🖇🌻 ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م