eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
292 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
استوری‌پندار‌ اکبری🙂🍃🌟 🌟°•°•°🌟°°••°•🌟°•°🌟•°•°°🌟°•‌°•🌟 به ما بپیوندید🌻💥🌈 @GandoNottostop
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ خیلی خسته بودم ، امروز آقا محمد به نرگس خانوم مرخصی داده بود و چیزی نبود که زیر نظر داشته باشیم . فقط رسول داشت به صدا های میکرفن گوش میکرد تا بفهمه چی میگن . فرشید هم مثل همیشه داشت تلفنی با خانومش حرف میزد. رفتم پیش آقا محمد و گفتم سعید:آقا میشه امروز رو بهم مرخصی بدید؟ خیلی خستم! محمد:آره ، اتفاقا میخواستم هم به تو و هم به فرشید مرخصی بدم. سعید:اینطوری که فقط رسول مونده ! کسی نیست جای ما ! محمد:چند تا نیروی جدید برامون اومده ، اونا رو میزارم جاتون تا برگردید . سعید:برم به فرشید هم بگم؟ محمد:آره ، فقط فردا ساعت ۱۰ صبح اینجا باشید . سعید: چشم ، با اجازه . محمد:خدا حافظ. رفتم پیش فرشید و گفتم سعید:سلام فرشید:وایسا یه لحظه(به شخص پشت تلفن)، جان سعید جان ! سعید:خبر خوب دارم برات ! فرشید: وایسا سعید یه لحظه ، مریم جان برات زنگ میزنم خدا حافظ. خوب بگو سعید چی شده؟ سعید:امروز مرخصی گرفتم برا دوتامون ، دستم هم درد نکنه! فرشید:مرسیییی، دستت درد نکنه ، اتفاقا امروز میخواستم خانومم رو ببرم دکتر که جنسیت بچه مشخص بشه! سعید:انشالله ، کاری نداری فعلا خدا حافظ. فرشید:خدا حافظ. رفتم خونه ، خیلی بدون زینب بد بود ، نمی دونم قرار بود کی برگرده ایران ! روی تخت دراز کشیدم و گوشیم رو در آوردم زنگ زدم زینب . زینب:الو؟ سعید:س.سلام ، خوبی! زینب:سلام ممنون تو خوبی ؟ سعید:ممنون کجایی ؟ زینب:هستم توی خونه (داخل آمریکا) سعید:کسی که پیشت نیست؟ زینب:نه سعید:پس قط کن تصویری زنگ بزنم ! زینب:باشه ! قط کرد ، خیلی دلم براش تنگ شده بود ، الان نزدیک ۱ سال بود که رفته بود اون ور آب ! پ.ن:کمی عاشقانه مثل نمک غذا میمونه باید باشه 😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: به زودی میام ، کاران داره تموم میشه ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ دوباره زنگ زدن ، این بار تصویری . چند دقیقه حرف زدیم ، که گفتم سعید: چند وقت دیگه کار داری ؟ زینب: به زودی میام، کارام داره تموم میشه! سعید:خوبه ، چیزی پیدا کردی؟ زینب:خیلی چیزا ! سعید:مزاحم نشم ، کاری نداری؟ زینب:نه ، برو به کارت برس ، خدا حافظ. سعید:یاعلی ، خدا‌ حافظ. قط کردم و دراز کشیدم و خوابم برد . وقتی بیدار شدم ۹ شب بود . رفتم یه تخم مرغ شکستم و خوردم و بعدش سوار ماشین شدم و به طرف خونه آبجی مریمم به راه افتادم . بعضی شب ها میرفتم اونجا . از رنگ و رو نرگس خانوم میشد فهمید که خجالت کشید وقتی بهش گفتم نرگس جان. مجبور بودم! خودمم خیلی خجالت کشیدم . دلم میخواست برم سر مزار یکی از دوستای شهیدم . برای همین به سمت چیذر به راه افتادم . رفتم سر مزار محمد ! خیلی دلم براش تنگ شده بود . زیارت عاشورا خوندم و یکم باهاش حرف زدم ، بعدش برگشتم خونه . کاشکی خواهر یا برادری داشتم که باهاش درد و دل کنم . تک بچه بودن خیلی بده! شامم رو بامامان و بابا که خوردم رفتم خوابیدم . از شانس بد من علی سایبری سایت نبود و من باید امشب هم می موندم ! همه رفته بودن مرخصی به جز من بد بخت ! مثلا به رها بانو قول داده بودم که شام برم خونه ! توی همین فکرا بودم که دستی روی شونم نشست . آقا محمد بود . بلند شدم از سر جام دیدم یه آدم قریبه هم باهاشه ، آقا محمد گفت محمد:پاشو رسول ، پاشو . رسول:برای چی آقا؟ محمد:به درد نمیخوری میخواهم نیرو بزارم جات ! رسول:آ.آقا یعنی چی ؟ نه ترو خدا ! محمد:اصلا دل به کار نمیدی! رسول:آقا به خدا همیشه حواسم به کاره ! محمد:اه اه اه ، داری سکته میکنی ، یکی یه آب قند بیاره ، شوخی کردم ! رسول:آقا اخه چرا این کار رو با من میکنید؟! محمد:امشب رو برو مرخصی ، همه رفتن اِلا تو ، این نیرو جدیده ، اسمش مصطفی هست ، مثل خودت هکره ، امشب رو میمونه پای سیستم تو ، برو خونه استراحت کن . رسول:ممنون آقا !!! سلام مصطفی جان!!! محمد:نوش جان :/ مصطفی: سلام آقا رسول رسول:با اجازه، خدا حافظ. محمد:خدا حافظ. مصطفی: چرا اینطوری کردی؟ محمد:بد بخت بالای یک هفتس نرفته مرخصی؛) مصطفی: واقعا! محمد:به سر خودتم میارما:/ برو سر کارت! مصطفی: چشم پ.ن:الان شخصیت های جدید هم ارسال میشه .😃🙈 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: به به ، بالاخره چشمم به جمالت روشن شد.😡 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان ✨امنیتی ✨ کار های جا مونده داخل سایت رو انجام دادم و به سمت فرودگاه حرکت کردم . دل تو دلم نبود ! یعنی چه شکلی شده؟ ساعت ۱۱ بود که هواپیما نشست . بی صبرانه منتظر زینب بودم ، این ۱ سال خیلی برام سخت گذشت ! من که داخل مراسم خاک سپاری پدر و مادرم فقط گریه کردم ، الان مثل ابر بهاری دارم اشک میریزم ! خوب شد آقا محمد فقط خودم رو فرستاد دنبالش ! از دور یه خانم چادری که خیلی شبیه زینب بود داشت میومد . رفتم نزدیک ، خودش بود! بدو بدو رفتم پیشش با دیدن من زد زیر خنده ! زینب:سلااااااااااام سعید:سلااااااااااام به شمااااا ، خسته نباشی ! رسیدن به خیر زینب:ممنونم ! سعید:چمدون ها رو بده من . زینب: ممنونم . چمدون هارو گرفتم از فرودگاه اومدیم بیرون . زینب:چه خبر ؟ مامان و بابام خوبن ؟ آبجی مریمت چطوره؟ عروسیش بدون ما خوب بود ؟ سعید:خبری نیست! مامان و بابای گرامی شما هم خوبن ! مریم هم خوبه ! عروسیش به بقیه خوش گذشت ولی به من نه ! زینب:چرا؟ سعید:چون شما نبودی! زینب:اها (بعد زد زیر خنده) سعید:دلم خیلی برات تنگ شده بود باورت میشه؟ زینب:چرا نشه ؟ منم همینطور ! سعید:بهت خوش گذشت؟ زینب:بد نبود ، تو چی ؟ چقدر لاغر شدی! سعید:غم دوری یاره دیگه ! بعد با هم زدیم زیر خنده .بودن کنارش بهترین حس دنیا بود ! سوار ماشین شدیم ، وقتی حرکت کردیم با دقت به بیرون نگاه میکرد ! سعید:چرا اینطوری میکنی ، بیرون تغییر نکرده ... اصلا با بیرون چی کار داری ... الان باید منو دلداری بدی ۱ سال دوری رو تحمل کردما ، باید به من نگاه کنی ! زینب:شما که گلی ! بفرمائید. بعد چرخید طرفم و زل زد بهم . سعید:میشه کم تر بهم نگاه کنی؟ زینب:خودت گفتی به تو نگاه کنم! سعید:منظور اینجوری نبود ، میشه اینجوری نگاه نکنی؟ زینب:نچ! سعید:یه وقت دیدی تصادف کردم ها ! زینب: خدا نکنه ، این ۱ سال چی کارا کردی ؟ غذا چی خوردی؟ خونه کی رفتی ؟ سعید:این یک سال ۱۱ ماهش رو سایت بودم و بقیش رو هم خونه مریم ، غذا هم اگه وقت میکردم داخل سایت میخوردم اگه هم نه سعی میکردم زیاد برای غذا نَرَم خونه مریم ، فقط برای خواب . خودم داخل خونه خودمون یه چیزی درست میکردم . زینب:اها ! سعید:تو چی؟ زینب:نگم برات بهتره ! هیچ جا خونه خود آدم نمیشه ! ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند : دوتا خواهر دوقلو تازه استخدام شدن یعنی تا بهشون عادت کنی ۴ ماه طول داره ! کارشون رو بلدن ولی خوب سایت رو میگیرن رو سرشون😐😂 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ سعید:الان بریم کجا ؟ خونه مامان و بابات یا خونه خودمون ؟ زینب:سایت سعید:اه اه اه زینب:چی شده؟ سعید:بری سایت سکته میکنی ! زینب:چرا؟؟؟ سعید:دوتا خواهر دوقلو تازه استخدام شدن یعنی تا بهشون عادت کنی ۴ ماه طول داره! زینب:مگه چشونه ؟ سعید:کارشون رو بلدن ولی سایت رو میگیرن رو سرشون ، البته الان بهتر شدن ، روزای اول خیلی شلوغ بودن ! زینب:اها ، عیب نداره ، پس کار بلدن آره ؟ سعید:خیلی کارشون رو خوب انجام میدن ، از وقتی اومدن پرونده ها خیلی خوب پیش میره ! زینب: عه عه عه ! خیابون سایت این یکی چرا از اون طرف رفتی ! سعید:آقا محمد گفت ممکنه تا چند روز زیر نظرت داشته باشن پس نریم سایت بهتره . زینب:اره ، اصلا حواسم به این موضوع نبود! سعید:پس می ریم خونه مامان و بابا! زینب:بریم ۲ ساعت بعد مامانِ زینب:نه به خدا زینب تازه اومدی باید ناهار وایسی ! زینب:نمیشه مامان جون ! سعید تو یه چیزی بگو ! سعید:من کارم چیه ، گوش به فرمانم ، به توافق که رسیدید منم همون کار رو انجام میدم . زینب:مامان به خدا نمیشههههه. بابایِ زینب:چرا دخترم ! دلمون برات تنگ شده بود ! زینب:قول میدم فردا حتما بیایم هم ناهار و هم شام وایسیم 😄 مامانِ زینب :باشه عزیزم خدا به همراهتون . از پله ها پایین اومدیم و سوار ماشین شدیم . پ.ن:عاشقانه توری 😐😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: ساعت ۶ بود که بیدار شدم ، بعد از خوردن صبحانه رفتم سایت ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ‌.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ وارد خونه که شدیم هینی کشید و گفت زینب:هییییییی اینجا چرا اینطوری شده ! سعید:خوب من اصلا اینجا نیومدم ! زینب:ای خدا ! بعد چادرش رو در آورد و داد دست من و شروع کرد که کار کردن ، منم از خستگی ولو شدم رو تخت و خوابم برد . فردا صبح ساعت ۶ ساعت ۶ بود که بیدار شدم بعد از خوردن صبحانه رفتم سایت . از در که داخل شدم آقا محمد دقیق جلوم بود ! محمد:سلااااام آقا سعید . سعید:سلام آقا محمد محمد:چرا صبح زود اومدی اینجا؟ سعید:پس پ برم کجا آقا ! شوخی میکنی ؟ محمد:شوخی چیه سعید جان ! برو خونه پیش خانومت ، اون تازه از ماموریت اومده ، سایتم که نمیتونه بیاد ، تو پیشش باش . سعید:اخه آقا.. محمد:آخه نداره ، امروز رو برو مرخصی ، برای اینکه راحت باشی بعد ناهار برگرد سایت ، ما چک کردیم ، کسی مامور زینب خانوم نیست!!!! متونی با خودت بیاریش سایت . سعید:ممنونم آقا ، با اجازه . دوباره از همون راهی که اومدم برگشتم !😐 با زینب برای ناهار رفتیم خونه مامان و بابا. خیلی خوش گذشت ، زینب قرار بود تا شب وایسه ولی من باید میرفتم سایت ! در گوشش گفتم سعید:زینب جان من باید برم سایت کار دارم ، آقا محمد گفت اگه بخواهی تو هم میتونی بیای ! زینب:واقعا! مامان و بابا رو چیکار کنم! بعد صداش رو ساف کرد و گفت زینب:مامان من باید برم دیگه . مامان:چرا دخترم ! زینب:باید برم محل کار ، از وقتی اومدم هنوز اونجا نرفتم ! بابا:حالا نمیشه الان نری؟ زینب: نمیشه به خدا بابا جون . بعد بلند شدیم و به طرف در رفتیم، مامان و بابا هم برای بدرقه ما اومدن. ۳۰ دقیقه بعد کارمند های خانم سایت دور زینب جمع شده بودن و باهاش حرف میزدن که آقا محمد صداش کرد . رفتم داخل اتاق آقا محمد . محمد:سلام زینب:سلام آقا محمد:رسیدن به خیر ، خوب اطلاعات !؟ زینب:ممنونم ، ریختمشون داخل یه فلش ، هرچی که این یک سال فهمیدم رو جمع کردم ! محمد:آفرین ، الان فلش کجاست؟ زینب: بفرمائید. پ.ن: خدمتتون ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: کارتون عالی بود . جلسه فوری !😨😱 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بدو بدو رفتم داخل آشپز خونه که دیدم یه سوسک گنده هست وسطش 😐😂 فرشید:چرا جیغ میزنی اخه ! مریم:خوب ترسیدم ! فرشید:ترس نداره آخه ! مریم:ببرش بیرون ! فرشید:بیا آه . بعد با یه دستمال بلندش کردم و بردم نزدیک مریم که مریم گفت مریم:فرشیییییییدددد بببرش اونوررررررر!!!!!!!!!! منم از خنده قش کرده بودم ! از پنجره پرتش کردم بیرون وقتی برگشتم با اخم مریم مواجه شدم ! همین شد که بهمون ناهار نداد و گشنه و تشنه سوار ماشین شدیم تا ببریمش خونه خواهرش . وقتی رسیدیم در خونه گفتم فرشید:مریممممم؟ مریم:هم؟ فرشید:ببخشید دیگه! مریم:بخشیدم 😜 فرشید: خوب یادت نره برام زنگ بزنی ها ! مریم:باشه ، میشه منم بیام فرودگاه ؟ فرشید:نه ، خودم میام باهاتون خدا حافظی میکنم 😊 مریم:باشه! بعد از اینکه رفت منم گاز ماشین رو گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم . حال! کنار زینب نشسته بودم ، تازه هواپیما بلند شده بود که نرجس خانم بدو کرد سمت دستشویی ! زینب رفت سمت دستشویی و پشت سرش نرگس خانم رفت . همه برگشته بودن سمت دستشویی ! بعد چند دقیقه اومدن بیرون. نرجس خانوم با بی حالی رفت نشست روی صندلی خودش و زینب هم برگشت سر جاش . مهمان دار برای نرجس خانوم آبمیوه آورد . سعید: چش شد یهو؟ زینب: میگه وقتی زیاد سوار هواپیماو ماشین میشه حالش بد میشه . سعید: اره اون سری هم سوار اتوبوس بودیم حالش بد شد 😶 بعد خودمو با کتاب مشغول کردم تا به مقصد برسیم . اصلا حالش خوب نبود . صبحانه هم نخورده بود ! بالا اورده بود و ضعف کرده بود ! بهش آبمیوه میدادم نمیخورد ! نرگس:نرجس خوبی؟😳 نرجس:آ..آره آره ... خوبم . نرگس:معلومه اصلا 😒 بعد نشستم سر جام . تا وقتی رسیدیم مقصد چشماش رو بست. از هواپیما پیاده شدیم . پ.ن: پارت بعد نرجس رو شهید کنم خوبه؟😐 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: از داخل چمدون یه لباس خوب در اورد و داد بهم. ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ سعی میکردن چادرم رو از سرم بکشن اما هرچی بود اجازه نمی دادم بهم دست بزنن❌ حالم خیلی بد بود کوچه هم خلوت بود و هیچ کس اون اطراف نبود ده دقیقه هم مونده بود که آقاسعید و آقا فرشید برسن ممکن بود نتونم ده دقیقه مقاومت کنم هیکلشون دوبرابر من بود😱😢 یکیشون دوباره اومد سمتم و خواست منو بگیره که سریع یه مشت به گیجگاهش زدم اگه یه ضربه دیگه میزدم بیهوش میسد و کارم راحت تر بود اومدم که مشت دوم رو بزنم اونیکی با چاقو اومد سمتم و چون حواسم پرت شد نتونستم درست طرف رو بیهوش کنم🙁 فقط گیج شد و تلو تلو میخورد که البته این هم غنیمت بود اومدم برم سراغ اونیکی که یه سیلی کوبوند تو صورتم فکر میکردم چون پوشیه دارم جلو ضربه اش رو میگیره اما انقدر محکم زد که دماغم خون اومد😢 پشت بندش هم یه لگد محکم به شکمم زد که زانوهام شل شد اما به زور خودم رو نگه داشتم که نیافتم زمین💔 اون سیلی و لگد اونقدر محکم بود که ضعف کردم... اونام از فرصت استفاده کردند و چادرم رو از سرم کشیدند💔 اما هنوز سرپا بودم یکی از اون مرد هآ دوباره با چاقو اومد سمتم این بار باید دستش رو میشکوندم وگرنه کارم تموم بود.... تمام توانم رو جمع کردم و چنان ضربه ای به دستش زدم که چاقو پرت شد زمین و دادش بلند شد... اونیکی مرده اما پرتم کرد زمین و خواست چاقوش رو فرو کنه تو قلبم که سریع برگشتم و چاقو خورد تو دستم .... همینطور خون میومد... دیگه توانی نداشتم... داشتم شهادتین رو میخوندم💔 مرده اومد منو بلند کنه و ببره که یه صدای آشنا شنیدم... داشتیم می رفتیم سر قرار ، ترافیک های شهر تهران از ساعت ۶ صبح هم شروع میشد !🤦🏻‍♀ از هر چی کوچه پس کوچه بود عبور کردیم و رسیدیم به محل قرار که یه ماشین غریبه رو دیدیم ! شک کردم ! سریع پیاده شدم و کلتم رو گرفتم توی دستم . با اولین نگاه زهرا خانم رو دیدم که روی زمین افتاده و دوتا آدم گنده بک افتادن به جونش و دارن با لگد میزننش ! وارد کوچه شدم داد زدم سعید: اهای بی ناموس چرا دست رو دختر مردم بلند میکنی ؟ گنده بک ۱: جنابعالی !؟ همون لحظه بود که زهرا از پشت گردنش رو پیچوند . اولی زمین افتاد ولی دومی با چاقو به سمت زهرا رفت و چاقو رو برای دستش فرو کرد !!! خون روی زمین راه گرفته بود. فرشید دومی رو با تیر زد و زنگ زد به آقا محمد و همه چیز رو براش تعریف کرد. یه ون فرستادم تا این دوتا تن لش رو ببرن . ما هم با زهرا خانم راهی بیمارستان شدیم. نرگس خانم هم اومده بود بیمارستان . دست زهرا خانم ۱۲ تا بخیه خورد 😮 من و فرشید هم از بیمارستان رفتیم سایت . نمیدونم چرا هرچی زخمی میوفته رو دست ما 😐😂 آقا محمد برای بعد از ظهر دادگاه داشت . دادگاه برای بلیک بود ، کمتر از ۱۲ سال حبس چیزی در انتظارش نبود . احسان هم به همه چیز اعتراف کرده بود و دادگاه براش ۲۰ ضربه شلاق و ۱۰ سال حبس نوشته بود . امیر ارسلان هم که قرار بود مبادله بشه 😏 دیگه توانی نداشتم. به زور خودم رو به ماشین رسوندم و سوار شدم و تا بیمارستان بین مرگ و زندگی بودم ! پ.ن: زهرا... ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: خوبی عزیزم !؟ ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رها سوار ماشین شد ... رسول زد روی شیشه . دایی دیاکو شیشه رو پایین داد و گفت دیاکو:جانم دایی؟ رسول:دایی مراقب رها باشی ها ! دایی با صدای بغض آلود گفت دیاکو:مگه میشه مراقب یادگاری خواهرم نباشم !؟ بعد چند ثانیه ادامه داد دیاکو:هنوز باورم نمیشه رسول جان ، هنوز باورم نمیشه .... نفس عمیقی کشید و ادامه داد .... خدا بهت صبر بده رسول . رسول: ما هم باورمون نشده ، میخواستم عروسی من و رها رو ببینن بعد ... ادامه حرفش رو خورد . دیاکو: پسرم من برم به شب نخوریم ... مراسم چهلم میبینمت ! رسول: خدا حافظ دایی جان . بعد رو به رها گفت رسول:خدا حافظ آبجی ❤️ ماشین به حرکت در اومد و منم پشت سرش آب ریختم . امروز باید میرفتیم سایت ... خیلی وقت بود احوال زهرا رو نگرفته بودم . وارد خونه شدیم و زنگ زدم بهش . جواب نداد . ۳ بار زنگ زدم و جواب نداد . حتما دستش بنده . لباسم رو پوشیدم و منتظر رسول شدم . اونم حاضر شد و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت سایت . روبه آقا محمد گفتم سعید:آقا من نمیتونم ! محمد:باید بتونی سعید ! سعید:نمیشه ،،،، نمیشه ،،،، نمیتونم دوباره از زینب دور بشم . محمد:قرار نیست دور بشی . سعید:یعنی چی !؟ محمد:با هم میرید . سعید:هاااااااا !!!!!! محمد:یواش ! پ.ن:سعید هم رفتنی شد ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: بهش میگم آقا چشم ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ محمد : بهش فکر کن . سعید: آخه محمد: سعید تو جز بهترین افراد منی ، دوباره نمیخواهم یکی تون رو بفرستم ، با هم میرید اونجا ، مثل فرشید ! سعید: آقا اون قطره نه انگلیس !!! محمد: سعید خودت راضی ؟ سعید: اره اقا ولی زینب محمد: سعید باهاش حرف بزن خوب ! بلند شدم و گفتم سعید: چشم آقا بهش میگم . بعد اومدم بیرون . قرار بود نیروی جدید استخدام بشه و ما هم قرار بود بریم انگلیس . خواستم از سایت خارج بشم که رسول و نرجس خانم اومدن جلوم . سعید:سلام داداش رسول خودم چطوری ؟ رسول: سلام آقا سعید . سعید: سلام زن داداش نرجس : سلام آقا سعید . رسول: خوبی ؟ سعید: تشکرررر شما خوبید ؟ رسول:شکر خدا ! سعید: زن داداش چی میدی داداش ما انقدر لاغر شده ؟ نرجس: من !؟ رسول: سعید سر به سرش نزار سعید: چشم ! اها راستی منم رفتنی شدممممم☹️ رسول: چی شده !؟ سعید: میگم منم رفتنی شدم ، قراره بپرم برم انگلیس 😎 رسول: اوهههههه ماشاالله داداش خارجی شدی °-° سعید: بععععلههههه رسول: پس زینب چی ؟ سعید: اونم میاد 😜 رسول: پس خوش به حالت 😂 سعید: اره ، من برم خونه کاری نداری ؟ رسول: نه خدا حافظ سعید: خدا حافظ نرجس خانم نرجس: خدا حافظ پ.ن: زن داداش گفتن سعید فقط 😐 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: دلم براش پر کشیده بود . تلفنم زنگ خورد چرا صدات گرفته 😨 ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 به خاطر تشیع جنازه مجبور شدیم پرواز مون رو عقب بندازیم... در عین حال حق حضور در تشیع جنازه رو نداشتیم چون کاملا از سمت سفارت انگلیس زیر نظر بودیم ... زینب خیلی پریشان بود زهرا این چند وقت تبدیل به بهترین رفیقش شده بود و بعد این همه خاطره قرار بود از هم جدا بشن ... الان چهار روز گذشته و ساعت پنج صبحه ... نمیدونم چرا ... باید تک تک آدم های خوب این دنیا مارو قال بزارن و برن؟؟؟ سجادم رو جمع کردم و وارد آشپز خونه شدم ... زینب خیلی تو این چند روز تغییر کرده ... بعد از خودن صبحانه بدون حرف راهی سایت شدیم و بعد خدا حافظی با بچه ها به سمت فرودگاه حرکت کردیم ... دلشوره شدیدی داشتم ... هرچی هم باشه قراره توی کشوری زندگی کنم که یه عمر بهش ضربه زدم ... بزرگ ترین دشمنی که تا حالا تو ذهنم ساختم ... قراره توی کشوی زندگی کنم که عمرمو پای دستگیر کردن جاسوساش داخل ایران گذاشتم من هر جای دیگه رو به عنوان محل زندگی میتونستم انتخاب کنم جز انگلیس ... اونجا اشغال دونی بیش نیست... ادامه دارد...🖇🌻 نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 زمان خیلی سریع میگذشت و هر زمان بیشتر به پرواز نزدیک میشدیم . طولی نکشید که هواپیما روی خاک انگلیس به زمین نشست ... الان دیگه هویت من یک مامور اطلاعاتی اهل ایران نبود ... قرار بود یه شهروند ساده باشم ... اونم تو ++قلب خطر++ بخاطر مرگ مادر و پدر رسول عروسی ها رو عقب انداخته بودیم قرار بود عروسی رسول و نرجس توی هفته آینده باشه و عروسی منو و کیمیا هم دو هفته بعد از اونا ... این چند وقت زیاد اضافه کاری میرفتم درگیر پرونده های پیچیده قاچاق و دزدی بودم و انقدر کار رو سرم ریخته بود که اصلا وقت خونه اومدن نداشتم ... از طرفی دیگه برای هزینه عروسی پول بیشتری لازم بود ... امروز باید میرفتم خونه آقا محمد اینا و باهاشون درباره مراسم صحبت میکردم ... رسول هم که الحمدلله بچه پاک و سالمی بود و از قبل پول عروسی و همه چیز رو اماده کرده بود ... همه چیز داشت خوب پیش میرفت ... از اداره اومدم بیرون و سوار ماشین شدم نیما:سلام مقداد:سلام داداش ... کجا ببرمت؟ نیما:شرمنده نمی‌خواستم زحمت بیوفتی راه بیوفت ادرس میدم ... مقداد:نه بابا دشمنت .. چه زحمتی . توی راه کلی صحبت کردیم و بعد حدودا بیست دقیقه رسیدیم در خونه آقا محمد اینا . خواستم از ماشین پیاده بشم که دیدم نرگس با کیمیا اومدن بیرون . با تعجب به مقداد نگاه کردم . با مقداد از ماشین پیاده شدیم و رفتیم پیش اونا نیما:سلام نرگس:عه سلام داداش کیمیا:سلام مقداد:سلام کیمیا خانوم ، سلام نرگس خانوم . نیما:جایی میرید؟ کیمیا: دیدیم تو نمیای گفتیم بریم یه دور بزنیم ... بفرمایید بریم داخل ☺️ نیما: بریم...مقداد جان بیا داخل یه چایی بخور بعد برو زحمت افتادی. مقداد:نه داداش باید برم کار دارم . نیما:حالا بیا داخل چایی خوردی بعد برو دیگه مقداد:نه ممنونم .. با اجازه خدانگهدار . نیما:خدا به همراهت ادامه دارد...🖇🌻 نویسنده:آ.م