🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_سی_و_سوم
#سعید
خیلی خسته بودم ، امروز آقا محمد به نرگس خانوم مرخصی داده بود و چیزی نبود که زیر نظر داشته باشیم .
فقط رسول داشت به صدا های میکرفن گوش میکرد تا بفهمه چی میگن .
فرشید هم مثل همیشه داشت تلفنی با خانومش حرف میزد.
رفتم پیش آقا محمد و گفتم
سعید:آقا میشه امروز رو بهم مرخصی بدید؟ خیلی خستم!
محمد:آره ، اتفاقا میخواستم هم به تو و هم به فرشید مرخصی بدم.
سعید:اینطوری که فقط رسول مونده ! کسی نیست جای ما !
محمد:چند تا نیروی جدید برامون اومده ، اونا رو میزارم جاتون تا برگردید .
سعید:برم به فرشید هم بگم؟
محمد:آره ، فقط فردا ساعت ۱۰ صبح اینجا باشید .
سعید: چشم ، با اجازه .
محمد:خدا حافظ.
رفتم پیش فرشید و گفتم
سعید:سلام
فرشید:وایسا یه لحظه(به شخص پشت تلفن)، جان سعید جان !
سعید:خبر خوب دارم برات !
فرشید: وایسا سعید یه لحظه ، مریم جان برات زنگ میزنم خدا حافظ. خوب بگو سعید چی شده؟
سعید:امروز مرخصی گرفتم برا دوتامون ، دستم هم درد نکنه!
فرشید:مرسیییی، دستت درد نکنه ، اتفاقا امروز میخواستم خانومم رو ببرم دکتر که جنسیت بچه مشخص بشه!
سعید:انشالله ، کاری نداری فعلا خدا حافظ.
فرشید:خدا حافظ.
رفتم خونه ، خیلی بدون زینب بد بود ، نمی دونم قرار بود کی برگرده ایران !
روی تخت دراز کشیدم و گوشیم رو در آوردم زنگ زدم زینب .
زینب:الو؟
سعید:س.سلام ، خوبی!
زینب:سلام ممنون تو خوبی ؟
سعید:ممنون کجایی ؟
زینب:هستم توی خونه (داخل آمریکا)
سعید:کسی که پیشت نیست؟
زینب:نه
سعید:پس قط کن تصویری زنگ بزنم !
زینب:باشه !
قط کرد ، خیلی دلم براش تنگ شده بود ، الان نزدیک ۱ سال بود که رفته بود اون ور آب !
پ.ن:کمی عاشقانه مثل نمک غذا میمونه باید باشه 😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
به زودی میام ، کاران داره تموم میشه !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م