💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_پنجاه_و_دوم
هیچے یکم فشارت افتاده بود دیروز آوردیمت اینجا، نگراݧ نباش چیزے نیست. ساعتم ۴بعد ازظهر.
مامانم اینا کجاݧ؟؟
ایـݧ جا بودݧ تازه رفتـݧ.
لباسام بوے بیمارستانو میداد و حالمو بد میکرد .
لباسامو عوض کردم. یہ نفس راحت کشیدم
دستے بہ موهام کشیدم. موهام بهم ریختہ بود ،دستام جوݧ نداشت اما نمیخواستم علے بفهمہ .
شونرو برداشتم و کشیدم بہ موهام ۸م
علے شونرو از دستم گرفت و خودش موهامو شونہ کرد
احساس خوبے داشتم اما یہ غمے تو دلم بود .
چشمامو بستم و گفتم:علےجاݧ وسایلاتو آماده کردے؟؟
جوابمو نداد
شونہ کردݧ موهام کہ تموم شد شروع کرد بہ بافتـنشوݧ
برگشتم سمتشو دوباره پرسیدم :وسایلاتو جمع کردے؟
پوفے کرد و سرشو انداخت پاییـݧ
ݧ جمع نکردم
إ خوب بیا باهم جمعشوݧ کنیم
باشہ واسہ فردا الاݧ هم مـݧ خستم ام هم تو ...
حرفشو تایید کردم اما اصلا دلم نمیخواست بخوابم
میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاش کنم .
اصلا کاش صبح نمیشد....
✍ ادامه دارد ....
نویسنده : خانم علی آبادی
🌹#مدافع_عشق
#قسمت_پنجاه_و_دوم
#هوالعشــــــق❤️
❣❤️❣❤️❣❤️❣
ماشین خیابان را دور میزند و به سمت راه آهن حرکت میکند. چادرم را روی صورتم میکشم و پشت سرم را نگاه میکنم و از شیشه عقب به گنبد خیره میشوم...
چقدر زود گذشت! حقا که بهشت جای عجیبی نیست! همینجاست...
میدانی آقا؟ دلم برایت تنگ میشود...
خیلی زود!...نمیدانم چرا به دلم افتاده بار بعدی تنها می آیم...تنها!
کاش میشد نرفت...هنوز نرفته دلم برایت میتپد رضا ع
بغض چنگ به گلویم میندازد...
#خداحافظ_رفـیـق...
اشک از کنار چشمم روی چادرم میچکد...
نگاهت میکنم پیشانی ات را به شیشه چسبانده ای و به خیابان نگاه میکنی
میدانم هم خوشحالی هم ناراحت...
خوشحال بخاطر جواز رفتنت...
ناراحت بخاطر دو چیز..
اینکه مثل من هنوز نرفته دلت برای مشهد پر میزند
و دوم اینکه نمیدانی چطور به خانواده بگویی که میخواهی بروی ...میترسی نکند پدرت زیر قول و قرارش بزند
دستم را روی دستت میگذارم و فشار میدهم.میخواهم دلگرمی ات باشم...
_ علی؟..
_ جان؟...
_ بسپار بخدا
لبخند میزنی و دستم را میگیری
💞
زمان حرکت غروب بود و ما دقیقا لحظه حرکت قطار رسیدیم. تو با عجله ساک را دنبال خود میکشیدی و من هم پشت سرت تقریباً میدویدم...
💞
بلیط ها را نشان میدهی و میخندی
_ بدو ریحانه جا میمونیما
💞
تا رسیدن به قطار و سوار شدن مدام مرا میترساندی که الان جا میمونیم...
واگن اتوبوسی بود و من مثل بچه ها گفتم حتماً باید کنار پنجره بشینم. توهم کنار آمدی و من روی صندلی ولو شدم.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
لبخند میزنی و کنارم مینشینی
_ خب بگو ببینم خانوم! سفر چطور بود؟
چشمهایت را رصد میکنم.نزدیک می آیم و در گوشت آرام میگویم
_ تو که باشی همه چیز خوبه...
چانه ام را میگیری و فقط نگاهم میکنی.آخ که همین نگاهت مرا رسوا کرد...
_ آره!....ریحانه از وقتی اومدی تو زندگیم همه چیز خوب شد...همه چیز...
سرم را روی شانه ات میگذارم که خودت را یکدفعه جمع میکنی
_ خانوم حواسم نیست توام چیزی نمیگی ها!!...زشته عزیزم! اینکارا رو نکن دوتا جوون میبینن دلشون میخوادا! اونوخ من بیچاره دوباره دم رفتن پام گیر میشه
میخندم و جواب میدهم
_ چـــشــم...عاقا! شما امر کن! البته جای اون واسه جوونا دعا کن!
_ اونکه رو چشم!دعا کنم یه حوری خدا بده بهشون...
ذوق زده لبخند میزنم
که ادامه میدهی
_ البته بعد شهادت! و بعد بلند میخندی.لبم را کج میکنم و بحالت قهر میگویم
_ خعلی بدی! فک کردم منظورت از حوری منم!
_ خب منظور شمایی دیگه!...بعد شهادت شما میشی حوری ...عزیزم!
رویم را سمت شیشه برمیگردانم
_ نعخیر دیگه قبول نیست!قَرقَر تا روز قیامت!
_ قیامت که نوکرتم.ولی حالا الان بقول خودت قَر نکن...گناه دارما...
یروز دلت تنگ میشه خانوم نکن!
دوباره رو میکنم سمتت و نگاهت میکنم
در دلم میگذرد آره دلم برات تنگ میشه...برای امروز...برای این نگاه خاصت.یکدفعه بلند میشوم و از جایگاه کیف و ساکها،کیفم را برمیدارم و از داخلش دوربینم را بیرون می آورم. سرجایم مینشینم و دوربین را جلوی صورتم میگیرم
_ خب...میخوام یه یادگاری بگیرم...زود باش بگو سیب!
میخندی و دستت را روی لنز میگذاری
_ از قیافه کج و کوله من؟....
_ نعخیر!..به سید توهین نکنا!!!..
_ اوه اوه چه غیرتی...
و نیشت را به طرز مسخره ای باز میکنی بقدری که تمام دندانهایت پیدا میشود
_ اینجوری خوبه؟؟؟
میخندم و دستم را روی صورتت میگذارم
_ عههه نکن دیگه!....تروخدا یه لبخند خوشگل بزن
لبخند میزنی و دلم را میبری
_ بفرما خانوم
_ بگو سیب
_ نه....نمیگم سیب
_ باز اذیت کردی
_ میگم...میگم..
دوربین را تنظیم میکنم
_ یک ....دو..... سه....بگو
_ شهیـــد...
قلبم با ایده ات ڪنده و یادگاریمان ثبت میشود...
✍ ادامه دارد ...