هدایت شده از Shahidaghaabdolahi
🌸🌙﷽🌙🌸
🌙#ماه_رمضان
🕋دعای روز دوازدهم
🌹بهیاد شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی
📖اَللّٰهُمَّ زَيِّنِّى فِيهِ بِالسَِّتْرِ وَ الْعَفافِ، وَ اسْتُرْنِى فِيهِ بِلِباسِ الْقُنُوعِ وَ الْكَفافِ، وَ احْمِلْنِى فِيهِ عَلَى الْعَدْلِ وَ الْإِنْصافِ، وَ آمِنِّى فِيهِ مِنْ كُلِّ مَا أَخافُ، بِعِصْمَتِكَ يَا عِصْمَةَ الْخائِفِينَ
🤲🏻خدایا،مرا در این ماه به پوشش و پاکدامنی بیارای و لباس قناعت و اندازه نگهداشتن در زندگی را به من بپوشان و بر عدالت و انصاف وادارم کن و مرا در این ماه از هرچه میترسم ایمنی دِه، به نگهداریات ای نگهدارنده هراسندگان.
🌸
💐🌟🌿
🍃💐🌟🌿💐
🌹کانال اصلی ایتا شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی🌹
🆔 @shahidaghaabdolahi
╰═━⊰🍃🌷🌙🌷🍃⊱━═╯
هدایت شده از Shahidaghaabdolahi
🌸🌙﷽🌙🌸
🌙#ماه_رمضان
🕋دعای روز سیزدهم
🌹بهیاد شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی
📖اَللّٰهُمَّ طَهِّرْنِى فِيهِ مِنَ الدَّنَسِ وَ الْأَقْذارِ، وَ صَبِّرْنِى فِيهِ عَلَىٰ كائِناتِ الْأَقْدارِ، وَ وَفِّقْنِى فِيهِ لِلتُّقىٰ وَ صُحْبَةِ الْأَبْرارِ، بِعَوْنِكَ يَا قُرَّةَ عَيْنِ الْمَساكِينِ
🤲🏻خدایا، مرا در این ماه از آلودگیها و ناپاکیها پاک کن و بر شدنیهای مورد تقدیرت شکیبایم گردان و به پرهیزگاری و همنشینی با نیکان توفیقم دِه، به یاریات ای نور چشم درماندگان.
🌸
💐🌟🌿
🍃💐🌟🌿💐
🌹کانال اصلی ایتا شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی🌹
🆔 @shahidaghaabdolahi
╰═━⊰🍃🌷🌙🌷🍃⊱━═╯
هدایت شده از Shahidaghaabdolahi
🌸🌙﷽🌙🌸
🌙#ماه_رمضان
🕋دعای روز چهاردهم
🌹بهیاد شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی
📖اَللّٰهُمَّ لَا تُؤاخِذْنِى فِيهِ بِالْعَثَراتِ، وَ أَقِلْنِى فِيهِ مِنَ الْخَطايا وَ الْهَفَواتِ، وَ لَا تَجْعَلْنِى فِيهِ غَرَضاً لِلْبَلايا وَ الْآفاتِ، بِعِزَّتِكَ يَا عِزَّ الْمُسْلِمِينَ
🤲🏻خدایا، مرا در این ماه بر لغزشها سرزنش مکن و از خطاها و افتادن در گناهان دور بدار و هدف بلاها و آفات قرار مده، به عزّتت ای عزّت مسلمانان.
🌸
💐🌟🌿
🍃💐🌟🌿💐
🌹کانال اصلی ایتا شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی🌹
🆔 @shahidaghaabdolahi
╰═━⊰🍃🌷🌙🌷🍃⊱━═╯
هدایت شده از Shahidaghaabdolahi
🌸🌙﷽🌙🌸
🌙#ماه_رمضان
🕋دعای روز هجدهم
🌹بهیاد شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی
📖اَللّٰهُمَّ نَبِّهْنِى فِيهِ لِبَرَكاتِ أَسْحارِهِ، وَ نَوِّرْ فِيهِ قَلْبِى بِضِياءِ أَنْوارِهِ، وَ خُذْ بِكُلِّ أَعْضائِى إِلَى اتِّباعِ آثارِهِ، بِنُورِكَ يَا مُنَوِّرَ قُلُوبِ الْعارِفِينَ
🤲🏻خدایا، مرا در این ماه به برکتهای سحرهایش آگاه کن و دلم را با روشنایی انوارش روشنیبخش و تمام اعضایم را به پیروی آثارش بگمار، به نورت ای نوربخش دلهای عارفان.
🌸
💐🌟🌿
🍃💐🌟🌿💐
🌹کانال اصلی ایتا شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی🌹
🆔 @shahidaghaabdolahi
╰═━⊰🍃🌷🌙🌷🍃⊱━═╯
هدایت شده از کانال شهید سید حسن روح الامینی
🏴
عامل عمده ای که ابن ملجم را وادار به شهادت حضرت علی(علیه السلام) کرد
✧ یکی از کسانی که مرور زمان وجود او را روشن تر و نیاز به شناخت وی را ضروری تر می سازد، انسان کامل، #امام_علی بن ابیطالب (علیه السلام) می باشد.
✦ بدون تردید امروزه انسان های تشنه عدالت و معنویت بیش از هر روز دیگر به الگو قرار دادن شخصیت حضرت امیر(علیه السلام) نیازمند است و این امر بستگی به شناخت و آگاهی همه جانبه از افکار، اندیشه ها و سیره و منش آن حضرت می باشد.
● عبدالرحمان بن ملجم یکی از فراریان گروه خوارج بود که پس از #جنگ_نهروان به #مکه رفت و در آن جا بر ضد حکومت حضرت علی(علیه السلام) فعالیت می کرد.
● خوارج در جنگ صفین جزو لشکریان حضرت علی (علیه السلام) بودند و با معاویه می جنگیدند؛ آنها کم کم مخالفتشان را با جنگ نشان دادند و مسأله حکمیت را پدید آوردند.
● خوارج با این که طرفدار پایان جنگ بودند و خود عامل به وجود آمدن صلح با معاویه محسوب می شدند، اما پس از حکمیت و تعیین معاویه از طرف حکمیت (عمروعاص و ابوموسی اشعری) به عنوان خلیفه با آن مخالفت کردند.
آنان از حضرت علی(علیه السلام) خواستند که دوباره با معاویه وارد جنگ شود؛ اما حضرت علی(علیه السلام) به پیمانی که داده بود وفادار ماند و پیشنهاد خوارج را نپذیرفت. از این جا بود که خوارج به عنوان یک گروه معترض در برابر حکومت #امام_علی(علیه السلام) قرار گرفتند و جنگ نهروان را به وجود آوردند.
● در #جنگ_نهروان اغلب خوارج کشته شدند به جز تعداد اندکی ـ از جمله عبدالرحمان ـ که به مکه فرار کردند. این گروه به مرور زمان گسترش پیدا کرد و دارای مذهب فکری و اعتقادی شد
✦ عامل عمده ای که ابن ملجم را وادار به شهادت حضرت علی(علیه السلام) کرد، انحراف فکری و اعتقادی او بود؛ چون خوارج، حضرت علی(علیه السلام) را عامل نابسامانی های مسلمانان، جایز القتل می دانستند که ابن ملجم جزو این گروه بود؛ از این رو ابن ملجم در مکه تصمیم به کشتن حضرت علی(علیه السلام) گرفت و به همین منظور روانه کوفه، مرکز حکومت #امام_علی(علیه السلام) گردید.
● آنچه علاوه بر ناآگاهی و انحراف فکری ابن ملجم، او را به اجرای این تصمیم تشویق و ترغیب نمود، پیشنهادات و تحریکات قطام بود.
قطام که دختر جوان و زیبایی بود با خوارج همفکر بود. ابن ملجم به خاطر عقیده باطل و تفکر خارجی گری و در اثر تحریک قطام، حضرت علی(علیه السلام) را به شهادت رساند.
● او شخصی را به شهادت رساند که رسول خدا(صلی الله علیه وآله) بارها درباره اش فرمود: «علیّ مع الحق و الحق مع علی و لن یفترقا حتی یردا علیّ الحوض یوم القیامه» یعنی علی با حق است و حق با علی است و این دو هرگز از یکدیگر جدا نمی شوند تا این که در روز قیامت در کنار حوض کوثر با من ملاقات کنند.
#شب_قدر
#ماه_رمضان
●➼┅═❧═┅┅───┄
هدایت شده از Shahidaghaabdolahi
🌹🏴﷽🏴🌹
🌙#ماه_رمضان
🕋دعای روز بیستم
🌹بهیاد شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی
📖اَللّٰهُمَّ افْتَحْ لِى فِيهِ أَبْوابَ الْجِنانِ، وَ أَغْلِقْ عَنِّى فِيهِ أَبْوابَ النِّيرانِ، وَ وَفِّقْنِى فِيهِ لِتِلاوَةِ الْقُرْآنِ، يَا مُنْزِلَ السَّكِينَةِ فِى قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ
🤲🏻خدایا، در این ماه درهای بهشتهایت را به رویم باز کن و درهای آتش دوزخ را به رویم بربند و به تلاوت قرآن موفّقم بدار، ای فرو فرستنده آرامش در دل مؤمنان.
🌷
💐🏴🌿
🍃💐🏴🌿💐
🌹کانال اصلی ایتا شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی🌹
🆔 @shahidaghaabdolahi
╰═━⊰🍃🌷🕊🌷🍃⊱━═╯
همیشہ ماندن دلیل
عاشق بودن نیست،
شهدا رفـتند ڪہ
ثابت ڪنند عاشــقاند!
روحشون شاد با ذکر صلوات
#ماه_رمضان✨
#امام_حسین✨
#امام_زمان✨
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْر✨
ঊঈ🌺🍃ঊঈ
═✧❁°یاحسیـــــــــن❁✧═
ঊঈ🍃🌺ঊঈ
هدایت شده از Shahidaghaabdolahi
🌸🌙﷽🌙🌸
🌙#ماه_رمضان
🕋دعای روز بیست و هفتم ماه مبارک رمضان
🌹به نیابت شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی
📖اَللّٰهُمَّ ارْزُقْنِى فِيهِ فَضْلَ لَيْلَةِ الْقَدْرِ، وَ صَيِّرْ أُمُورِى فِيهِ مِنَ الْعُسْرِ إِلَى الْيُسْرِ، وَ اقْبَلْ مَعاذِيرِى، وَ حُطَّ عَنِّى الذَّنْبَ وَ الْوِزْرَ، يَا رَؤُوفاً بِعِبادِهِ الصَّالِحِينَ
🤲🏻خدایا، در این ماه، فضیلت شب قدر را روزیام ساز و کارهایم را از سختی به آسانی برگردان و پوزشهایم را بپذیر و گناه و بار گران را از پشتم بریز، ای مهربان به بندگان شایستهاش.
🌸
💐🌟🌿
🍃💐🌟🌿💐
🌹کانال اصلی ایتا شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی🌹
🆔 @shahidaghaabdolahi
╰═━⊰🍃🌷🌙🌷🍃⊱━═╯
هدایت شده از Shahidaghaabdolahi
🌸🌙﷽🌙🌸
🌙#ماه_رمضان
🕋دعای روز بیست و هشتم ماه مبارک رمضان
🌹به نیابت شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی
📖اَللّٰهُمَّ وَفِّرْ حَظِّى فِيهِ مِنَ النَّوافِلِ، وَ أَكْرِمْنِى فِيهِ بِإِحْضارِ الْمَسائِلِ، وَ قَرِّبْ فِيهِ وَسِيلَتِى إِلَيْكَ مِنْ بَيْنِ الْوَسائِلِ، يَا مَنْ لَا يَشْغَلُهُ إِلْحاحُ الْمُلِحِّينَ
🤲🏻خدایا، بهرهام را در این ماه از مستحبّات فراوان کن و مرا با تحقّق درخواستها گرامیدار و از میان وسایل، وسیلهام را بهسویت نزدیک کن، ای که پافشاری اصرارورزان مشغولش نسازد.
🌸
💐🌙🌿
🍃💐🌙🌿💐
🌹کانال اصلی ایتا شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی🌹
🆔 @shahidaghaabdolahi
╰═━⊰🍃🌷🌙🌷🍃⊱━═╯
هدایت شده از Shahidaghaabdolahi
🌸🌙﷽🌙🌸
🌙#ماه_رمضان
🕋دعای روز بیست و نهم
🌹بهیاد شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی
📖اَللّٰهُمَّ غَشِّنِى فِيهِ بِالرَّحْمَةِ، وَ ارْزُقْنِى فِيهِ التَّوْفِيقَ وَ الْعِصْمَةَ، وَ طَهِّرْ قَلْبِى مِنْ غَياهِبِ التُّهَمَةِ، يَا رَحِيماً بِعِبادِهِ الْمُؤْمِنِينَ
🤲🏻خدایا، مرا در این ماه با رحمتت فرو گیر و توفیق و خود نگهداری نصیبم کن و از تیرگیهای تهمت دلم را پاک گردان، ای مهربان به بندگان با ایمان.
🌸
💐🌙🌿
🍃💐🌙🌿💐
🌹کانال اصلی ایتا شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی🌹
🆔 @shahidaghaabdolahi
╰═━⊰🍃🌷🌙🌷🍃⊱━═╯
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_چهارم
💠 با خبر شهادت #سردار_سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد.
نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانهخرابش کرده و این #امانت دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد :«بچهها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!»
💠 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش میخواست بشنود، گفتم :«شما برید #حرم، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!»
و دل مادرش هم برای حرم میلرزید که تلاش میکرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمیشد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت.
💠 سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا میزدیم تا به فریاد مردم مظلوم #سوریه برسد.
صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده میشد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر میزد و خبر میداد تاخت و تاز #تروریستها در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از #دمشق و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود.
💠 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب میگفت و در شبکه #سعودی العربیه جشن کشته شدن #سردار_سلیمانی بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای #بشار_اسد تعیین شده بود.
در همین وحشت بیخبری، روز اول #ماه_رمضان رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد :«شاید کلیدش رو جا گذاشته!»
💠 رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند :«کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند :«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!»
تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه میکردم و دلواپس #حرم بودم که بیصبرانه پرسیدم :«حرم سالمه؟»
💠 تروریستهای #تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که #غیرتش قد علم کرد :«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟»
لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی میبارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی میگشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد :«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟»
💠 مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل میرفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و میدانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید :«رفته #زینبیه؟»
پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان #سُنی را به چشم دیده بودم که شهادت دادم :«میخواست بره، ولی وقتی دید #داریا درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!»
💠 بیصدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته #جنگ شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت :«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!»
مادر مصطفی مدام تعارف میکرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست :«رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمیتوانست شیطنت کند که با لهجه شیرین #عربی پاسخ داد :«خدا حفظش کنه، شما #اهل_سنت که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) راحته!»
💠 با متانت داخل خانه شد و نمیفهمیدم با وجود شهادت #سردار_سلیمانی و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور میتواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمیکردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت.
از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره میدرخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت :«درگیریها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونهها بودن، ولی الان #زینبیه پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمونها هنوز تک تیراندازشون هستن.»
💠 و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بیمقدمه پرسید :«راسته تو انفجار دمشق #حاج_قاسم شهید شده؟» که گلوی ابوالفضل از #غیرت گرفت و خندهای عصبی لبهایش را گشود :«غلط زیادی کردن!»
و در همین مدت #سردار_سلیمانی را دیده بود که به #عشق سربازیاش سینه سپر کرد :«نفس این تکفیریها رو #حاج_قاسم گرفته، تو جلسه با ژنرالهای سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و #دمشق بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و #سردار_همدانیِ و به خواست خدا ریشهشون رو خشک میکنیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_پانزدهم
💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
💠 تا اولین افطار #ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
تأسیسات آب #آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
💠 شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای #افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک میشد، باید چه میکردیم؟
💠 زنعمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو #قرآن میخواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید.
در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد که چند روزی میشد با انفجار دکلهای برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
💠 یوسف از شدت گرما بیتاب شده و حلیه نمیتوانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در #سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها میجنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود.
زنعمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد.
💠 زنعمو نیمخیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با #خمپاره میزنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شکست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خردههای شیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
💠 زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند.
حلیه از ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا خواستم به کمکشان بروم غرّش #انفجار بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد.
💠 در تاریکی لحظات نزدیک #اذان مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟»
💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!»
💠 ضجههای یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ میترسیدم #امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم.
عمو پشت سر هم صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست...
ادامه دارد ...
نویسنده فاطمه ولی نژاد