eitaa logo
🌹کانال شهید محمدحسین محمدخانی🌹
106 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
5 فایل
قال الله تعالی علیه :"ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا ،بل احیائ عندربهم یرزقون" شهید محمد حسین محمدخانی نام جهادی:حاج عمار تاریخ تولد:۱۳۶۴/۴/۹ تاریخ شهادت :۱۳۹۴/۸/۱۶ سمت:فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا مزار مطهر شهید:گلزار شهدای تهران قطعه ۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بعد از حادثه غم‌بار و شهادت رئیس جمهور مردمی و پرتلاش، آیت‌الله ، اکنون در آستانه یک قرار داریم؛ انتخابی که می‌تواند تضمین‌کننده پیشرفت کشور و آینده‌ای روشن برای فرزندان این مرز و بوم باشد. از شما دعوت می‌کنیم با پیوستن به نامزدهای محترم ریاست جمهوری در ایتا، بی‌واسطه با دیدگاه‌ها و برنامه‌های ایشان بیشتر آشنا شوید و در حماسه هشتم تیر، شایسته‌ترین فرد را برای عالی‌ترین مقام اجرایی کشور انتخاب نمائید. ✅ کانال رسمی نامزدهای محترم به ترتیب حروف الفبا: 🔹 جناب آقای مسعود پزشکیان: https://eitaa.com/dr_pezeshkian_ir 🔸 جناب آقای مصطفی پورمحمدی: https://eitaa.com/Pourmohammadi_org 🔹 جناب آقای سعید جلیلی: https://eitaa.com/saeedjalily 🔸 جناب آقای علیرضا زاکانی: https://eitaa.com/drzakani1 🔹 جناب آقای سید امیرحسین قاضی‌زاده هاشمی: https://eitaa.com/s_a_ghazizadeh 🔸 جناب آقای محمدباقر قالیباف: https://eitaa.com/Ghalibaf با تقدیم احترام •┈••✾••┈• 🔰کانال رسمی اطلاع‌رسانی ایتا: https://eitaa.com/eitaa
هدایت شده از هوالعالم
پلاکارد جالب حامیان جلیلی در اصفهان: 🔹حج سعید یِ وقت نَخی به نفعی کِسی وَخسی (پاشی) بری بالاوا (بری کنار) ما بچا اصفون هوا کاردا داریم😁 آخرین اخبار انتخابات را اینجا ببینید👇 https://eitaa.com/joinchat/2573205578C49c80846b5 بزرگترین کانال اصفهانی ها👆
39.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 😅 «شما که هنوز رئیس جمهور نشدید اینجوری دارید با مردم برخورد میکنید ؛ اگه شما رئیس جمهور بشید چجوری میخواید با مردم برخورد کنید؟! خدا ش.ه.ید رئیسی عزیز رو بیامرزه که توو همین روزها توسط رفقای شما به بدترین نحو بهشون توهین شد اما ایشون خم به ابرو نیاوردند😔چقدر فاصله داریم با اخلاقمداری»
15.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ مثل رییسی یا مثل خاتمی؟ 🔶 افشاگری در مورد ۱۸ پرونده فساد اقتصادی دولت خاتمی ⁉️ خانم زهرا پزشکیان کیست؟
پلاکارد جالب حامیان جلیلی در اصفهان: 🔹حج سعید یِ وقت نَخی به نفعی کِسی وَخسی (پاشی) بری بالاوا (بری کنار) ما بچا اصفون هوا کاردا داریم😁
عجب هفته ای در پیش رو داریم😌 شنبه شروع هفته با سالروز تولد امام هادی جانمان عجین شده سه شنبه عید بزرگ شیعیان دنیا.. و پنج شنبه سالروز تولد باب الحوائج ،امام کاظم جانمان... چه حکمتی در دل این هفته نهفته است ؟؟!! آغازش هادی، هدایتمان می کند و جامعه را به خیر وصلاح دعوت می کند سه شنبه، غدیر از راه می رسد تا بیعت با حق و حقیقت ، صورت گیرد و درست در پایان هفته پنج شنبه، راه توسل به باب الحوائج را نشان می دهد تا جمعه ای تکرار نشدنی در تاریخ جمهوری اسلامی ایران رقم بخورد .. ان شاء الله یا هادی علی النقی(ع) یا امیرالمومنین علی بن ابیطالب(ع)یا موسی بن جعفر باب الحوائج(ع) دلهای مردم رابسوی انتخاب اصلح هدایت کن 🤲🏻 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
12.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه رفیق که در نبودت اینجوری ازت دفاع کنه 😎
دل‌نوشته کُردِ اهل سنت برای پزشکیان 🔴 *جناب دکتر پزشکیان کمی تامل یا اندکی تحقیق کنید!* در میزگرد انتخاباتی، دکتر پزشکیان موضوعی را مطرح کردند مبنی بر اینکه به قومیت ها ظلم شده است. بنده به عنوان یک فعال مدنی کردِ اهل سنت و کسی که سالهاست پیگیر مشارکت نخبگان اهل سنت در چرخه مدیریتی هستم لازم دانستم یادآوری و تذکری به ایشان داشته باشم. 🔹جناب آقای پزشکیان! بله شایستگان اهل سنت را در گردونه مدیریتی جائی شایسته و بایسته نبوده است اما این موضوع را طوری مطرح و القا نکنید که اقوام ایرانی فکر کنند نظام با اهل سنت بودن آنها مشکل دارد. بلکه به مردم بگویید که امثال شما که مدیون رای اهل سنت در طول همان ۱۶سال دولت‌داری تان بودید به نخبگان ما پشت کردید و به جای عمل به وعده هایتان آنها را در دور باطل " تا ببینیم چه می شود ها" سرگردان کردید. 🔹جناب دکتر پزشکیان! طوری صحبت نکنید که ما اهل سنت فکر بکنیم شما و طیف حامی شما تازه از مادر سیاست این سرزمین متولد شده اید، نه برادر من، شما مولود همان طیفی هستید که در دوران ۸ سال اول دولت‌داری تان حتی یک اهل سنت را هم مشاور خود نکرد. در دوره ۸ سال دوم شما هم که ما دیدیم و لازم به ذکر نیست. 🔹یک سئوال از شخص شما می پرسم، در زمانی که وزیر بهداشت بودید چند نفر از نخبگان اهل سنت و کرد و بلوچ را معاون وزیر و یا روسای دانشگاههای علوم پزشکی کردید؟ راستی در دولت های شما چند استاندار اهل سنت منصوب کردید؟ کاش در انتخابات شرکت نمی‌کردید تا مجبور نمی شدید به توصیه برخی مشاوران به برخی وادی های پوپولیستی وارد شوید. و اما باید به عرض برسانم که ما اهل سنت به نیکی می‌دانیم که نظام و رهبری عزیز اهل سنت را قطعه ای از پازل زیبای ایران زمین می دانند و همه ما زیر یک چتر می‌آسائیم. 🔹جناب دکتر پزشکیان! باید یادآور بشوم که فرمانده نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران یک کرد اهل سنت هستند. باید بدانید که در همین دولت ناتمام دکتر رئیسی شهید بدون هیاهو و جنجال مشاور رئیس جمهور یک کرد اهل سنت هستند. مشاور وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی یک کرد اهل سنت هستند. مشاور وزیر اقتصاد یک اهل سنت هستند. چند معاون وزیر اهل سنت هستند. برای اولین بار معاون استاندار گلستان یک ترکمن اهل سنت هستند. چندین مدیر کل و مدیران وزارتخانه ها منصوب شده اند. البته این را هم بدانید که در همین دولت شهید رئیسی یک بانوی بلوچ اهل سنت مدیرعامل منطقه آزاد چابهار شدند. این را هم اضافه کنم استاندار کردستان هم یک کرد اهل کردستان هستند که اتفاقا با پوشش کردی هم انجام وظیفه می کنند. جناب دکتر پزشکیان به مشاورین خود تذکر بدهید که کمی مستند به شما خوراک تبلیغاتی بدهند. اصلا بفرمائید در دولت های شما (۴دولت) چند استاندار کرد منصوب کردید!؟ ما که شاهد بودیم از نیروهای دست چندم استانهای دیگر را در استان کردستان استاندار می کردند. جناب دکتر پزشکیان بله بنده هم معتقدم حق ۱۳۰۰۰ شهید و سالها همدلی اهل سنت ادا نشده است اما چرا نشده است!؟ لطفا آن را به حساب نظام نگذارید، همه ارکان نظام با به کارگیری اهل سنت در مدیریت ها موافق هستند، این امثال شما دولتمردان هستید که ما را "لب جوی می برید و تشنه برمی گردانید". جناب پزشکیان وقتی رهبر فرزانه انقلاب یکی از ارکان مهم نظامی کشور را به دست یک اهل سنت کرد می سپارد یعنی حجت بر همه شما تمام شده است. حالا اول کارنامه ۱۶ساله خودتان را مرور کنید بعد نقش یک منجی دلسوز خارج از گود را بازی کنید. 🔹 این را بدانید که اگر اهل سنت و اقوام ما نگرانی دارند ناشی از رفتار امثال شماهایی است که تا ایام انتخابات فرا می رسد یاد ما می افتید و فردای انتخابات آلزایمر می‌گیرید و ما را نمی‌شناسید. 🔹طوری رفتار نکنید که مردم فکر کنند شما و طیف شما تا حالا در ایران ساکن نبودید به مردم بگویید که ما معمولا رای می‌گیریم و به جای آن تشکر هم تحویل نمی‌دهیم. 🔹یادمان نمی رود که در مراسم تحلیف ریاست جمهوری سال ۱۳۹۶ حتی بزرگان ما را به مراسم تحلیف دعوت نکردید. شفاف به مردم بگویید که وقتی به پیروزی رسیدیم در گرداگرد سفره قدرت، جایی برای اهل سنت خالی نمی‌کنیم چون الی ماشاءاِلله هم طیفی داریم و اصلا شما را فراموش می‌کنیم. لطفا کم کاری و کج سلیقگی ها را به حساب نظام ننویسید. 🔹اما اهل سنت آگاهند و می‌دانند که طیف شما با لبخند رای ما را می گیرد و با رندی از زیر بار دین ما شانه خالی می کند. 🔹اما در این سه سال دولت سیزدهم دیدیم که بدون وعده به خیلی از وعده های شما عمل شد. رئیسی شهید می‌گفتند: اینها (مطالبات اهل سنت) وظیفه دولت من هستند بدون منت. تفاوت را ما دیدیم جناب پزشکیان!! 🖋️سید علاءالدین حیدری فعال مدنی کرد اهل سنت
✍️ 💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان‌کاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا می‌خوای بیای؟» از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بی‌صدایم مقاومت مصطفی را شکست که بی‌هیچ حرفی سر جایش نشست و می‌دیدم زیر پرده‌ای از خنده، نگاهش می‌درخشد و به‌نرمی می‌لرزد. 💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به‌زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت. باران به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح می‌کردم.» 💠 و من از همان سحر منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.» نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، می‌تونید تا آخر عمر بهم کنید؟» 💠 طعم به کام دلم به‌قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لب‌هایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت. در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر در زینبیه عقد کردیم. 💠 کنارم که نشست گرمای شانه‌هایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!» از حرارت لمس احساسش، گرمای در تمام رگ‌هایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه‌ای شیشه‌های اتاق را در هم شکست. 💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه‌هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم. بدن‌مان بین پایه‌های صندلی و میز شیشه‌ای سفره مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس می‌لرزید و همچنان رگبار به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره می‌خورد. 💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد را می‌شنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم می‌کرد :«زینب حالت خوبه؟» زبانم به سقف دهانم چسبیده و او می‌خواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانه‌هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید. 💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره‌های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را می‌کوبید که جیغم در گلو خفه شد. مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر گوشه یکی از اتا‌ق‌ها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید. 💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی هراسان دنبال اسلحه‌ای می‌گشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بی‌شرف‌ها دارن با و دوشکا می‌زنن، ما با کلت چی‌کار می‌خوایم بکنیم؟» روحانی مسئول دفتر تلاش می‌کرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره‌های دفتر را به رگبار بسته بودند. 💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه‌ای دید که لب‌هایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟» من نمی‌دانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری عادت شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«می‌خوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!» 💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی‌گری ناگهانی‌شان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم ایران می‌بینن! دستشون به نمی‌رسه، دفترش رو می‌کوبن!» سرسام مسلسل‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد، می‌ترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم می‌لرزیدم. 💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه‌های مصطفی از همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش می‌چرخید. از صحبت‌های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده‌اند که یکی‌شان با تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمی‌تونیم کنیم!»... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همه‌مون رو سر می‌برن یا می‌کنن! یه کاری کنید!» دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را به‌هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمی‌بینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تن‌شون رو می‌لرزونی؟» 💠 ابوالفضل تلاش می‌کرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر می‌کنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!» ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بی‌توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچه‌ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمی‌تونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.» 💠 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.» و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپی‌جی باشه، خودم می‌زنم!» 💠 انگار مچ دستان در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپی‌جی رو ازشون بگیرم.» روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز می‌زنه!» 💠 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!» تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره‌ها و دیوار ساختمان می‌خورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر می‌شد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد. 💠 مصطفی با گام‌های بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را می‌شنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از ستاره باران شده بود و با همان ستاره‌ها به رویم چشمک می‌زد. تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بی‌آنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد. 💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال می‌زدم که او هم از دست چشمانم رفت. پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمی‌خواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشک‌هایم همه می‌شد و در گلو می‌ریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدن‌مان نگذشته و دامادم به رفته بود. 💠 کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی می‌کرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند. ندیده تصور می‌کردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمی‌دانستم چند نفر او را هدف گرفته‌اند که کاسه شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد. 💠 مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلوله‌ها از دستم رفته بود که میان گریه به (علیهاالسلام) التماس می‌کردم برادر و همسرم را به من برگرداند. صدای بعضی گلوله‌ها تک تک شنیده می‌شد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!» 💠 با گریه نگاهش می‌کردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که به‌سرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!» خط گلوله‌ها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس می‌کردم کار مصطفی را ساخته‌اند که باز به جان دفتر افتاده‌اند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد. 💠 هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانی‌اش عرق می‌رفت، گوشه‌ای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفس‌نفس می‌زد. یک دستش آرپی‌جی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمی‌شد دوباره قامت بلندش را می‌بینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بی‌توجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد. 💠 آرپی‌جی روی شانه‌اش بود، با دقت هدف‌گیری می‌کرد و فعلاً نمی‌خواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»... ✍️نویسنده: