eitaa logo
🌹کانال شهید محمدحسین محمدخانی🌹
106 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
5 فایل
قال الله تعالی علیه :"ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا ،بل احیائ عندربهم یرزقون" شهید محمد حسین محمدخانی نام جهادی:حاج عمار تاریخ تولد:۱۳۶۴/۴/۹ تاریخ شهادت :۱۳۹۴/۸/۱۶ سمت:فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا مزار مطهر شهید:گلزار شهدای تهران قطعه ۵۳
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨 علائم مجروحین جنگ رسانه‌ای دشمن♨️📱 1⃣ اگر کسی بیشتر به اخبار منفی کشور🇮🇷، مثل فسادها و مشکلات علاقه دارد و اخبارش را برای دیگران هم می فرستد، بدون آنکه پاسخ به شبهات را توجه کند و عاقلانه و منطقی برخورد کند، 👈تیر خورده ولی متوجه نیست⚠️💯. 2⃣ اگر در دور هم نشینی ها و مهمانی ها بیش از آنکه از موفقیتها و پیشرفتهای کشور بگوید و بشنود، از نقاط منفی کشورش می گوید و می شنود، 👈تیر خورده ولی متوجه نیست.⚠️💯 3⃣ اگر سخنرانی دیگران یا زاویه داران و مخالفین با را با دقت گوش می دهد، اما سخنرانی را نه،👈 تیر خورده ولی متوجه نیست.⚠️ 4⃣ اگر به جای حمایت و بیان دستاوردهای نظام، فقط روی فسادهای ریز و درشت دست می گذارد،👈 تیر خورده ولی متوجه نیست.⚠️ 5⃣ اگر پیشرفتهای کشورهای بیگانه را با ضعفهای کشورش مقایسه می کند و با این مقایسه جُک می سازد و می خندد و می خنداند و به جای تعریف از پیشرفتهای کشورش، اعتراض و انتقاد به اشکالات ریز و درشت برایش مُد شده و به گفتن آنها افتخار می کند، 👈تیر خورده ولی متوجه نیست.⚠️ 6⃣ اگر بدون تفکیک میان مسئولان خدوم، و خائن نظام، همه را متهم کرده و می گوید «مسئولان چنین و مسئولان چنان»،👈 تیر خورده ولی متوجه نیست.⚠️ 7⃣ اگر مقابله بی امان قوه قضاییه با فساد را که با به سامان رساندن سالانه 15 میلیون پرونده رکورد زده، نمی بیند، اما اخبار فساد در این قوه را بیشتر و پررنگتر می بیند،👈 تیر خورده ولی متوجه نیست⚠️. 8⃣ اگر نمی‌بیند که قوه قضاییه، توانسته معاون اول رییس جمهور، رییس دفتر رییس جمهور، معاون رییس جمهور، برادر رییس جمهور، پسر و دختر رییس جمهور، وزیر، دختر وزیر، داماد وزیر، معاون وزیر، معاون رییس قوه قضاییه، پسر معاون رییس قوه قضاییه و مسئولان دیگر ... را محاکمه و مجازات کند، اما فقط کسانی را که به هر دلیلی هنوز محاکمه نکرده، می بیند و جیغ می کشد که چرا قوه قضائیه به فساد مسئولان رسیدگی نمی کند؟ ،👈 تیر خورده ولی متوجه نیست.⚠️ 9⃣ اگر مذهبی و انقلابی متعدد جوانان را نمی بیند و فقط شدن عده ای از جوانان را می بیند،👈 تیر خورده ولی متوجه نیست.⚠️ 👈 اگر همه یا بخشی از اینها را با هم دارد، نه تنها تیر خورده، بلکه در میدان مین دشمن گرفتار شده است. اسیر میدان جنگ رسانه ای، دیگر سرباز دشمن است نه مجروح جبهه خودی. هرچند این جنگ هم بازیکن زمین دشمنند! 😎♨️ 🌀 و اما چرا در دام رسانه‌ای دشمن افتاده و ناخواسته سرباز دشمن شده ؟ ✅ خدا در قرآن پاسخ میدهد : «اِنْ تَتَّقوا الله یَجْعَلْ لَکُمْ فُرقانا. 🙏اگر اهل تقوا شوید و از دستورات الهی اطاعت کنید، خدا به شما و قدرت تشخیص حق از باطل می دهد» بنابراین کسیکه این قدرت تشخیص را نداشت و در دام رسانه‌های دشمن افتاد و سرباز آن‌ها شد، باید بداند که نبوده و پایش در انجام واجبات و ترک محرمات لنگ بوده و می‌لغزد باید با مراقبه خود را نجات دهد. 💠 مراقبه؛ یعنی، انجام واجبات و ترک محرمات 🟩تا پای جان در رکاب انقلاب و نظام جمهوری اسلامی ایستاده ایم 🔔 "همهٔ" واقعیت را ببینیم پرچم بالاست 📌💯✌️🇮🇷✌️🇮🇷✌️🇮🇷✌️🇮🇷🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸خودش را برای «صفر» آماده کرده بود🔸 وقتی کسی که در ولایت الهی ذوب نشده، زمامدار می‌شود. مشکل پیدا می‌شود. شما می‌پرسید مگر این رهبر ما ذوب در ولایت الهی شده است؟ من می‌گویم بله! من ! یک ماه قبل از رحلت امام (ره) برای کاری به دفتر ایشان رفتم. گفتم دوره ریاست جمهوری شما دارد تمام می‌شود، شما بعد از آن چکار می‌کنید؟ گفتند: «حوزه! می‌روم قم و آخوندی می‌کنم. بعد مثل‌اینکه چیزی یادش آمده باشد گفت: البته مگر اینکه امام نهی‌ام کنند. من بعد از ریاست جمهوری اگر امام به من بگویند برو مسئول عقیدتی سیاسی ژاندارمری یکی از روستاهای سیستان و بلوچستان بشو؛ »! فکرش را کنید! رئیس‌جمهور آماده باشد که اگر به او بگویند عقیدتی سیاسی ژاندارمری یک روستای سیستان بلوچستان بشو، برود. می‌دانید روستاهای سیستان و بلوچستان چقدر خطرناک است برای کسی که قبلاً رئیس جمهور بوده؟ اما می‌گوید برای رفتن «تردید نمی‌کنم»! خود را برای «صفر» آماده می‌کند؛ برای «هیچ». می‌رود برای و ناگهان سر از در می‌آورد! تمام مسائل خلقت همین است. کسی که تردید در صفر شدن نکند، تردید در «فنا» نکند، «باقی» می‌ماند. راه بقاء ، فناست! راضی بودن در برابر امر امام(ره) به معنای «ذلت باطنی» است، و «ذلت باطنی» مهارکنندهٔ «عزت ظاهری» است. وقتی «ذلت باطنی» اینگونه است، «عزت ظاهری» برای انسان خطرناک نیست. عزت رهبری به اندازه‌ای است که مردم او را در موقع نماز دعا می‌کنند. این عزت ظاهریِ بالا، ذلت باطنی به اندازهٔ خودش می‌خواهد که بتواند آن را مهار کند و الّا تعادلش بر هم می‌خورد. و احساس مسئولیت رهبری بالا بوده و به همین دلیل برای رهبری انتخاب شد. هشت سال ریاست جمهوری رهبری از نوع بود و قبول امر امام برای رفتن به سیستان و بلوچستان به عنوان نماینده ولی فقیه در ژاندارمری، از نوع . این رهبر، ذوب است؛ الله است که اینطوری به سر خودش می‌آورد و آن طرفش را دیگر نگاه نمی‌کند. شما دو تا درس لمعه بگیر، بعد بیا دو تا درس معالم بگیر، بعد بیا درس جامع‌المقدمات (اولین درس حوزوی) بگیر. ببین در وجودت چه رذالتی پیش می‌آید؟! اما ایشان می‌گوید مسئولیت عقیدتی سیاسی ژاندارمری، آن هم در یکی از روستاها، آن هم در سیستان و بلوچستان را حاضرم قبول کنم و تردید هم نمی‌کنم! این، همان نگه داشتنِ است. این انسان وقتی که زمامدار می‌شود، ماشین نظام می‌شود؛ ماشینِ ترمزدار؛ لا یأخذه فی الله لومه لائم: ملامت رویش اثر نمی‌گذارد.
✍️ 💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان‌کاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا می‌خوای بیای؟» از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بی‌صدایم مقاومت مصطفی را شکست که بی‌هیچ حرفی سر جایش نشست و می‌دیدم زیر پرده‌ای از خنده، نگاهش می‌درخشد و به‌نرمی می‌لرزد. 💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به‌زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت. باران به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح می‌کردم.» 💠 و من از همان سحر منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.» نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، می‌تونید تا آخر عمر بهم کنید؟» 💠 طعم به کام دلم به‌قدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لب‌هایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت. در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر در زینبیه عقد کردیم. 💠 کنارم که نشست گرمای شانه‌هایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!» از حرارت لمس احساسش، گرمای در تمام رگ‌هایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربه‌ای شیشه‌های اتاق را در هم شکست. 💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانه‌هایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم. بدن‌مان بین پایه‌های صندلی و میز شیشه‌ای سفره مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس می‌لرزید و همچنان رگبار به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره می‌خورد. 💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد را می‌شنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم می‌کرد :«زینب حالت خوبه؟» زبانم به سقف دهانم چسبیده و او می‌خواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانه‌هایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید. 💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجره‌های بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را می‌کوبید که جیغم در گلو خفه شد. مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر گوشه یکی از اتا‌ق‌ها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید. 💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی هراسان دنبال اسلحه‌ای می‌گشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بی‌شرف‌ها دارن با و دوشکا می‌زنن، ما با کلت چی‌کار می‌خوایم بکنیم؟» روحانی مسئول دفتر تلاش می‌کرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجره‌های دفتر را به رگبار بسته بودند. 💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنه‌ای دید که لب‌هایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟» من نمی‌دانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری عادت شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«می‌خوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!» 💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشی‌گری ناگهانی‌شان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم ایران می‌بینن! دستشون به نمی‌رسه، دفترش رو می‌کوبن!» سرسام مسلسل‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد، می‌ترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم می‌لرزیدم. 💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونه‌های مصطفی از همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش می‌چرخید. از صحبت‌های درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خوانده‌اند که یکی‌شان با تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمی‌تونیم کنیم!»... ✍️نویسنده:
✍️ 💠 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همه‌مون رو سر می‌برن یا می‌کنن! یه کاری کنید!» دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را به‌هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمی‌بینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تن‌شون رو می‌لرزونی؟» 💠 ابوالفضل تلاش می‌کرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر می‌کنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!» ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بی‌توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچه‌ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمی‌تونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.» 💠 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.» و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپی‌جی باشه، خودم می‌زنم!» 💠 انگار مچ دستان در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپی‌جی رو ازشون بگیرم.» روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز می‌زنه!» 💠 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!» تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره‌ها و دیوار ساختمان می‌خورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر می‌شد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد. 💠 مصطفی با گام‌های بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را می‌شنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از ستاره باران شده بود و با همان ستاره‌ها به رویم چشمک می‌زد. تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بی‌آنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد. 💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال می‌زدم که او هم از دست چشمانم رفت. پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمی‌خواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشک‌هایم همه می‌شد و در گلو می‌ریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدن‌مان نگذشته و دامادم به رفته بود. 💠 کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی می‌کرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند. ندیده تصور می‌کردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمی‌دانستم چند نفر او را هدف گرفته‌اند که کاسه شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد. 💠 مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلوله‌ها از دستم رفته بود که میان گریه به (علیهاالسلام) التماس می‌کردم برادر و همسرم را به من برگرداند. صدای بعضی گلوله‌ها تک تک شنیده می‌شد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!» 💠 با گریه نگاهش می‌کردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که به‌سرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!» خط گلوله‌ها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس می‌کردم کار مصطفی را ساخته‌اند که باز به جان دفتر افتاده‌اند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد. 💠 هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانی‌اش عرق می‌رفت، گوشه‌ای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفس‌نفس می‌زد. یک دستش آرپی‌جی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمی‌شد دوباره قامت بلندش را می‌بینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بی‌توجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد. 💠 آرپی‌جی روی شانه‌اش بود، با دقت هدف‌گیری می‌کرد و فعلاً نمی‌خواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»... ✍️نویسنده:
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای عجیب تروریستی که به دستور آزاد شد!! ⭕️ فرق دیپلمات با انقلابی ⭕️ حفظ کرامت یک تروریست!
❌ توضیحاتی درباره‌ی ، رای آوردن همه کابینه پزشکیان❗️ ۱. به چند وزیر پیشنهادی که در سوابقشان، علیه مردم و نظام بوده است، رای مخالف هم داده شد. ۲.گرچه برخی وزرای پیشنهادی که سابقه فتنه‌گری داشتند، در روزهای اخیر به مراکز امنیتی کشور تعهد دادند که دست از فتنه گری و تقابل با مردم و نظام در حوادث بردارند، اما در جریان باشند که نیروهای انقلابی رفتارهای آنها را رصد خواهند کرد ۳.نمایندگان مجلس آزمون سختی را در مقابل چشمان تیزبین مردم عزیز ایران، پس دادند ۴. شاید در کمتر دوره‌ای کل کابینه رای آورده باشند، مثلاً مجلس به همه وزرای پیشنهادی شهید رئیسی رای نداده است ۵. سراغ نداریم هیچ رئیس‌جمهوری برای پیشبرد کارهایش، تا این اندازه از رهبری هزینه کرده باشد! ۶. مردم عزیز باید توجه کنند که ناتوانی وزرای دولت آقای پزشکیان نباید به پای یا نوشته شود ۷. با رای اعتماد مجلس به همه وزرای پیشنهادی، بهانه همیشگی این طیف که «نمی گذارند کار کنیم» از بین رفته است🤨 ۸ . رأی مردم به پزشکیان و رأی اعتماد به کابینه او اکیدا بمنزله رأی به جناح اصلاح طلب نبوده و درصورت مصادره به مطلوب از طرف عناصر غربگرا و لیبرال ، مردم بشدت برخورد خواهند کرد❗️ ۹. مردم به وظیفه خود عمل کردند و به آقای پزشکیان رای دادند، مجلس نیز بخاطر توصیه مقام معظم رهبری با همراهی بیش از حد متعارف، وظیفه خود را عمل کرده است، حالا نوبت دولت پزشکیان است تا با این پشتوانه ها صرفا به فکر خدمت به مردم باشد، و از حاشیه‌ها بپرهیزد. ۱۰ . عناصر افراطی و زاویه‌دار با نظام و رهبری که برخلاف اوامر رهبر معظم انقلاب با بداخلاقی درصدد تخریب نیروهای انقلابی و رییس جمهور جدید هستند ، در نگاه مردم و مجلس منفور و مطرود هستند ، ولو نفرات دوم و سوم لیست تهران باشند. این گوی و این میدان بسم‌الله