🚨 علائم مجروحین جنگ رسانهای دشمن♨️📱
1⃣ اگر کسی بیشتر به اخبار منفی کشور🇮🇷، مثل فسادها و مشکلات علاقه دارد و اخبارش را برای دیگران هم می فرستد، بدون آنکه پاسخ به شبهات را توجه کند و عاقلانه و منطقی برخورد کند، 👈تیر خورده ولی متوجه نیست⚠️💯.
2⃣ اگر در دور هم نشینی ها و مهمانی ها بیش از آنکه از موفقیتها و پیشرفتهای کشور بگوید و بشنود، از نقاط منفی کشورش می گوید و می شنود، 👈تیر خورده ولی متوجه نیست.⚠️💯
3⃣ اگر سخنرانی دیگران یا زاویه داران و مخالفین با #نظام را با دقت گوش می دهد، اما سخنرانی #رهبری را نه،👈 تیر خورده ولی متوجه نیست.⚠️
4⃣ اگر به جای حمایت و بیان دستاوردهای نظام، فقط روی فسادهای ریز و درشت دست می گذارد،👈 تیر خورده ولی متوجه نیست.⚠️
5⃣ اگر پیشرفتهای کشورهای بیگانه را با ضعفهای کشورش مقایسه می کند و با این مقایسه جُک می سازد و می خندد و می خنداند و به جای تعریف از پیشرفتهای کشورش، اعتراض و انتقاد به اشکالات ریز و درشت برایش مُد شده و به گفتن آنها افتخار می کند، 👈تیر خورده ولی متوجه نیست.⚠️
6⃣ اگر بدون تفکیک میان مسئولان خدوم، و خائن نظام، همه را متهم کرده و می گوید «مسئولان چنین و مسئولان چنان»،👈 تیر خورده ولی متوجه نیست.⚠️
7⃣ اگر مقابله بی امان قوه قضاییه با فساد را که با به سامان رساندن سالانه 15 میلیون پرونده رکورد زده، نمی بیند، اما اخبار فساد در این قوه را بیشتر و پررنگتر می بیند،👈 تیر خورده ولی متوجه نیست⚠️.
8⃣ اگر نمیبیند که قوه قضاییه، توانسته معاون اول رییس جمهور، رییس دفتر رییس جمهور، معاون رییس جمهور، برادر رییس جمهور، پسر و دختر رییس جمهور، وزیر، دختر وزیر، داماد وزیر، معاون وزیر، معاون رییس قوه قضاییه، پسر معاون رییس قوه قضاییه و مسئولان دیگر ... را محاکمه و مجازات کند، اما فقط کسانی را که به هر دلیلی هنوز محاکمه نکرده، می بیند و جیغ می کشد که چرا قوه قضائیه به فساد مسئولان رسیدگی نمی کند؟ ،👈 تیر خورده ولی متوجه نیست.⚠️
9⃣ اگر #رویشهای مذهبی و انقلابی متعدد جوانان را نمی بیند و فقط #فاسد شدن عده ای از جوانان را می بیند،👈 تیر خورده ولی متوجه نیست.⚠️
👈 اگر همه یا بخشی از اینها را با هم دارد، نه تنها تیر خورده، بلکه در میدان مین دشمن گرفتار شده است. اسیر میدان جنگ رسانه ای، دیگر سرباز دشمن است نه مجروح جبهه خودی. هرچند #مجروحین این جنگ هم بازیکن زمین دشمنند! 😎♨️
🌀 و اما چرا در دام رسانهای دشمن افتاده و ناخواسته سرباز دشمن شده ؟
✅ خدا در قرآن پاسخ میدهد : «اِنْ تَتَّقوا الله یَجْعَلْ لَکُمْ فُرقانا. 🙏اگر اهل تقوا شوید و از دستورات الهی اطاعت کنید، خدا به شما #بصیرت و قدرت تشخیص حق از باطل می دهد» بنابراین کسیکه این قدرت تشخیص را نداشت و در دام رسانههای دشمن افتاد و سرباز آنها شد، باید بداند که #اهل_تقوا نبوده و پایش در انجام واجبات و ترک محرمات لنگ بوده و میلغزد باید با مراقبه خود را نجات دهد.
💠 مراقبه؛ یعنی، انجام واجبات و ترک محرمات
🟩تا پای جان در رکاب انقلاب و نظام جمهوری اسلامی ایستاده ایم
🔔 "همهٔ" واقعیت را ببینیم
پرچم بالاست 📌💯✌️🇮🇷✌️🇮🇷✌️🇮🇷✌️🇮🇷🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_اول
💠 ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمهشب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنیتر بود.
روی میز شیشهای اتاق پذیرایی #هفت_سین سادهای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر #ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوشسلیقگیام توجه کند.
💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمیاش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکیاش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی #خبر خوندی، بسه!»
💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!»
لحن محکم #عربیاش وقتی در لطافت کلمات #فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت #العربیه باز بود و ردیف اخبار #سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این میخوای #انقلاب کنی؟» و نقشهای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«میخوام با دلستر انقلاب کنم!»
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بیمقدمه پرسید :«دلستر میخوری؟» میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، #شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!»
💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه #مبارزه بینتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!»
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچهبازی فرق داره!»
💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال #دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!»
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و #بسیجیها درافتادیم!»
💠 سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریهای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق #مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!»
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!»
💠 تیزی صدایش خماری #عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر #آرمانت قید خونوادهات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترکشون کردم!»
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :«#چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر #اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد