eitaa logo
شهیـــღـد عِشـق
800 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
کانال بایگانی شد... به یاد شهیــღـد محمــღـدحسین محمـღـدخـانی کپی حلال حلال اینستا «آرشیو عکس ها و فیلم های شهید»👇🏻 https://instagram.com/hajammar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب شهدا وصدیقین❤️ در تلویزیون دیده بودم، بعضی وقت ها هم که میرفتیم امامزاده صالح، آنجا میدیدم. هیات محله مان فقط علامت کشی و کتونی بازی و مدل لاتی بود. سینه زنی واقعی را فقط در هیئت علم دار دیدم. خلاصه با ممد حسین و رفقای کار درستش دم خور شدم و پایم به هیئت باز شد. خدا خیرشان بدهد. لنگه ممد حسین توی ایران پیدا نمی شود. آدم همه چیز تمامی بود. یک تنه همه را اداره میکرد. تزیینات و تبلیغات و تدارکات. اگر هم کسی لایی میکشید، خودش می آمد جای او می ایستاد و خدمت میکرد. الحق که کباده این کار را بی گله و شکایت به دوش میکشید و دم نمی زد. آدم مثل چاله می‌ماند دیگر. ممد حسین بیل اول را که ریخت، هوا خواهش شدم. از او چیز های ظاهری یاد نگرفتم. الان هم لباس پوشیدنم مثل سابق است. او تیپ خودش را میزد، من هم تیپ خودم. وقتی شیش جیب میپوشید، دل و روحم را میبرد. لاتی بود؛ ولی یقه آخوندی اش تو کتم نمی رفت. با آن موتور جنگی اش! انگار جنگ تحمیلی است. قار قار قار میچرخید دور دانشگاه. منم تیپم تیپ زرنگی بود. توی محله های پایین شهر تهران یا جاهای خلاف، تیریپ میزنند به اسم زرنگی؛ کتانیZX، تی شرت، شلوار بگ و موی بوکسوری و... . ادامه دارد...
هدایت شده از 💖رمـان های خوب و جذاب💖
بسم الله شب همه در خانه ام‌ربیع گرد آمده بودند. سلیمان وسط اتاق خوابیده بود و همه‌ی بزرگان بنی کلب در اتاق گرداگرد نشسته بودند. عبدالاعلی _شیخ بنی‌ کلب_ بالتی اتاف کنار عبدالله بود و زبیر نیز کنار او با گوشه‌ی لباسش ور می‌رفت. بشیر و دیگران نیز بودند. ربیع جلو در ایستاده بود. مادر ظرف آب را به ربیع داد. ربیع وارد اتاق شد و ظرف آب را به بشیر داد. بشیر شروع به پاک کردن زخم شانه‌ی سلیمان کرد. زبیر گفت: «اگر اوضاع بر همین روال باشد، باید با هر کاروان لشکری همراه کنیم.» بشیر گفت: «باید به سراغ امیر برویم و از او بخواهیم چاره‌ای بیاندیشد.» عبدالا علی گفت: «گرفتاری ما از بی لیاقتی امیر است، وگرنه راه های شام که امنیت دارد.» زبیر گفت:«پس پیکی به شام بفرستیم و از امیرمومنان یزید استمداد کنیم.» عبدالله گفت: «پیش از آن باید با نعمان امیر ملاقات کنیم.» سلیمان دچار تشنج شد. گرد او را گرفتند. بشیر رو به عبدالاعلی سر تکان داد که یعنی رفتنی است. سلیمان به سختی صحبت میکرد. از بشیر پرسید: «ام‌ربیع کجاست؟» بشیر به ربیع اشاره کرد که مادر را صدا بزند. ربیع بیرون رفت. سلیمان گفت: «مرا با او تنها بگذارید!» بشیر برای کسب تکلیف به عبدالاعلی نگاه کرد. عبدالاعلی برخاست از اتاق بیرون رفت و بقیه هم به دنبال او بیرون رفتند. ام‌ربیع وارد اتاق شد. بشیر دست بر شانه ربیع گذاشت و او را نیز با خود برد. ربیع پشت پنجره اتاق آمد و دید که سلیمان با مادرش سخن می‌گفت و کم کم مادر به گریه افتاد و؛... سلیمان مرد! مادر اشک آلود، بیرون آمد. نگاه کنجکاو همه، به ام‌ربیع دوخته شده بود. ام‌ربیع گفت: «خداوند سلیمان را بیامرزد که خوب امانتداری بود!» همه از مرگ سلیمان آگاه شدند. ربیع جلو رفت. گفت: «او به تو چه گفت مادر؟» «سفارشی از پدرت برای تو داشت!» ربیع به فکر فرو رفت. زبیر جلو آمد و پرسید: «چه سفارشی؟» ام‌ربیع گفت: «اگر می‌خواست به تو می‌گفت!» زبیر دلخور از پاسخ او، عقب کشید و کناری ایستاد. ام‌ربیع به اتاق دیگری رفت و به دنبالش ربیع وارد اتاق شد. عبدالاعلی رو به بقیه کرد و گفت: «سلیمان را به مسجد ببرید!» بعد رو به عبدالله گفت: «دوست داشتم زمانی می‌رسیدی که می‌توانستیم جشنی بر پا کنیم، اما...» عبدالله مجال نداد. گفت: «جشن ما زمانی است که مسلمانان در سرزمین خود آرامش داشته باشند.» جماعت وارد اتاقی شدند که سلیمان در آن بود. ربیع به اتاقی رفت که مادر در آن نشسته بود و اشک می‌ریخت. ربیع به او نزدیک شد. ام‌ربیع متوجه حضور پسرش شد. سر برگرداند و به او نگاه کرد. ربیع گفت: «او به تچ چه گفت مادر!؟» ام‌ربیع در سکوت به او خیره بود. ربیع گفت: «اگر برای من سفارشی داشت، پس چرا سکوت کرده‌ای و باز نمی‌گویی؟» ام‌ربیع از پنجره دید که سلیمان را بیرون می‌بردند. بعد رو به ربیع گفت: «ببین اگر همه رفته‌اند، برگرد تا بگویم.» ربیع بیشتر کنجکاو شد. بیرون رفت. ام‌ربیع چند لحظه بعد، او را در میان جماعت دید که سلیمان را بر دوش داشتند و از خانه بیرون می‌بردند. ربیع نیز آن‌ها را تا جلو در خانه بدرقه کرد. بعد در را بست و به اتاق باز گشت و منتظر ماند. ام‌ربیع گفت: «او گفت که پدرت در حجاز نمرد؛ در شام مرد.» ربیع با تعجب جلو تر رفت و گفت: «در حجاز نمرد؟! خب... چرا... چرا این دروغ را به ما گفت؟» ام‌ربیع گفت: «پدرت از او خواسته بود.» «مرگ پدر غم‌انگیز است، چه در حجاز چه در شام!» ام‌ربیع گفت: «او از بیماری نمرد؛ او را کشتند!» ربیع جا خورد و کم کم طنین خشم در صدایش آشکار شد: «چه کسی او را کشت؟» ام‌ربیع برخاست و صاف و محکم در چشمان ربیع نگاه کرد. گفت: «پدرت سفارش کرده که هرگز به شام نروی!» ربیع گیج شده بود. فکر کرد. بعد گفت: «نمی‌فهمم این چه سفارشی است!؟ پدرم با چه کسی دشمنی داشت که...» ام‌ربیع بغض آلود گفت: «او را کشتند، چون از علی برائت نجست.» ربیع با حیرت و ناباوری به مادر نزدیک شد و روبروی او نشست: «او را کشتند، چون از علی برائت نجست؟!» «برای نماز به مسجدی در شام رفته بود و بعد از نماز به رسم شامیان در دشنام به علی‌بن‌ابی‌طالب اعتراض کرد. امام مسجد هم، فتوای قتل او را داد و خونش را همان‌جا ریختند.» اندوه مرگ پدر، برای ربیع دوباره تازه شد. ناباور و مات ماند.
خانواده ­اش هم اصرار بر همین مدل داشتند و خودشان هم مانعی نبودند. سبک سنتی در منزل آن­ ها سبکی تمام شده بود. اما در دانشگاه، کنار تمام شیطنت­ ها، او را خواست و برایش جدی بود. همه­ جا و همه ­چیز را با او می­ خواست… در تمام مهمانی ­ها و پارتی ­ها، ‌‌‌‌‌‌‌ ‌کوه… وقتی می­ رفت که با هم بودند: – حداقل دو سال دوست بودیم، همدیگه رو خیلی می­ شناختیم و می­ خواستیم. جشن بزرگ و پر سر و صدایی گرفتیم… خیلی خوب بود، همه­ ی دوستای دانشگاه رو گفتیم و اومدند. خیابون شریعتی رو آخر شب پسرا با ماشینشون بند آوردن و یه ده دقیقه ­ای همه با هم رقصیدیم… یادآوری آن لحظات لبخند روی لبانش می ­نشاند. هیجان­ هایی که در شلوغی زندگی درگیرش بود. شلوغی­ هایی که حداقل فایده ­اش این بود که سرش را گرم می­ کرد. دلش برای تمام آن لحظات تنگ شده بود، تمام لوازم آرایشش، بدلیجات و ماشین تویوتایش… همه­ ی این­ها بغض را می ­نشاند در گلویش. – خب حداقل باید دوسال هم ازدواجمون دوام می آورد… اما نشد. مردا همه عوضی­ اند. زود عوض شد. منم طاقت نیاوردم. اشک آرام آرام از گوشه ­ی چشمش راه گرفت… مثل همان اوایلی که جشن طلاق گرفته بود. در جشن کلی خندیده بود و با بچه­ های دانشگاه خوش گذرانده بود و بعد هم کیک سیاه را خودش بریده بود. اما همان شب تا صبح دو بار بالشش را عوض کرد، بس ­که اشک ریخته بود. پذیرش شکست سخت است، برای یک زن، سخت­ تر! چرا این­ طور شد: – البته اون می ­گفت من عوض شدم. دعوامون زیاد شده بود. خیلی به رابطه­ ی من با بعضیا حساس شده بود. دلش می­ خواست من حواسم بیشتر باشه. اصلاً دعوای من با فامیل اون، سر همین بود که خیلی قدیمی فکر می ­کردند. قرار بود مثل اونا نباشیم که راحت ­تر زندگی کنم؛ اما بعد از ازدواج این راحتی من اذیتش می­ کرد. خب… خب دوستش داشتم اما یه چیزای دیگه­ ای هم برام مهم بود که… اختلافمون زیاد شد. من اون ­موقع دلم می­ خواست مثل یه مرد کار کنم. اعتقادی ندارم به کار خونه و بچه­ داری. – مهریمو گذاشتم اجرا تا قبول کرد طلاقم بده. خیلی از مهریمو بخشیدم. یه خورده که گرفتم باهاش ماشین خریدم. ماشینی که اول داشتم؛ نه اینی که الان دارم. راستش اینو… حالا که داشت او را در ذهنش مرور می ­کرد، دلش تنگ می­ شد. شاید خنده­ دار بود اگر می­ گفت که دلش می­ خواهد تا دوباره او را ببیند. شاید اگر غرورش اجازه می­ داد، می ­گفت که دلش می ­خواهد دوباره با او زندگی را شروع کند… یعنی زمان این آرزو را برآورده می­ کرد؟ 🕸🕸🕸🕸🕸ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸 (به درخواست نویسنده کپی آزاده) @hajammar313
🌱🌹🌱 🌹🌱 🌱 جمهوری اسلامی، متحجّر و در برابر پدیده‌ها و موقعیّتهای نو به نو، فاقد احساس و ادراک نیست، امّا به اصول خود بشدّت پایبند و به مرزبندی‌های خود با رقیبان و دشمنان بشدّت حسّاس است. با خطوط اصلی خود هرگز بی‌مبالاتی نمیکند و برایش مهم است که چرا بماند و چگونه بماند. بی‌شک فاصله‌ی میان بایدها و واقعیّتها، همواره وجدانهای آرمان‌خواه را عذاب داده و میدهد، امّا این، فاصله‌ای طی‌شدنی است و در چهل سال گذشته در مواردی بارها طی شده است و بی‌شک در آینده، با حضور نسل جوان مؤمن و دانا و پُرانگیزه، با قدرت بیشتر طی خواهد شد. 🌱 🌹🌱 🌱🌹🌱 🎤 📚 💪 📱 ❤️🌱 🆔 @hajammar313 🔷🔸
❤️🍃❤️🍃 *﷽* 🍃❤️🍃 ❤️🍃 🍃 خداوندا! تو را سپاس که مرا از پدر و مادر فقیر، اما متدیّن و عاشق اهل‌بیت و پیوسته در مسیر پاکی بهره‌مند نمودی. از تو عاجزانه می‌خواهم آن‌ها را در بهشتت و با اولیائت قرین کنی و مرا در عالم آخرت از درک محضرشان بهره‌مند فرما. خدایا! به عفو تو امید دارم. 🍃 🍃❤️ 🍃❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ ❤️🌱 🆔 @hajammar313 🔷🔸
شهیـــღـد عِشـق
#قسمت_چهارم کارگر سخنانش را این‌گونه ادامه می‌دهد و می‌گوید: «محمدحسین جزو بچه‌هایی بود که خیلی راح
مسئول بسیج دانش‌آموزی مسجدصاحب‌الزمان(عج) به خاطره‌ای که از شهید دارد اشاره می‌کند و می‌گوید: «‌تابستان آن سال به‌عنوان برنامه اختتامیه فعالیت بسیج دانش‌آموزی بچه‌ها را برای اردو به بهشت زهرا بردیم. محمدحسین برخلاف بقیه دوستانش با محیط بهشت زهرا(س) و قطعه شهدا به خوبی آشنا بود. وقتی بر مزار شهدا حاضر می‌شدیم محمدحسین زندگینامه آن شهید را برای‌مان تعریف می‌کرد. این کودک ۱۲ساله برخلاف بسیاری از افراد به خوبی با شهدا آشنا بود. ❤️🌱 🆔 @hajammar313 🔶🔹