حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
میشه رمان رو زود به زود بزاریددددد😁😁😁😁 ________ پسر آمریکاییه رو؟ شیعه علی زحمتش رو دارن
سلام سلام
من دیشب نبودم
سپردم یکی از رفقا بزارن یادشون رفت
امشب ۴ قسمت میزارم جبران شه🌱
AUD-20210925-WA0000.mp3
7.24M
(الهی عظم البلاء)
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج💔
خیلےوقٺمونونمیگیرھرفقا-!🖐🏼
@Ekip_haji739
شب شب یاره
شب دلداره🎉
#عید_مبعث
@Ekip_haji739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احسنت یا بدر العجم 🌱✨
عید مبعث برتمام مسلمانان جهان مبارک باد :)🎉
#عید_مبعث
~@Ekip_haji739~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یتیم مکه آقای جهان شد 😍
محمد سید پیغمبران شد 🌹
#عید_مبعث
[@Ekip_haji739]
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
#قسمت_دهم بعد از چند روز توی بیمارستان🏨 به هوش اومدم؛ دستبند به دست، زنجیر شده به تخت⛓ … هر چند بد
#قسمت_یازدهم
من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم …
همه جا ساکت بود …❗️
حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد …📖
تا اون موقع قرآن ندیده بودم … ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟ …⁉️
جا خورد … این اولین جمله من بهش بود!
نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد … (:
موضوعش چیه؟
قرآنه …
بلند بخون 🙂
مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه...
مهم نیست. زیادی ساکته🚶🏻♂
همه جا آروم بود اما نه توی سرم …
می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم … شروع کرد به خوندن … صدای قشنگی داشت 🌱… حالت و سوز عجیبی توی صداش بود … نمی فهمیدم چی می خونه … خوبه یا بد … شاید اصلا فحش می داد … اما حس می کردم از درون خالی می شدم … .
گریه ام گرفته بود …💧 بعد از یازده سال گریه می کردم …😓
بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم … اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم … تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در …🚪
ادامه دارد...
#پسر_آمریکایی
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
#قسمت_یازدهم من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم … همه جا ساکت بود …❗️ حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن
#قسمت_دوازدهم
صبح☀️ که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود🤕
حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد 😄
از خوشحالیش تعجب کردم...به خاطر خوابیدن من خوشحال بود😳
ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ 🙄
نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری بود … و این آغاز دوستی من و حنیف بود … . 🤝
اون هر شب برای من قرآن می خوند … از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم...
اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم …
توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد … ♓️
وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم …😟
خیلی زود قضاوت کرده بودم … 🚶🏻♂
حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت … اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده … حنیف هم با اون درگیر می شه … .🔪
توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه … اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش … .⛓
مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده … اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره … و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه …🔗
#پسر_آمریکایی
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
#قسمت_دوازدهم صبح☀️ که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود🤕 حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد 😄
#قسمت_سیزدهم
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن … ملاقاتی داشتیم … ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود …
اما من😳؟ … من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم 😐
در واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود 🚶🏻♀
تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟!🧐
برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم … میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود … شماره میز من و حنیف با هم یکی بود … خیلی تعجب کردم … 😳
همسرش بود … با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت 😊بهش سلام کرد … حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد … اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید …
اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: 25 سالمه … از حالت من خنده اش😁 گرفت … دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من …
واقعا معذرت می خوام😔 … من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن … خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست … امیدوارم اندازه تون باشه 👕…
اون پشت سر هم و با وجد خاصی 😍صحبت می کرد … من خشکم زده بود … نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم … اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد … اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم😐 … .
توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه💎 می گرفت … اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد❣ … و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت … .
مثل فنر➿ از جا پریدم … یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن … رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش …
بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم … نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم👀 …
#پسر_آمریکایی