🌴#برگیازخاطرات✨
موقعمسافــــرتمےگفت:
«خانم!ڪسےافرادمُسنفامیلرابہ
مسافرتنمےبرد🍂.
بچہهاحوصلہبردنپدرومادرهایشان
بہمسافرتراندارند😓، بیاماآنہارا ڪربلاببریم.» 😍🕌
مثلامادربزرگــآقامرتضے،مادربزرگــمن، خالہشانوعمہشان،ڪہسنبالایے
داشتندراباخودمــانمےبردیـم.
مےگفت:
«⭐️بہبزرگترهااحترامبگذاریموآنہارا
ببریم.»
#شہید_مرتضــے_عطـایے
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
🌴#برگیازخاطرات✨
🍁از خیابانِ ایران تا میدانِ شهدا پیاده میرفت تا از دَکّهی یک پیرمرد میوه بخرد. دور از چشم پیرمرد، میوههای له شده را در پاکتش میریخت.
🍁"شهید رجایی" بعدها گفت دکهدار پدر شهید و نیازمند بود، این میوهها را میخریدم که کمکی به او شده باشد...
#شهید_رجایی
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
⚘️رضا روی انتخاب اسم دخترش حساس بود؛ چون معنی و مفهوم اسم برایش مهم بود. بین اسامی، سهتا اسم گلچین شد و قرار شد بنویسیم و بگذاریم بین صفحات قرآن و یکی رو انتخاب کنیم.
⚘️روز اول ماه رمضان، رضا یکدفعه گفت «دخترمون قراره تو ماه رمضان، ماه نیایش و بندگی به دنیا بیاد؛ «نیایش» هم اسم قشنگی هست.» برای اسمهای دیگه چند وقت فکر کرده بودیم؛ اما این اسم ناخودآگاه به ذهن رضا آمد. نوشت و وسط قرآن گذاشت.
⚘️یکی از کاغذها را برداشتم و آن را باز کردم؛ رویش نوشته بود «نیایش». هنوز هم آن چندتا اسم را که با دستخطّ رضا نوشته شده و وسط قرآن هست، دارم. نیایش، تنها یادگار رضا موقع شهادت پدرش فقط ۱۵ماهش بود.
#شهید_رضا_دامرودی♥️🕊
#همراه_شهدا 🏴
@Hamrahe_Shohada
🌴#برگیازخاطرات✨
وقتی ضارب علی را با چاقو زد
ما پیکر غرق خونش را به کناری کشیدیم
پیرمردی آمد و گفت :
خوب شد؟ همین و می خواستی؟
به توچه ربطی داشت؟چرا دخالت کردی؟
علی با صدای ضعیفی گفت:
حاج آقا فکر کردم دختر شماست، من از ناموس شما دفاع کردم...
#شهید_علی_خلیلی♥️🕊
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
🍁خیلی از #غیبت و بدگویی بدش میومد؛ وقتی غیبت میشنید، فضا رو با شوخیکردن یا تغییردادن موضوع عوض میکرد یا حتی همان لحظه، اون مکان رو ترک میکرد.
🍁عاشق #ولایت_فقیه بود و از هشت سالگی عضو بسیج محله بود؛ همیشه در مراسمهای مساجد شرکت میکرد؛ حسن بزرگشدهی مسجد و حسینیهها بود؛ عاشق اهلبیت که همیشه برای خدمت به اهل بیت در همهجا حضور داشت.
🍁اینقدر عاشق امام حسین(ع) بود که هرسال در ماه #محرم، خیمههای نمایش برای دهه محرم رو تا خود صبح تو حسینیه میدوخت.
#شهید_حسن_تمیمی♥️🕊
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
⚘اوركت رو انداخته بودم روی شانهام..
مےخواستم به ملاقات یكۍاز روحانيون بروم كه دستهايم را دراز كردم توی آستينهاۍ اوركت و آن را منظم كردم،
⚘محمدحسين كه داشت كنارم راه مےرفت
و حركات من رو مےديد، گفت:
«برگرديم.. اين كارِت خالصانه نيست!
وقتۍ نماز مےخوندۍ اوركت روۍ شانهات بود
اما حالا که میخواۍ برۍ ملاقات، آن را درست ميکنۍ!!»
#شهید_محمدحسین_یوسفاللهی♥️
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
🌿ماجرای خواستگاری شهید
⚘روزی که می خواست برود خواستگاری به من گفت: «باور کن دیگر خسته شدم ازخواستگاری رفتن، به رسول سپردم گفتم خودت درستش کن».
فردا صبح که با هم سر کار رفتیم پرسیدم: «خب چی شد؟ دیشب خوش گذشت؟»
فکرش را نمیکردم قضیه به خیر و خوشی تمام شده باشد؛ ولی نوید گفت که وقتی وارد اتاق دختر خانم شده و اولین چیزی که دیده عکس رسول بوده خشکش زده، گفت: «رسول کارم را درست کرده».
گفت: «جلسه اول فقط از رسول حرف زدیم!»
⚘نوید راست میگفت. رسول مانده بود توی این دنیا و داشت کار بقیه را راه میانداخت.
به قول نوید، دنبال عشقبازی خودش نرفته بود!
نوید میگفت: «وقتی شهید شدم به همه بگو، من میمونم مثل رسول کار راه میندازم!»😢
✍🏻به روایت دوست
#شهید_رسول_خلیلی♥️🕊
#شهید_نوید_صفری♥️🕊
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
⚘حضور وی در سوریه با عنوان مربی آموزشی شروع شد، اما چنان در بین نیروها درخشید که مورد توجه فرماندهان ارشد نظامی واقع شد و بعد از مدتی به عنوان فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا(ع) منصوب شد.
⚘محمدحسین را در سوریه به نام مستعار «حاج عمار» میشناختند. حاج قاسم سلیمانی نگاه ویژهای به محمدحسین داشت و در یکی از دیدارهایش گفته بود: «عمار برای من مثل «همت» بود.»
⚘شجاعت و دلاوری محمدخانی باعث شده بود که همواره او را در خط مقدم ببینند. دل بیباک و سر نترس محمدحسین در بین نیروهایش مشهور بود.
#شهید_محمدحسین_محمدخانی♥️🕊
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
⚘تازه میخواست ازدواج کنه. به شوخی بهش گفتم: خیلی دیر جنبیدی. تا بخوای ازدواج کنی و اِنشاءالله بچهدار بشی و بعد بچه بعدی دیگه سنت خیلی میره بالا!
یه نگاه بهم کرد. این دفعه هم دوباره مثل همیشه یه حرف زد که کلی رفتم تو فکر. گفت: سید، خدا جبران کنندس.
⚘گفتم: یعنی چی؟
گفت: فکر میکنی برای خدا کاری داره بهم دوقلو بده؟ سیدجان، اگه نیت خدایی باشه خدا جبران کنندس.
وقتی خدا بهش دوقلو عنایت کرد تازه فهمیدم چی گفته بود...
#شهید_محمد_پورهنگ♥️🕊
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
ماه رمضان توی تابستان بود. علی فعالیت خیلی زیادی توی بسیج داشت.
همه وقت اذان میشد، شروع به خوردن افطار می کردند. ولی علی میگفت: اول نماز بعدا غذا.
آن هم چه نمازی. با آرامش تمام. هیچ وقت قنوت علی رو یادم نمیره همیشه موقع قنوت کردن گردنش رو کج میکرد و با حالتی گدایی از خدا حاجت می خواست.
#شهید_علی_حیدری♥️🕊
📚 کتاب: علی بی خیال
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
🌿 عشق به فرزندان..
▫️فاطمه، نُه ساله شده بود و برایش جشن تکلیف گرفتیم. حاج رضا خیلی به این چیزها اهمیت میداد. برای فاطمه یک انگشتر خرید. چند ماه بعد، ماه مبارک رمضان بود و فاطمه همه روزههایش را گرفت. آن وقت یک جفت النگو بهش هدیه داد. تولد بچهها همیشه یادش بود و برایشان هدیه میخرید. تولد حضرت زهرا سلام الله علیها هم میگفت: امروز روز فاطمه و زهراست و برای هر دوشان هدیه میخرید. روز تولد حضرت محمد صلی الله علیه وآله هم برای محمد جواد هدیه میخرید.
📚 کتاب هزار از بیست، صفحه ۶۰
#شهید_رضا_کریمی♥️🕊
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
🌴#برگیازخاطرات✨
جلساتی كه نه ميز داشت..
نه پذيرایی با انواع شيريني و ميوه و نوشيدني...
نه آدمهاي پر مدعا...
اما بازدهي داشت در حد اعلا!🌷
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
🌿شـــالســـبز💚
من کنار ســــید نشسته بودم و
ســـــید هم طبق معمول شال سبزش را روی سرش انداخته بود و با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارتعاشورا و مداحی بود.
بعد از اتمام مراسم ناگهان شال سبزخود را بر گردن من گذاشت.
با تعجب پرسیدم: این چه کاری است؟
گفت: بگذار گردن تو باشد.😉
بعد از لحظه ای دیدم جمعیت حاضر به سوی من آمدند و شروع کردند به بوسیدن و التماس دعا گفتن.
با صدای بلند گفتم: اشتباه گرفته اید، مداح ایشان است.
امّا ســـیّد کمی آنطرف تر ایستاده بود و با لـــــــــبخند به من نگاه می کرد.😊
#شهید_سیدمجتبی_علمدار♥️🕊
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
برای درمان به انگلیس اعزام شد!
خون لازم داشت؛ گفت خونِ غیرمسلمان نزنید
توجه نکردند و هرچه زدند، بدنش نپذیرفت!
خون یک مسلمان جواب داد
پزشکش که دکتر کلیز نام داشت، بواسطهی آن مسلمان شد و گفت: یک معجزه است:)
#شهید_حمیدرضا_مدنی_قمصری♥️🕊
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
▫️موقع خرید جهیزیه مادرم میخواست سنگ تمام بگذارد. فهرست عریض و طویلی تهیه کرده بود و هر روز چند قلمی به آن اضافه میکرد. امروز تخت و سرویس خواب، فردا مبل و میز ناهارخوری و... هر چه کردم نتونستم منصرفش کنم. دست به دامان علی شدم. آمد و خطبهای خواند غرا! به زمین اشاره کرد و گفت: مادرجان مگه قرار نیست یک روزی بریم اون زیر؟ مادرم لبش را گزید: خدا مرگم بده! اول زندگی به او زیر چی کار داری علی آقا؟ علی خندید: اول و آخر نداره مادرجان! آخرش سر از اون زیر در میآریم. بذارید روی خاک باشیم. بذارید باهاش انس بگیریم، بذارید همین یکی دو وجب فاصله را هم کم کنیم. مادرم خلع سلاح شد. خیلی چیزها را از لیست خرید حذف کردیم. نه مبل و نه تخت و نه ...
✍🏻به روایت همسر
#شهید_علی_نیلچیان♥️🕊
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
#همراه_شهدا
🌴#برگیازخاطرات✨
آخرین بارے ڪہ مهدے بہ ایران اومد
با هم بہ #مشهد رفتیم
بعد از اینڪہ زیارت ڪردیم
تو صحن سقاخونہ دیدم وایساده
و مے خنده
بہ مهدے گفتم:
چیہ مادر، چرا مے خندی؟
گفت:
مادر امضاے شهادتم رو از آقا #امام_رضا(ع)گرفتم!
#شهید_مهدی_صابری♥️🕊
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
⚘آقا رضا سنجرانی اهل #مشهد و کارمند عالی رتبه بانک ملی بود. پدر ۲ دختر، انسانی موفق و دارای زندگی بسیار خوب بود اما با خدا معامله کرد. با هزار التماس و درخواست کاری کرد که با رزمندگان افغانستانی در قالب لشکر فاطمیون عازم #سوریه شود. میگفتند آنقدر شوق جبهه و دفاع از حرم داشت که چارهای جز موافقت با اعزامش نبود.
⚘به مادرش گفته بود اگر نروم از حرم دفاع کنم، شما فردا میتوانی سرت را مقابل جدت حضرت زهرا(س) بالا بگیری؟ به حرم بی بی(س) جسارت میکنند، من چطور آرام بنشینم.
⚘بعد از چهار بار اعزام و مجروحیت از ناحه دست و پا در دومین روز از محرم سال ۹۶ در دیرالزور #شهید شد.
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada