eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.3هزار دنبال‌کننده
13.4هزار عکس
7.1هزار ویدیو
73 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. پل ارتباطی @Mali50 @Hamrahe_Shohada #کپی_ازاد
مشاهده در ایتا
دانلود
همراه شهدا🇮🇷
يـٰا ݪَثـٰارَاٺَ اݪحُسَيْــن (ع): ❤️💞❣️💛❤️💞❣️ * #داستان ❤️ #عاشقــانه_دو_مدافــع❤️ #قسمت_دوازدهم
يـٰا ݪَثـٰارَاٺَ اݪحُسَيْــن (ع): ❤️💞❣️💛❤️💞❣️💛❤️💞❣️ * ❤️ ❤️ _اسماء❓❓❓❓ بلہ❓❓❓❓ گل هارو جا گذاشتے برات آوردمشوݧ اے واے آره خیلے ممنوݧ لطف کردید چہ لطفے ایـݧ گل ها رو براے تو آورده بودم لطفا ب حرفاے امروزم فکر کـݧ کدوم حرفا❓ _گل رزو عشق علاقہ و ایـݧ داستانا دیگہ چیزے نگفتم گل و برداشتم و خدافظے کردم میخواستم گل هارو بندازم سطل آشغال ولے سر خیابوݧ وایساده بود تا برسم خونہ از طرفے خونہ هم نمیتونستم ببرمشوݧ رفتم داخل خونہ شانس آوردم هیچ کسے خونہ نبود ماماݧ برام یاداشت گذاشتہ بود _ما رفتیم خونہ مامان بزرگ گلدوݧ و پر آب کردم و همراه گلها بردم اتاق گلدوݧ و گذاشتم رو میز،داشتم شاخہ هارو از هم جدا میکردم بزارم داخل گلدوݧ ک یہ کارت پستال کوچیک آویزونش بود روش با خط خوشے نوشتہ بود _"دل دادم و دل بستم و،دلدار نفهمید رسوای جهان گشتم و،آن یار نفهمید" تقدیم بہ خانم هنرمند دوستدارت رامیـݧ ناخدا گاه لبخندے رو لبام نشست با سلیقہ ے خاصے گلهارو چیدم تو گلدوݧ و هر ازچند گاهے بوشوݧ میکردن احساس خاصے داشتم ک نمیدونستم چیہ _و همش ب اتفاقات امروز فکر میکردم از اوݧ ب بعد آخر هفتہ ها کہ میرفتیم بیروݧ اکثرا رامیـݧ هم بود طبق معمول مـݧ و میرسوند خونہ _یواش یواش رابطم با رامیـݧ صمیمے تر شد تا حدے کہ وقتے شمارشو داد قبول کردم وازم خواست کہ اگہ کارے چیزے داشتم حتما بهش زنگ بزنم. _اونجا بود کہ رابطہ مـݧ و رامیـݧ جدے شد و کم کم بهش علاقہ پیدا کردم و رفت و آمداموݧ بیشتر شد من شده بود سوژه ے عکاسے هاے رامیـݧ در مقابل ازم میخواست ک چهرشو در حالت هاے مختلف بکشم اوایلش رابطموݧ در حد یک دوستے ساده بود اما بعد از چند ماه رامیـݧ از ازدواج و آینده حرف میزد اولش مخالفت کردم ولے وقتے اصرارهاشو دیدم باعث شد بہ ایـݧ موضوع فکر کنم _اوݧ زماݧ چادرے نبودم اما بہ یہ سرے چیزا معتقد بودم مثلا نمازمو میخوندم و تو روابط بیـݧ محرم و نامحرم خیلے دقت میکردم _رامیـݧ هم ب تمام اعتقاداتم احترام میگذاشت تو ایـݧ مدت خیلے کمتر درس میخوندم دیگہ عادت کرده بودن با رامیـݧ همش برم بیروݧ _حتے چند بارم تصمیم گرفتم کہ رشتم و عوض کنم وازریاضے برم عکاسے اما هردفعہ یہ مشکلے پیش میومد رامیـݧ خیلے هوامو داشت و همیشہ ازم میخواست ک درسامو خوب بخونم همیشہ برام گل میخرید وقتے ناراحت بودم یہ کارایے میکرد کہ فراموش کنم چہ اتفاقے افتاده _دوتاموݧ هم پرشرو شور بودیم کلے مسخره بازے در میوردیم و کاراے بچہ گانہ میکردیم گاهے اوقات دوستام ب رابطموݧ حسادت میکردݧ بعضے وقتا بہ ایـݧ همہ خوب بودݧ رامیـݧ شک میکردم _اوݧ نسبت ب مـݧ تعهدے نداشت مـݧ هم چیزے رو در اختیارش نذاشتہ بودم کہ بخواد بخاطر اوݧ خوب باشہ اوݧ زماݧ فکر میکردم بهم علاقہ داره یہ سال گذشت خوب هم گذشت اما... _اونقدر گذشت و گذشت ک رسید ب ب مهر مـݧ سال آخر بودم و داشتم خودمو واسہ کنکور آماده میکردم _اواخر مهر بود ک رامیـݧ یہ بار دیگہ قضیہ ازدواج و مطرح کرد اما ایندفہ دیگہ جدے بود وازم خواست کہ هر چہ زودتر با خانوادم صحبت کنم _تو موقعیتے نبودن کہ بخوام ایـݧ پیشنهادو تو خوانوادم مطرح کنم اما مـݧ رامیـݧ دوست داشتم ازش فرصت خواستم کہ تو یہ فرصت مناسب ب خوانوادم بگم اونم قبول کرد چند ماه ب همیـݧ منوال گذشت رامیـݧ دوباره ازم خواست کہ ب خوانوادم بگم ومـݧ هر دفعہ یہ بهونہ میوردم برام سخت بود _میترسیدم ب خوانوادم بگم و اونا قبول نکنن تو ایـݧ مدت خیلے وابستہ ے رامیـݧ شده بودم و همیشہ ترس از دست دادنشوداشتم....* نویسنده✍️"" ادامــه.دارد.... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
همراه شهدا🇮🇷
🗒 ‌‌‌#وصیت_نامه ‌‌آسمانی ۱۲ شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌‌‌#قسمت_دوازدهم» 🌴💫🌴💫🌴 🔈خط
🗒‌‌‌ آسمانی ۱۳ ‌‌شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌ (آخر)» 🌴💫🌴💫🌴 🌹دست مبارکتان را میبوسم و عذرخواهی می‌کنم از این بیان، اما دوست داشتم در شرفیابی‌های حضوری به محضرتان عرض کنم که توفیق حاصل نشد. 🍀سربازتان و دست بوستان 🌺از همه طلب عفو دارم از همسایگانم و دوستانم و همکارانم طلب بخشش و عفو دارم. از رزمندگان"لشکر ثارالله " و"نیروی باعظمت قدس" که خار چشم دشمن و سدّ راه او است، طلب بخشش و عفو دارم؛ خصوصاً از کسانی که برادرانه به من کمک کردند... 💖🌷💖 نمی‌توانم از *حسین پورجعفری* نام نبرم که خیرخواهانه و برادرانه مرا مثل فرزندی کمک می‌کرد و مثل برادرانم دوستش داشتم🍃 💠از خانواده ایشان و همه برادران رزمنده و مجاهدم که به زحمت انداختم‌شان عذرخواهی می‌کنم. البته همه برادران نیروی قدس به من محبّت برادرانه داشته و کمک کردند و دوست عزیزم "سردار قاآنی" که با صبر و متانت مرا تحمل کردند.😭 @Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
‍ #قسمت_دوازدهم #شهيد_مهدي_زين_الدين حالا که حرفی از مجید زدم باید از این بردار بیش تر بگویم . مجی
بعد از مدتی آقا مهدی گفت " منطقه ی عملیاتی من دیگر جنوب نیست . دیگر نمی توانم بیایم اهواز . " گفت " دارم می روم غرب آنجا ها نا امن است و نمی توانم تو را با خودم ببرم . وسایلتان را جمع کنید تا برویم و من شما را بگذارم قم . " وسایل زیادی که نداشتیم . آقا مهدی باکری با مهدی صحبت کرده بود که همسر بردارش ، حمید حالا که حمید شهید شده ، نمی خواهد ارومیه بماند . خانم شهید همت هم بعد از سه چهار ماه تصمیم گرفته بود بیاید قم . با آقا مهدی صحبت کرده بودند که شما که با قم آشنایید یک جایی برای ما پیدا کنید که مستقل باشیم . بعد آقا مهدی به من گفت " اگر موافقی یک جا بگیریم ، شما هم وسایلت را یک گوشه آن جا بگذاری . " بعد از دو سال دوره کردن شب های تنهایی در گرما و غربت اهواز ، دوباره به قم برگشتم . دقیقاً روز عاشورا بود که آمدیم قم . مهدی فردا همان روز برگشت . آدم بعدها می گوید که به دلم آمده بود که آخرین باری است که می بینمش . ولی من نمی دانستم . نمی دانستم که دیگر نمی بینمش . آن روز خانه ی پدرشان یک مهمانی خانوادگی بود . من هم آن جا بودم . مهمان ها که رفتند ، من آن جا ماندم . یک ساعت بعد مهدی آمد . من رفتم و در را برایش باز کردم . محرّم بود و لباس مشکی پوشیده بودم . آمدم داخل و تا مهدی با خواهر و مادر و پدرش از هر دری حرف می زد ، از پیروزی ها ؛ از شکست ها . من تند تند انار دانه کردم . ظرف انار را بردم توی اتاق و کنارش نشستم و لیلا را گذاشتم بینمان . دم غروب بود . چند دقیقه همه ساکت شدند . حرف نزدن او هم مرا اذیت کننده نبود . لبخند همیشگی اش را بر لب داشت . دوتایی لیلا را نگاه می کردیم . بالاخره مادرش سکوت بینمان را شکست . به مهدی گفت " باز هم بگو ! تعریف کن . " مهدی با لحنی بغض آلود گفت " مادر دیگه خسته شده ام . می خواهم شهید شوم . " بعد رو کرد به من و لبخند زد . یعنی که این هم می داند . همه فکر کردیم خوب دلش گرفته خوب می شود . فردا صبح دوتایی قبل از اذان بیدار شدیم و رفتیم زیارت . خنکی هوای دم سحر و رفتن او هوای حرم را برایم غمگین کرده بود . وقتی داشتیم بر می گشتیم ، توی یکی از ایوان های حرم دو تا بچه ی پنج شش ساله ی عبا به دوش دیدم که با پدرشان نشسته بودند و جلویشان کتاب سیوطی باز بود . مهدی رفت و با پدر بچه ها صحبت کرد . بچه ها هم برایش از حفظ دو سه خط قرآن خواندند . بچه های جالبی بودند . مهدی آمد و مرا رساند دم خانه و رفت . این آخرین باری بود که دیدمش .. 🌸پايان قسمت سيزدهم داستان زندگي 🌸 ‌
همراه شهدا🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_دوازدهم #داستان_عشق_آسمانی_من هرچی جلوتر میرفتم تو زندگی با محمد م
بسم الله الرحمن الرحیم دوران عقد منو محمد هشت ماه طول کشید. اون هشت ماه زیاد پیش هم نبودیم پدرم اجازه نمیداد من برم قم بمونم همیشه میگفت: این دوری باعث میشه محمد زودتر خودشو برای تشکیل زندگی آماده کنه... ولی در همین هشت ماه دو اتفاق خیلی جالب افتاد سه ماه بود عقد محمد بودم بهش زنگ زدم : -سلام آقایی کجایی؟ محمد: سلام خانم! خونه! -خب نمیایی اصفهان محمد: نه عزیزم یه ماموریت داخل شهری دارم -اوووم باشه پس مواظب خودت باش محمد: آذرجان -جانم محمد: ناراحت شدی؟ -نه اصلا محمد: پس من برم دوست دارم یاعلی -منم دوست دارم یاعلی تلفن رو قطع کردم و به مادرم گفتم محمد گفت ماموریت داخل شهری داره نمیاد قم من فردا صبح با آجی برم قم ؟ مادر: باشه برید صبح ساعت ۹ بعد از خوردن صبحانه حاضر شدم تا با خواهرم برم قم اما...... اما وقتی در خونه رو باز کردم که قدم تو کوچه بذارم با ی گل بزرگ روبرو شدم گل که کنار رفت محمد روبروم بود! وقتی محمد فهمید منم میخاستم اونو غافلگیر کنم چقدر خوشحال شد نام نویسنده:بانوی مینودری
همراه شهدا🇮🇷
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_دوازدهم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا بعداز معراج الشهدا رفتیم شلمچه دیگه اینج
فقط جیغ میزدم گریه میکردم با همون لباس رفتم پایین و با گریه میگفتم : توروخدا من ببرید شلمچه از صدای جیغ و داد من تمامی آقایون اومدن بیرون آقای محمدی و حسینی هم بیشون بود محمدی: خانم معروفی بازم میخاید شهدا را مسخره کنید؟ - آقای محمدی توروخدا تورو به همون امام زمان منو ببرید شلمچه آقای محمدی: شلمچه دیگه تو برنامه مانیست از شدت گریه و بی تابی هام سرم داشت گیج میرفت بالاخره دلشون سوخت منو همراه با یه خانم و دوتا آقا بردن شلمچه همونجا به شهدا قول دادم جوری باشم که اونا میخان اونروز که کلا حالم بد بود فردا صبحش ۱۵ نفرمون تو حال خودمون بودیم روز دوم مارا بردن طلائیه خودشون میگفتن یه حاج ابراهیم همت نامی اینجا شهید شدن یاد خوابم افتادم حاج ابراهیم خدایا آینده من چی خواهدشد .. ‎‎